به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ماهنامه «سرو» در گفتوگوهایی به گوشههایی از زندگی شهید «امرالله عامری» پرداخته است که در ادامه بخشهایی از آن را میخوانید.
نامادری شهید
نامادری شهید «امرالله عامری» با بیان خاطراتی از این شهید عزیز اظهار داشت: «هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که با ما بلند میشد و سحری میخورد. گاهی اواخر روز حالش بد میشد، میگفتم مادر هنوز به تو واجب نشده، اگر روزه کله گنجشکی هم بگیری قبول است، ولی راضی نمیشد و روزه را افطار نمیکرد. برای خرج کردن در مدرسه احتیاط میکرد. پولی را که به او میدادیم خوراکی نمیخرید، اگر پنج ریال به او میدادیم نگه میداشت و دفتر و قلم میخرید.
یک بار در نامه نوشت که بعضی از دوستانم توفیق شهادت پیدا کردهاند هر کجا نیاز میشود داوطلب میشوند، ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیب من نمیشود، هرچه حساب میکنم میبینم بابا با هزار زحمت و رنج و با کارگری و بنایی پول در میآورد، از بابا میخواهم که در حق من دعا کند تا خدا لیاقت شهید شدن را به من بدهد.
برادرانش کوچکتر از او و خیلی وابستهاش بودند، وقتی رفت سربازی بچهها دلتنگی میکردند برایش نامه مینوشتند و به سلیقه خودشان یک صفحه نقاشی هم میفرستادند. مرخصی که میآمد بین برادرانش میخوابید، دست دور گردنشان میانداخت و برایشان قصه میگفت. کسی احساس نمیکرد که اینها با هم ناتنی هستند برای ایشان اسباببازی و خوراکی میگرفت و برای همین وقتی به جبهه بر میگشت هر کدامشان یک درخواستی از او داشتند، یکی تفنگ میخواست، یکی ماشین و دیگری هم خوراکی. هر وقت تلویزیون رزمندهها را نشان میداد برادرانش به دقت نگاه میکردند و رزمندهها را به هم نشان میدادند و میگفتند این یکی مثل داداش امرالله است شاید آن یکی باشد.»
خواهر شهید
خواهر شهید عامری نیز در بیان خاطراتی از برادر گفت: بزرگتر از من بود قرآن را خوب و صحیح میخواند، دوست داشت برادرها و خواهرها هم قرآن بخوانند. میگفت خواندن قرآن هم مثل کتاب فارسی است، اگر یک کلمه را نتوانستید بخوانید زود از روی آن رد شوید و به کلمه بعدی نگاه کنید، کمکم همه کلمهها برایتان آشنا و ساده میشود.
سرباز بود که آمد مرخصی وقتی میخواست برگردد چند تا کتاب سال اول دبستان را تهیه کرد تا ببرد، گفتیم برای چه میخواهید گفت یکی از بچهها سواد ندارد نامههایش را میدهد دیگران مینویسند به او قول دادهام خواندن و نوشتن یادش بدهم.
پدر شهید
پدر شهید عامری با بیان خاطراتی از فرزندش اظهار کرد: زبان قرآنی نداشتم. دلم میخواست یاد بگیرم، به برادرها و خواهرهایش یاد داد ولی رویش نمیشد به من یاد بدهد، میگفت بابا اگر نمیتوانی قرآن بخوانی به مسجد برو و به آنهایی که میخوانند بگو آهسته بخوانند تا با آنها تکرار کنی.
چند روزی در سوسنگرد کنارش بودم، میدیدم بچهها به او علاقه دارند، از اخلاق و رفتارش، قرآن خواندن و نماز اول وقتش تعریف میکردند. یکی از دوستان همسنگرش گفت حاج آقا معلوم است که پسرت نان حلال و شیر پاک خورده است نمیخواهم تعریف بیجا کنم، ولی شیخ سنگر ماست ما خیلی چیزها از او یاد گرفتهایم.
شهید امرالله عامری
از صبح رفته بودم بنایی و مغرب برگشتم خانه خسته بودم همسرم گفت از بنیاد شهید آمده بودند و با شما کار داشتند شستم باخبر شد که برای امرالله اتفاقی افتاده است. نمازم را که خواندم دوباره آمدند، میخواستند با حاشیه رفتن به ما بفهمانند که امرالله شهید شده، گفتم من آمادگیاش را دارم خودش از من خواسته بود که دعا کنم شهید شود، باید چه کار کنم، کی میآورند ا ورا. جنازهاش را آوردند سپاه و ما رفتیم شهر. پس از تشییع در شهر به روستا و خانه آوردیم جلوی در برایش قربانی کرده و اسفند دود دادیم. برای دفنش خودم رفتم داخل قبر، دلم میسوخت، جگرم آتش گرفته بود با این حال سرم را به آسمان گرفتم و گفتم خدایا شکرت که این بچه را از ما قبول کردی.
انتهای پیام/ 112