به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، همیشه شنیدن خاطره و قصه برای همه آدمها چه کوچک و چه بزرگ جذاب بوده است. بالاخص آنکه این قصهها و خاطرات برگرفته از تاریخی باشد که خیلی از ما دور نشده. خاطرات ۴ دهه قبل که مردم با شور و شعور انقلابی کنار یکدیگر این خاطرات و قصهها را رقم زدند و از جانشان مایه گذاشتند تا همدلی و همراهیشان را به جهانیان ثابت کنند.
صف پیتهای نفت و روضه کربلا
از دوران انقلاب و زمستان سال ۵۷ تصاویر و خاطرات زیادی در ذهن مردم کشورمان باقیمانده است یکی از این تصاویر، وجود صفهای طول و دراز پیتهای نفت و چشمانتظاری مردم برای رسیدن تانکرهای حمل نفت است. «علی موسوی فضیلت» یکی از اهالی جنوب شهر خاطرهای از صفهای طولانی و حس و حال آن روزهای مردم تهران تعریف میکند: «یک شبانهروز بود که پیتهای نفتی جلوی در شعبه فروش نفت بهصف شده بودند. صفی به طول یک کیلومتر، شاید هم بیشتر. عرف شده بود که پیتها در صف میماندند و صاحبان آنها برای انجام کارهای روزمرهشان میرفتند؛ اما بهمحض اینکه مطلع میشدند تانکرهای حمل نفت رسیده به سر صفهایشان برمیگشتند.»
فضیلت که آن روزها جوان ۱۶ ساله بوده آن اتفاق را خوب به خاطر دارد و ادامه میدهد: «حالا تانکر نفت رسیده بود و مردم در صفها حاضرشده بودند. هر شخصی کنار پیت نفت خودش ایستاده بود. مرد جوانی که تانکر نفت را آورده بود بهمحض رسیدن نگاهی بهصف طولانی انداخت و چهرهاش درهم رفت. چند بار دور خودش چرخید و صف طولانی را برانداز کرد. انگار نگران اتفاقی بود. تصمیم خود را گرفت. بهسرعت پرید بالای تانکر و رو به جمعیت داخل صف گفت: «این تانکر و تانکر بعدی که بهزودی میرسد حداکثر میتواند نیمی از این پیتهای داخل صف را پر کند.» بعد صدایش را در سینه انداخت و کوبندهتر گفت: «شمارا به حقانیت حسین(ع) قسم میدهم اگر هر شخصی در خانهاش ۲۰ لیتر نفت دارد از صف بیرون برود تا آنهایی که در منزلشان هیچ نفتی ندارند بتوانند این چند روز را گرم شوند. تا سهمیه بعدی نفت برسد.
مرد جوان این را گفت و از روی تانکر نفت پرید پایین. هنوز شیلنگ را در اولین پیت نفت قرار نداده بود که نیمی از مردم با پیتهای خالی از صف خارج و روانه منزل شدند. مرد جوان یکییکی پیتهای نفت مردم را پر میکرد و بلندبلند روضه کربلا را میخواند.»
زنی که خودش را به خرمن آتش زد
«حسن تاجیک» از اهالی جاده ورامین است و این روزها دهه هفتم زندگیاش را میگذارند. هنوز هم مثل ۴۱ سال پیش کشاورز است. خاطره دوران انقلاب او هم درباره زمینهای کشاورزی جاده ورامین است: «رژیم شاهنشاهی و ساواک میدانست که اگر قشر کارگر و کشاورز قیام کنند دیگر هیچ اثری از رژیم باقی نخواهد ماند. مردم ورامین در قیام سال ۴۲ با پوشیدن کفن و به میدان آمدن، شجاعت خودشان را ثابت کرده بودند. تابستان سال ۵۷ بود و ساواک شروع کرد به تهدید کردن کشاورزان ورامینی و مرتب پیغام میفرستاد «اگر کشاورزان در پخش اعلامیههای امام شرکت کنند یا جنبش انقلابی داشته باشند، مزارع گندم و خرمن آنها را آتش میزنیم.» این یعنی آتش زدن محصول یک سال کار و تلاش چند خانواده. میدانستیم تهدیدی بیش نیست؛ اما وقت خطر کردن نبود. چون خرمن و گندم رسیده با یک شعله کوچک آتش میگرفت و در آنی همهچیز میسوخت. باید راه چارهای پیدا میکردیم. فعالیتهای انقلابی خودمان را علنیتر کرده بودیم؛ اما شبانهروز بهصورت جهادی در زمینهای کشاورزی نگهبانی میدادیم. همه داوطلب شده بودند که از زمینهای کشاورزی مراقبت کنند. حتی افرادی که خودشان زمین کشاورزی هم نداشتند داوطلب بودند. خوب به خاطر دارم، یکبار یکی از نفوذیهای ساواک ته سیگارش را انداخت وسط گندمهای خشک و زرد شده که آماده برداشت بود. یکی از خانمهای آن روستا که خیلی اتفاقی ازآنجا میگذشت با دیدن آتشی که تازه به جان گندمها افتاده دوید وسط گندمزار تا آتش را در ثانیههای اول خاموش کند. او تلاش کرده بود با چادر و بدنش آتش را خاموش کند و سوختگی سطحی برداشته بود؛ چند نفر از جوانهای محل تا متوجه این اتفاق شدند دویدند وسط آتش و نگذاشتند آتش زبانه بکشد و مزرعه همسایه بسوزد. از آن به بعد تعداد نگهبانهای داوطلب چند برابر شد. «حسین بادی» پسر همان خانم که به آتش زده بود در جنگ هشت سال دفاع مقدس به شهادت رسید. بیگمان «حسین بادی» این شجاعت را از مادرش به ارث برده بود.»
