همسر شهید محمد قنبریان در گفت‌وگو با دفاع‌پرس مطرح کرد؛

عنایت حضرت زینب (س) برای تحمل داغ شهدای مدافع حرم/ ماموریت همسر شهید قنبریان برای شهید حاج قاسم سلیمانی

همسر شهید مدافع حرم محمد قنبریان گفت: پارسال آذر در دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی در هتلی که مستقر بودیم اعلام کردند سردار سلیمانی قرار است با فرزندان و همسران شهدای مدافع حرم دیدار کند. من که همه جا به دنبال محمد بودم بعد سخنرانی هر طور بود خودم را به سردار رساندم. نامه‌ای که نوشته بودم را به ایشان دادم و خواستم به دنبال کار گمشده ما باشد.
کد خبر: ۳۸۲۴۲۰
تاریخ انتشار: ۱۵ بهمن ۱۳۹۸ - ۰۴:۲۶ - 04February 2020

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: «محمد قنبریان» سال 1350 در خانواده‌ای مذهبی در شهرستان «شاهرود» متولد شد؛ پدر وی شاغل در آموزش و پرورش و مادرش خانه‌دار بود و خودش نیز در سن 22 سالگی در بانک صادرات مشغول به کار شد.

وی برادر دو شهید است که یکی از برادرانش سردار «احمد قنبریان» فرمانده سپاه گنبدکاووس بود؛ این شهید در سال 58 در پی درگیری با منافقین در این شهر به شهادت رسید و پیکرش به‌عنوان نخستین شهید شهر «شاهرود» تشییع شد. دومین برادر وی نیز در سال 61 در منطقه «رقابیه» عراق به جمع شهدا پیوست.

«محمد قنبریان» نیز در روز 25 فروردین سال 95 در جریان عملیاتی در منطقه «خناسر» در اطراف حلب سوریه جاویدالاثر شد و پیکرش پس از سه سال به جمع مردم شهر و دیارش بازگشت. شهید قنبریان سال 1373 با همسرش خانم پهلوان ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر به نام «شکیبا» و یک پسر به نام «پارسا» است. پس از انتشار بخش اول، در ادامه بخش دوم مصاحبه همسر این شهید با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس را می‌‎خوانید.

دیدار با رهبر مایه آرامش سه سال چشم انتظاری/ گریه برای رفتن به سوریه

دفاع‌پرس: از روز اعزام و خداحافظی بگویید.

از دو ماه قبل اعزام، کیفش را بسته بود. جایی را در خانه برای کیف در نظر گرفته بود و می‌گفت حتی جایش را تغییر نده. یک قفل کوچک هم روی زیپ زده بود تا سر وقت کیفش نرویم، گاهی که احساس می‌کردم واقعا دیگر می‌رود و تحمل این موضوع برایم سخت می‌شد کیفش را در کمد می‌گذاشتم تا جلوی چشمم نباشد و ببینم و اذیت شوم. به خانه که می‌آمد و کیف را سر جایش نمی‌دید ناراحت می‌‎شد. یک ماه قبل از اعزام خبر دادند که فلان روز جلوی تیپ باشید، آن روز باهم برای بدرقه رفتیم، کار بانکش را انجام داده بود و با وجود مخالفت بانک مرخصی بدون حقوق گرفت و به سرپرستش گفت احترام شما برای من واجب است ولی چه اجازه بدهید چه ندهید من باید بروم. آن روز اسمش در لیست نبود و رفتنش منتفی شد، گفتند به زودی اعزام خواهید شد. خیلی تلاش کرد و خواهش کرد که او را ببرند اما موفق نشد و به خانه برگشتیم، خیلی ناراحت بود طوری که تا به آن روز او را اینطور ندیده بودم. حتی حس کردم می‌خواهد جای خلوتی باشد تا به دور از چشم بچه‌ها گریه کند.

فروردین، در تعطیلات عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 فروردین کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و پرستاری کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا اعزام به سوریه داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد، با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل نماز صبح به مسجد رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز اعزام داریم شما کیفم را به من برسان. اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به تیپ رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان خداحافظی می‎کردند. او هم با کت و شلوار و آرم بانک خیلی خوشحال آمد، کیف را از من گرفت و خداحافظی کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی خوشحال بود طوری که تا به حال او را به این صورت ندیده بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی. دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از کیف دوشی‌اش کارت‌های بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت. به همین راحتی او از ما جدا شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، خداحافظی را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه متعلقات دنیا جدا شد و به سوریه رفت.

