به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «محمد قنبریان» سال ۱۳۵۰ در خانوادهای مذهبی در شهرستان «شاهرود» متولد شد؛ پدر وی شاغل در آموزش و پرورش و مادرش خانهدار بود و خودش نیز در سن ۲۲ سالگی در بانک صادرات مشغول به کار شد.
وی برادر دو شهید است که یکی از برادرانش سردار «احمد قنبریان» فرمانده سپاه گنبدکاووس بود؛ این شهید در سال ۵۸ در پی درگیری با منافقین در این شهر به شهادت رسید و پیکرش بهعنوان نخستین شهید شهر «شاهرود» تشییع شد. دومین برادر وی نیز در سال ۶۱ در منطقه «رقابیه» عراق به جمع شهدا پیوست.
«محمد قنبریان» نیز در روز ۲۵ فروردین سال ۹۵ در جریان عملیاتی در منطقه «خناسر» در اطراف حلب سوریه جاویدالاثر شد و پیکرش پس از سه سال به جمع مردم شهر و دیارش بازگشت. شهید قنبریان سال ۱۳۷۳ با همسرش خانم پهلوان ازدواج کرد که حاصل این ازدواج یک دختر به نام «شکیبا» و یک پسر به نام «پارسا» است. در ادامه بخش اول مصاحبه همسر این شهید با خبرنگار دفاعپرس را میخوانید.
دفاعپرس: خانم پهلوان از نحوه آشنایی خود با شهید قنبریان بگویید.
پدرم، چون نظامی ارتشی بود و ما در شاهرود ساکن بودیم، بهدنیاآمده و بزرگشده این شهر هستم. آقا محمد هم متولد و بزرگشده شاهرود است. ما در یک محله زندگی میکردیم و این باعث شد در رفت و آمدهای دبیرستان بنده را ببیند و به مادرش بگوید برای خواستگاری اقدام کنند، قسمت شد سال ۱۳۷۳ عقد و دو سال بعد یعنی سال ۷۵ ازدواج کردیم که ثمره ازدواج ما «شکیبا» متولد دهم مرداد ۷۶ و «پارسا» پنجم آذر ۸۱ هستند.
دفاعپرس: شهید قنبریان کارمند بانک بود چطور با مباحث نظامی آشنا شد؟
خانواده ایشان بسیار مذهبی بود. پدرش بازنشسته آموزش و پرورش بود و دو برادرش قبل از او به شهادت رسیده بودند. یعنی زمانی که هشت سال داشت، شهید سردار احمد قنبریان فرمانده سپاه گنبد، در سال ۵۸ در درگیری با منافقین و برادر دیگرش محمود قنبریان هم سال ۶۱ در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. آن زمان همسرم ۱۱ ساله بود و از همان ابتدای کودکی کاملا با بحث شهادت و شهید آشنا بود و با این موضوعات بیگانگی نداشت. از زمانی که او را شناختم و ازدواج کردیم کامل میدانستم اگر جنگی پیش بیاید و بحث گرفتن حق مظلوم از ظالم شود، خواهد رفت. با اینکه زمانی که ازدواج کردیم حرفی از جنگ و جبهه نبود، ولی این نگرانی در من بود که اگر جایی اتفاقی پیش بیاید میرود.
از مدتها قبل از اعزام زمزمه رفتنش بود، مدام صحبت میکردیم و کلیپهایی از منطقه میدیدم. شش ماه دوره آموزشی دید، چون سربازی نرفته بود خیلی علاقه داشت و در این مدت هر آشنایی را پیدا میکرد تا واسطه رفتنش شود. قول گرفته بود به صورت داوطلب بسیجی او را ببرند البته که قطعی قولی نداده بودند.
دفاعپرس: در آن شش ماه دوره نظامی با کارش چه کرد؟
طوری تنظیم کرده بود که دورهها بیشتر روزهای تعطیل باشند و لطمهای به کارش نزند که همینطور هم شد و معمولا پنجشنبهها و جمعهها از صبح به محل آموزش میرفت.
دفاعپرس: نظر شما درباره رفتنش چه بود؟
مصمم بود و عزمش را جزم کرده بود که برود. این نگرانی را همه همسران شهدای مدافع حرم داشتند و من هم داشتم که اگر تصمیمش را جدی گرفته تکلیف من و بچهها چه میشود. انگار هیچ کس جلودارش نبود. سعی میکرد رضایت من و مادرش را بگیرد به خصوص رضایت مادرش را. همیشه جلوی مادرش از شهدا و به خصوص شهدای مدافع حرم صحبت میکرد. میگفت مگر ما نمیگوییم شیعه هستیم و اگر زمان عاشورا بودیم امام حسین (ع) را تنها نمیگذاشتیم، امروز جنگی پیش آمده و به ما نیاز دارند درست است هدف اصلی ما دفاع از حرم است، اما کشور هم به این دفاع نیاز دارد، اگر این دفاع نباشد داعش به ایران میرسد و آنوقت چه بلایی بر سر آرامش و ناموس ما میافتد. مدام این حرفها را زمزمه میکرد تا آمادگی را در ما ایجاد کند.
ادامه دارد...
141