میدانم تو شهید شدهای
«اعظم محمدی پاکدامن» خانم میانسالی است که در شهرری زندگی میکند. خاطره روز ۱۲ بهمن، روزی که امام به ایران آمد و به بهشتزهرا رفت، برای او یکی از بهترین اتفاقات زندگیاش محسوب میشود: «آن روزها همه شور و حال عجیبی داشتند. مردم شهرری برای پیروزی انقلاب شهید داده بودند. روزی که اعلام کردند امام خمینی به بهشتزهرا میرود همه همسایهها و خانواده من با ماشین و پای پیاده روانه بهشتزهرا شدند. فرزند من حدود یک سال و نیم بیشتر نداشت. افراد خانواده حتی به من نگفتند که آیا دوست داری به بهشتزهرا بیایی یا نه؟ آنقدر همه عجله داشتند که وقتی من چشمباز کردم دیدم همه رفته اند و من تنها مانده ام. آن موقع خانواده سهنفره ما با همه افراد خانواده همسرم در یکخانه بزرگ زندگی میکردیم. دلم خیلی گرفته بود. تصمیم خودم را گرفتم. کالسکه فرزندم را آماده کردم، کمی آب برداشتم و کودکم را پتو پیچ کردم و گذاشتم داخل کالسکه و راه افتادم به سمت بهشتزهرا. جمعیت با پای پیاده میرفت و من هم بین آنها بودم. دلم شور میزد که میتوانم به بهشتزهرا برسم یا نه؟ در همین افکار بودم که پسربچه ۱۶ ساله ای که هیبت و مرام مردانهای داشت جلو آمد و به من گفت: «من کالسکه را هول میدهم.» پسر جوان تا خود بهشتزهرا به من کمک کرد. حتی چرخ کالسکه از جایش درآمد اما او با حوصله چرخ را درست کرد. به بهشتزهرا رسیدیم. بازهم من را تنها نگذاشت. بدون اینکه یککلام حرف بزند فرزندم را بغل میکرد تا خستگیاش دربیاید. مثل یک برادر مهربان کنارم بود. در مسیر برگشت نیز ماشین گرفت و ما را سر خیابان محلهمان همراهی کرد. وقتی من به خانه برگشتم هنوز هیچیک از اعضای خانواده برنگشته بودند. هیچوقت باورشان نشد که من هم به بهشتزهرا آمدم و برگشتم، آن هم در زمستان سرد همراه با یک بچه. همیشه در خیال خودم فکر میکنم آن مرد جوان که آن روز برای من فرشته بود حتماً شهید شده است. چهره و معرفتش شبیه به همان جوانهایی بود که در دوران جنگ توی کوچهپسکوچههای شهر روی دست مردم تشییع میشدند.»
عکس امام روی دیوار کلاس
«رحمان علومی» از دانش آموزان دوره ابتدایی در سال ۱۳۵۷ است بااینکه ۱۰ سال بیشتر نداشته اما جنبوجوش و تحرکات جوانهای انقلابی محلهشان را خوب به خاطر دارد: «اوایل دیماه سال ۱۳۵۷ بود. بعضی از روزها مدرسه ما تعطیل میشد چون نزدیک به بازار بودیم و آن روزها بازاریها و انقلابیها در خیابان اعتراضهای پیدرپی داشتند. یکی از همین روزها که مدرسهها هنوز تعطیل نشده بود، همه در حیاط مدرسه بودیم. زنگ صبحگاهی به صدا درآمد و دستآخر با صف وارد کلاس شدیم. هنوز چند ثانیه از نشستن بچهها پشت نیمکت نگذشته بود که جوانی پرشور و انقلابی وارد کلاس شد. ما اول فکر کردیم که معلم تازه برای ما فرستادهاند. مرد جوان نگاه پرمهری به بچهها انداخت و درحالیکه لبخند روی لبش بود جستی زد و عکس شاه را از روی دیوار برداشت و بهسرعت عکس امام خمینی که آن را در قاب گذاشته بود بهجای آن به میخ داخل کلاس، درست بالای تختهسیاه، آویزان کرد. بچههایی که خانوادههای انقلابی و مبارز داشتند بهسرعت عکس امام را شناختند و به بچههای دیگر توضیح میدادند. مرد جوان از پنجره کلاس به حیاط مدرسه پرید. هنوز چنددقیقهای نگذشته بود که حیاط مدرسه پرشده بود از ساواکیها. بچهها زیر لب دعا میکردند که دست ساواکیها به مرد جوان نرسد.»