15 فروردین ساعت هشت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به سوریه بود، آخرین صحبتی که کردیم پای پرواز بود که می‌خواست گوشی را قطع کند. من هنوز در شوک بودم که این چطور رفتنی است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم ایران نیست. یک مکالمه کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و زیارت رفتیم و دعا کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم خوب است و نگران نباشید. گفتم من چطور خبر بگیرم؟ گفت خودم با شما تماس می‌گیرم. هر روز راس همان ساعتی که اولین بار تماس گرفت منتظر بودم زنگ بزند. عین 10 روزی که از اعزام تا شهادت طول کشید هر روز در همان زمان تماس گرفت. چهارشنبه هم صبح هم غروب تماس گرفت. گفت برای ما خیلی سخت است تماس بگیرم، باید یک مسافت طولانی بروم، نمی دانستم از فردا قرار است عملیات برود، گفتم خب تماس نگیر من نمی‌خواهم سختی بکشی. گفت نه مشکلی ندارم. آن روز به همه زنگ زد و با خانواده و بچه‌ها تماس گرفت. فقط گفتم مراقب خودت باش چون کله شقی جلو نرو، گفت مراقبم نگران نباش. بعد هم سپرد ما از فردا اینجا نیستیم اگر زنگ نزدم نگران نباش مراقب خودت و بچه‌ها باش مشخص نیست من کی بتوانم تماس بگیرم.

سه سال چشم انتظاری به دنبال پیکر شهید

تا صبح عملیات بسیار سنگینی داشتند. از فردا دیگر هیچ خبری نشد، دلم شور می‌زد و نگران بودم اما چیزی نمی‌گفتم چهار روز هیچ خبری نداشتم به همسر یکی از دوستانش به نام آقای قیصری که باهم در تماس بودیم تماس گرفتم، او هم نگران بود، تقریبا روزی چند بار باهم تماس می‌گرفتیم، او خیلی گریه می‌کرد و من باز کمی به او دلداری می‌دادم با اینکه حال خودم اصلا خوب نبود، خدا از دلم خبر داشت، بچه‌ها را آرام می‎کردم، مادر و خواهرش تماس می‌گرفتند که از محمد چه خبر. هفت روز بعد همسر آقای قیصری تماس گرفت و گفت که همسرش با او تماس گرفته، آنقدر خوشحال شدم که دیگر صدایش را نمی شنیدم، گفتم خب خدا را شکر خوب هست؟ سالم هست؟ مکثی کرد و گفت از شب عملیات از آقا محمد هیچ خبری ندارند و از آن شب دنبالش می‌گردند خودش می‌خواست با شما تماس بگیرد اما نتوانست. گفتم یعنی چه؟ مگر باهم نبودند؟ گفت نه از هم جدا بودند ولی دستور عقب نشینی که دادند او به عقب برنگشت و گفت تا آخرین لحظه می‌ایستم، این را که گفت دلم ریخت. چه اتفاقی افتاده بود؟ محمد چه شده بود؟ این سوالات هر لحظه با ما تا اتمام ماموریت باقی همرزمانش از سمنان ماند. قبل اینکه ماموریت تمام شود پیکر شهید حمزه را یک هفته بعد از عملیات آوردند و یک غوغایی در سمنان به پا شد. من می‌دانستم این دو با هم اعزام شده بودند و اسم آقای حمزه را در خانه از زبان محمد زیاد شنیده بودم.

در تشییع جنازه شهید حمزه شرکت کردم، آن ساعت‌ها بسیار برایم تلخ بود، نمی‌دانستم باید چه کنم، اصلا پیش همسرش نرفتم و گفتم نمی‌توانم بروم و نمی‌دانم چه باید بگویم. یادم هست همان روز از بانک تماس گرفتند و گفتند دیداری داریم و می‌خواهیم به منزل شما بیاییم. بعد تشییع به منزل رفتم و منتظر حضور مهمانان شدم، حس کردم که آن‌ها هم از نبود محمد نگران هستند، کمی دلجویی کردند و رفتند.

بچه‌های سمنانی که از ماموریت برگشتند فقط شهید حمزه و همسر من در بین آن‌ها نبودند. از خرداد این پرسش که محمد چه شده با ما بود تا اسفند سال 97، هرچه از سپاه می‎آمدند و برایم توضیح می‌دادند که در عملیات چه اتفاقی افتاده من دلم آرام نمی‌شد، چون نشانه‌ای از او برنگشته بود امید زیادی به خودم داده بودم که اسیر یا زخمی شده یا حافظه‌اش را از دست داده است. از این طرف دو امانتش دست من بود و یاد تاکیدش برای مراقبت از آن‌ها بودم. از ارگان‌های مختلف و فامیل و بستگان که به خانه ما می‌آمدند همه صحبت‌ها حول محور او بود. هیچ جا دستمان بند نبود که خبری بگیریم و همه تلاششان را می‌کردند تا خبری پیدا کنند ولی امکانش نبود چون منطقه دست داعش افتاده بود.

