به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید اصغر پاشاپور با نام جهادی «اصغر ذاکر» از نیروهای مدافع حرم و از یاران حاج قاسم سلیمانی هفته گذشته در نبرد با تروریستهای تکفیری در حلب سوریه به شهادت رسید اما پیکرش در دست تکفیریها ماند. او طی سالها جنگ در سوریه حضوری اثرگذار در منطقه داشت و در این مسیر مجاهدتهای بیشماری از خود نشان داد. همسر خواهر وی، محمد پورهنگ نیز در سال 95 به شهادت رسید.
در ادامه روایت یکی از دوستان وی را از نحوه شهادتش میخوانید.
«خبر را در استوری سید صدرابیان دیدم «اصفر پاشاپور به حاج قاسم پیوست». حالم شد حال همان صبح جمعه خونبار چندم دی ماه، این بار با بغضی که در گلو مانده است.
آقای اصغر را اولین بار پنج، شش سال پیش دیدم. دو نیم روز، در حماه. یکی قبلتر از آنکه سوار آن تويوتای خرگوشی خاکی رنگ بشویم و با خوف و خطر خودمان را برسانیم به حلب. آن وقتها شهر در محاصره بود، بعدتر وقتی باز از حلب به حماه برگشتیم و سوار هواپیمای ارتشی شدیم کف هواپیما از تابوتهایی با پرچمهای سوریه و ایران پوشیده شده بود و روی بسیاری از تابوتها فاطمیون و زینبیون نوشته بودند.
بعد از آن گاهی آقای اصغر را در زینبيه يا سيده رقيه می دیدم و دقایقی به خوش و بش میگذشت و فکر میکردم چقدر عجیب که مثل اویی هنوز چون ما زنده است.
آقای اصغر را در گوشهای از کادر بسیاری از تصاوير ضبط شده از عملیاتهای سوریه هم میشود پیدا کرد و شناخت. حتی اگر صورتش را برای شناخته نشدن محو کرده باشند. چارشانه، قد بلند با ريش و موهای مجعد که در یاد من، گویی همیشه گردی از خاک رویش نشسته است. با ابروانی پرپشت و نگاهی بی انتها.
او ادامه حاج قاسم بود. نسل بعد از فرمانده که اگر میماند و ریشهایش سپید میشد قلب یک ملت به بودنش گرم بود و با رفتنش خون میشد.
در عملیاتها نیروهای تحت امرش را فوج اصغر می گفتند. خودش شده بود یک برند، زنده زنده نامش کار شهید میکرد. حالا حتما یک شهید می گذارند قبل اسمش، بشود فوج شهید اصغر. اما این پایان اصغر نیست. اصغر پاشاپور تمام نشدنی است. مثل فرمانده اش. تا جنگ، این جنگ شوم باشد او هم هست.
جنگ که تمام شود. اگر روزی تمام شود او برمیگردد به شهر، برمی گردد میان ما با ریش و موهای مجعد که در یاد من گویی همیشه گردی از خاک رویش نشسته است. با ابروانی پرپشت و نگاهی بی انتها.
ما دیدیم که فرماندهاش او را آقای اصغر خطاب کرد وقتی در آن فیلم معروف جلوی ماشین فرمانده را گرفت و خواست که فرماندهاش جلو نرود چون جلو خطرناک است و فرمانده با غیظ گفت آقای اصغر خجالت بکش من را از دو تا گلوله میترسانی. فرمانده و همه مردانش از گلوله نمیترسيدند.»
انتهای پیام/ 141