بهفرمان امام از پادگان فرار کردم
امام فرمان داده بود که سربازها پادگانها را ترک کنند. تعدادی از شهدای دوران انقلاب، همان سربازانی بودند که در لبیک بهفرمان امام از پادگانها فرار کرده بودند. «محسن حسنپور» نیز یکی از افرادی است که در آن بحبوحه از پادگان فرار کرد. او این روزها ۶۰ ساله شده، میگوید: «با شنیدن فرمان امام با چند نفر از دوستانم قرار گذاشتیم از پادگان فرار کنیم. جزء اولین فراریهای پادگان بودیم و به همین دلیل پادگانها خیلی سفتوسخت نمیگرفتند و ما راحت فرار کردیم. هنوز چندساعتی از فرارمان نگذشته بود که اعلام کردند سربازهای فراری حکم تیر دارند. بیات، یکی از دوستانم که با کمک هم نقشه فرار را ریخته بودیم، فردای آن روز شناسایی شد و با ضرب گلوله در حین فرار از دست ساواک به شهادت رسید. شهادت «بیات» خون مردم را به جوش آورد. مردم پیکر بیات را در مسجد پنهان کردند و آن را به ساواک تحویل ندادند. همین باعث شد درگیری بیشتری بین مردم و ساواک به وجود بیاید. دستآخر در مراسم تشییع شهید بیات در بهشتزهرا شعارهایی علیه رژیم شاهنشاهی سر دادند و با این اتفاقها هرلحظه قیام مردم انقلابی پرشورتر میشد. حالا هم یکی از خیابانهای اصلی منطقه ۲۰ تهران به نام شهید بیات است. چند روز بعد از شهادت بیات من را نیز دستگیر کردند. خیلی اتفاقی در خیابان شناسایی شدم. از ترس اینکه مبادا به خانوادهام آسیبی برسد به خانه نرفته بودم؛ اما شناساییشده بودم. من را دستگیر کردند و بعد از شکنجه تا مدتها در رکن ۲ ارتش بازداشت بودم. آن موقع «رکن 2 ارتش» حکم بازداشت اطلاعاتی را داشت. حدود ۳ ماه در زندان بودم بدون اینکه خانوادهام از این موضوع اطلاع داشته باشند. بعد از اینکه خانوادهام متوجه شدند که من بهفرمان امام از پادگان فرار کرده ام خوشحال بودند؛ اما عوامل زندان مرتب به خانوادهام اعلام میکردند که فرزند شما چنین عملی را مرتکب نشده و فقط خودش را دیرتر از موعد مشخص به پادگان معرفی کرده است و دلیل زندانی بودن او همین جرم است. آنها خوب میدانستند که گفتن این قصه، تبلیغاتی است برای اینکه سربازها پادگانها را خالی کنند. من تا پیروزی انقلاب در زندان بودم و زمانی که همه زندانیهای سیاسی آزاد شدند من هم توانستم به جامعه انقلابی ملحق شوم و به مبارزه ادامه دهم.»
کوچه ما و خروارها کفش لنگهبهلنگه
رژیم شاهنشاهی روزهای آخرش را میگذراند. این را همه میدانستند اما بازهم باورش سخت بود. محمدرضا ملکی یکی از افرادی که شاهد صحنههایی از دوران مبارزه انقلاب بوده است میگوید تصاویری در ذهنش نقش بسته که هیچگاه پاک نمیشود؛ «صبح زود برای انجام کاری به سمت شمال تهران رفتم. کارم آنقدر طول کشید که عصر به محلهمان رسیدم. وقتی وارد کوچهمان شدم ناباورانه میدیدم که لنگههای کفش و دمپایی در کوچه خروار شده است. پشت سرم را نگاه کردم. کوچه خلوت بود. انگار گرد مرده پاشیده بودند در محله ما. هیچ صدایی نبود. رد خون میدیدم و وسایل شخصی مثل کیف و روسری که هرکدام در گوشهای پرتابشده بود. فکر کردم خواب میبینم. با هزار تا سؤال به سمت خانه پدری دویدم که انتهای همان کوچه بود. برادرهای کوچکترم در خانه بودند و بقیه رفته بودند بیمارستان. در بیمارستان متوجه شدم که بین مردم و کلانتری محله درگیری پیشآمده و همان صبحی که من نبودم پنج نفر از جوانهای محل زخمی شدهاند. یکی از زخمیها برادرم عباس ملکی بود. وقتی در بیمارستان رسیدم بالای سرش، آنقدر بیرمق بود که حتی نتوانست یککلام حرف بزند. نیروهای ساواک اجازه درمان قطعی او را نمیدادند. بعد از چند روز خونریزی، به نام مستعار «مهدی رحیمی» به بیمارستان دیگر منتقلش کردند؛ اما سهم او از این دنیا شهادت بود.
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900