دیدار با رهبر مایه آرامش سه سال چشم انتظاری/ گریه برای رفتن به سوریه

از حضرت زینب (س) صبر خواستم

در این مدت قسمت شد دو بار در همان سال 95 زیارت سوریه و کربلا رفتیم، پنج تا شش ماه از این اتفاق گذشته بود و منطقه حالت جنگی داشت. هربار ما را با اسکورت به زیارت می‌بردند. در مسیری که می‌‎رفتیم و می‌آمدیم تمام چشمم در خیابان به دنبال نظامی‌ها بود تا شاید محمد در بین آن‌ها باشد. اولین زیارت حس عجیب و غریبی داشتم، تا چشمم به حرم حضرت زینب (س) و آن عظمت و بزرگی‌اش افتاد زبانم بند آمد و هیچ صحبتی نمی‌توانستم بکنم. از خودش صبر خواستم تا طاقت این مصیبت سنگین را داشته باشیم. شاید اگر اعلام می‌کردند وضعیتش چطوری است این غم بزرگ کمتر می‌شد. وقتی جای گلوله و خمپاره را روی خانه‌ها دیدیم به خودم گفتم افتخار کن به چنین همسری که برای دفاع از حرم آمده. اینطور به خودم دلداری می‌دادم که نهایتا اتفاقی که افتاده شهادت است، ولی باز هم برایم سخت بود. روزها را با مردم بودیم ولی شب‌های سختی را در سه سال گذراندیم.

آخرین خبر

در دعاها، مناجات‌ها و نمازم از خدا فقط صبر می‌خواستم تا قدرتی بدهد در این امتحان سخت موفق باشم. اگر کمک خود خانم زینب (س) نبود دوام نمی‌آوردیم. خدا را شکر توانستیم آن سه سال را پشت سر بگذاریم. چندین بار قسمت شد دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی برویم که این قوت قلبی برای ما بود. بچه‌ها دیداری خصوصی با رهبر معظم انقلاب اسلامی داشتند. همه این‌ها باعث شد قوت قلب بچه‌ها زیاد شود.

هشتم اسفند سال 97 من محل کارم بودم، نماز ظهر را خواندم منتظر خواندن نماز همکارم بودم، گوشی‌ام زنگ خورد و یک پاسدار پشت خط بود، گفت خبر آقای قنبریان راست است؟ گفتم کدام خبر؟ وقتی فهمید من بی‌خبر هستم صحبت‌هایش را ادامه نداد. گوشی را که قطع کردم گریه امانم نداد و متوجه شدم یک خبری هست. بعد پشت سر هم تلفن زنگ می‌خورد. گویا از شب قبلش در فضای مجازی پر شد که پیکر پنج شهید شناسایی شده است و ما خبر نداشتیم. خبر خیلی تکان دهنده‌ای بود. انگار دوباره همه چیز از ابتدا شروع شد، همه سه سال به کنار و آن روز دوباره همه چیز تداعی شد. 13 اسفند که پیکر وارد ایران شد مراسم استقبال داشتیم. بعد مراسم وداع و سپس مراسم تشییع در 14 اسفند در سمنان برگزار شد. همه از دور و نزدیک در تشییع شرکت کردند. تا اینکه در باغ زندان شاهرود پیکر شهید در کنار برادرانش به خاک سپرده شد.

پیدا کردن گمشده‌ام را به حاج قاسم سپردم

دفاع‌پرس: گویا دیداری هم با سردار شهید حاج قاسم سلیمانی داشتید. خاطره آن را برایمان تعریف کنید.

پارسال آذر در دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی در هتلی که مستقر بودیم اعلام کردند سردار سلیمانی قرار است بین فرزندان و همسران شهدای مدافع حرم باشد و با آنان دیدار کنند. من که همه جا به دنبال محمد بودم بعد سخنرانی هر طور بود خودم را به سردار رساندم. نامه‌ای که همانجا نوشته بودم را به ایشان دادم و خواستم به دنبال کار گمشده ما باشد. سردار همانجا نامه را گرفت و در برگه کوچک اسم و فامیلی‌اش را نوشت و گفت پیگیر کار شما هستم. گفتم به نظر شما در بین اسرا ممکن است باشد که گفت نه نامش در بین آن‌‎ها نیست. آذر بود که با سردار صحبت کردم، اسفند خبر شهادت آقا محمد آمد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها