به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «سید محمد علوی» اهل قم است. فرمانده و جانباز سالهای دفاع مقدس که جنگیدن را به صورت رسمی با عضویت در سپاه حمیدیه آغاز کرد. اینکه چطور در آغازین روزهای جنگ پایش به خوزستان میرسد قصهای است که سر دراز دارد و مجال پرداختن به آن نیست اما در ادامه خاطرات وی از ماههای اول جنگ تقدیم میشود.
خاطره اول
تازه دیپلم گرفته بودم، تازه داشتم فکر میکردم که وارد دانشگاه شوم یا شغلی برای خودم دست و پا کنم که شروع جنگ تمام برنامههایم را تغییر داد. هم میتوانستم وارد سپاه شوم هم کمیته. ورود به هر دویشان روند خاصی داشت که در شرایط آن روز مخصوصاً با شروع جنگ ترجیح دادم از خیرش بگذرم. من به همراه ناصر کیخواهی و دوستش جمال که بچه آبادان بود، تصمیم گرفتیم به نیروهای شیخ «هادی کرمی» ملحق شویم. راهی خوزستان شدیم و رفتیم اهواز، مرکز تربیت معلم.
شیخ هادی ستادی تشکیل داده بود به نام «ستاد پشتیبانی از رزمندگان ارتش جمهوری اسلامی ایران». مقری هم در جنوب اهواز به طرف جاده آبادان به طرف فارسیات داشتند که ما یکی دو روز اول رفتیم آنجا. شیخ هادی خودش به زبان نیاورد، ولی تحرک و آمادگی جسمانیاش نشان میداد بدن ورزیدهای دارد. بعدها متوجه شدم قبل از انقلاب در لبنان دوره دیده و تا حدودی مسائل نظامی را میداند. روبهروی ما یعنی آن طرف رودخانه کرخه، پادگان «جفیر» قرار داشت که دست دشمن افتاده و ارتش عراق در آن مستقر شده بود. این پادگان یکی از مراکز مهم تجمیع و توزیع نیرو و مهمات بود که بعدها در عملیات بیتالمقدس آزاد شد. وظیفه ما در فارسیات این بود که شبها برویم شناسایی و تله بگذاریم و اگر لازم بود درگیر هم بشویم.
اولین باری که دشمن را دیدیم با یک دسته ۱۰ ـ ۱۲ نفره به فرماندهی «عبدالحسین سالمی»، داشتیم از داخل یک کانال جلو میرفتیم. من پشت سر عبدالحسین بودم که یک آن در پیچ کانال دیدیم سه تا چفیه قرمز نشستهاند و دارند یک چیزی میخورند. ما به آنها نگاه میکردیم و آنها به ما. عبدالحسین سریع به خودش آمد و ضامن سلاحش را کشید، اما سلاح گیر کرد. عراقیها هم چفیهها را انداختند و پا به فرار گذاشتند.
عبدالحسین برگشت سمت من و اسلحه مرا خواست، ندادم. دلم میخواست خودم بزنمشان، اما کار از کار گذشته بود. اولین غنیمتی جنگ را آنجا گرفتم. یک چفیه که مدتها همه جا همراهم بود. خواستیم سریع برگردیم عقب که سالمی گفت فعلاً صبر کنید. بگذارید ۱۰ دقیقهای بگذرد بعد برویم. اینهایی که دیدیم دیدهبان بودند. دوربینشان را جا گذاشتند. الان عراقیها گرای کانال را دارند. سالمی راست میگفت، حدود ۱۰۰ تا ۲۰۰ متر جلوی کانال را به شدت میزدند. ما تا عملیات روز ۱۵ دی یا همان نصر، در فارسیات بودیم.
خاطره دوم
یک روز نشسته بودیم که یک ماشین ارتش و یک بولدوزر آمدند این طرف رودخانه کارون و پلهای متحرک را که ما برای اولین بار میدیدیم روی آب انداختند. تا صبح روز اول عملیات، کار خوب پیش رفت. ارتشیها قرار بود حرکت کنند بروند طرف جفیر و پادگان را بگیرند، اما دیدیم نرفته برگشتند. ما خبر نداشتیم که چه اتفاقی افتاده. قرار بود بروند به سمت پاسگاه جفیر و جاده را بزنند تا عراقیها نتوانند پیشروی کنند، بعد ما برسیم به نقطه رهایی. ما به خاطر عدم هماهنگی و سازماندهی درست نتوانستیم به نقطه رهایی برسیم و ماموریتمان را انجام دهیم و از نیمه راه با چشم اشکبار به عقب برگشتیم.
در مسیر برگشت «حسن بنانی» مورد اصابت گلوله تانک قرار گرفت و شهید شد. بدنش دو نیم شد و هر نیمهاش یک طرف افتاد. حسن بنانی اولین شهیدی بود که میدیدم، به همین خاطر تا به حال فراموشش نکردهام. عملیات خوب پیش نرفت و کربلای هویزه رقم خورد. ارتش هم همان شب بساط خودش را جمع کرد و رفت، اما ما به عنوان پشتیبانی رزمندگان جمهوری اسلامی تا عید سال ۶۰ در آن منطقه بودیم. همه ما را با نام ستاد شیخ هادی میشناختند. چند روز به عید مانده بود که شیخ هادی جمعمان کرد و گفت که با توجه به اینکه وجود نیروهای متفرقه ممکن است امنیت منطقه را مختل کند، قرار شده نیروهایی که سازماندهی و عنوان رزمی مشخصی ندارند از منطقه خارج شوند. ما هم قرار است با سپاه حمیدیه ادغام شویم.
خاطره سوم
وقتی وارد سپاه حمیدیه شدیم سردرگم بودیم. نمیدانستیم شرایط قبلیشان چه بوده یا کجا درگیر بودهاند و خطشان کجاست. اصلا نمیدانستیم وظیفه ما چیست. تقریباً شش ماه از جنگ گذشته بود و سپاه حمیدیه از هر گروهی نمایندهای داشت. بچهها از مناطق مختلف خوزستان بودند. بچههای اهواز، بچههای روحی و بچههای مشهد که دو سه تا جوان شاخص بینشان بود. حتی از قم، تهران، تبریز و رشت هم نیرو داشتند. با این اوصاف سپاه حمیدیه نیروی بومی کم داشت. اوایل جنگ بود و نیروها مأموریتی میآمدند منطقه، سه ماه میماندند و برمیگشتند. هنوز هر استان لشکر مجزا نداشت. در طول این سه ماه، هفت هشت نفر از بچههای خوب و علاقهمند که اکثرا هم بچههای خوشفکری بودند، ماندند و کمکم بدنه اصلی سپاه را شکل دادند. بچههای سپاه حمیدیه جاذبه خاصی داشتند، مخصوصاً «علی هاشمی». خیلی از بچهها به عشق علی آمدند حمیدیه. یادم هست اوایل که رفتیم سپاه حمیدیه یک شب برایمان پست گذاشتند. اگر اشتباه نکنم همان شب اول بود. با «اسحاق صبوری» همپست شدیم و همین مقدمه رفاقت دیرینهمان شد. بعدها علی آمد و مسئول پشتیبانی شد. همان اول ابتکار جالبی به خرج داد. خط ما متمرکز بود و مهمات، غذا و دیگر مایحتاجمان باید از عقب میآمد. بعد از عملیات شهید چمران در پنجم مرداد سال 60 علی خط را تقسیم کرد و در هر خط، بُنه تدارکاتی تشکیل داد.
خاطره چهارم
بعد از عملیات شهیدان رجایی و باهنر در دهم شهریور رسیدیم لب رودخانه کرخهکور که بعدها نامش کرخهنور شد. درست است که ما در عملیات شهید چمران یک گام جلو آمده بودیم، اما طی عملیات اخیر بود که توانستیم خودمان را به کرخه بچسبانیم. حتی قرار بود برویم آن طرف آب و سر پل بگیریم که نشد. البته سرپل را از دشمن گرفتیم، اما خودمان آن طرف سر پل نداشتیم. سمت راست ما پلی بود که هنوز مانده بود و جلوی این پل یک کانال بود. این کانال عمقش خیلی کم بود و بین بچهها به «کانال مرگ» معروف شده بود. سمت راست ما آب بود و این پل برایمان ایجاد خطر میکرد. امکان داشت دشمن بیاید و مواضع ما را شناسایی کند، به همین خاطر مجبور بودیم کانال را نگه داریم. فاصله بین ما و دشمن هم فقط رودخانه بود.
عراقیها آن طرف رودخانه تکتیرانداز گذاشته بودند. آنقدر فاصلهمان کم بود که چهرهاش را میدیدیم. یک چفیه قرمز داشت و بین بچهها معروف شده بود به چفیه قرمز. یک شب بچهها را توجیه میکردم و میچیدم داخل کانال. به آنها گفتم که حواستان باشد خواب نمانید. سرتان را هم زیاد بالا نیاورید. کارم تمام شده بود و داشتم طول کانال را برمیگشتم که دیدم یکی از بچهها سرکانال خوابیده است. زدم روی شانهاش و گفتم چرا خوابیدهای. دیدم بلند نشد، وقتی برش گرداندم، دیدم تیر خورده وسط پیشانیاش. تکتیرانداز پیشانیاش را نشانه رفته و درجا شهید شده بود. هنوز نیروها را تا آخر خط نچیده بودم که یکیشان شهید شده بود. یک بار هم ۳۰ نفر از بچههای اهواز آمدند خط. ما تقسیمشان کردیم و گذاشتیم داخل همین کانال. وقتی میخواستند بروند فقط سه چهار نفرشان سالم بودند.
خاطره پنجم
در عملیات رجایی و باهنر غلام باغبانی مسئول گروهان بود و من جانشینش بودم. جناح چپ و راست ما دو تا گروه بودند آنها عمل میکردند و ما هم داخل یک کانال بودیم. شب عملیات بود و ما باید به سمت نقطه رهایی حرکت میکردیم. در این جور مواقع همیشه انتقال پیام نفر به نفر بود یعنی همه نیروها به همرزم پشت سرشان پیام را میرساندند، حالا وظیفه من این بود که به عنوان معاون غلام بروم و هر چند وقت یک بار از اول تا آخر خط را کنترل کنم که کسی جا نماند.
یک بار که رفتم ته ستون را کنترل کنم دیدم نصف ستون نیستند با خودم گفتم حتما در یک فرمان نشستن و حرکت که داده بودیم یکی از نفرات پیام را به نفر قبلی شان نرسانده و نصف ستون حرکت کرده و نصف ستون مانده. ظلمات بود و چشم چشم را نمیدید خودم را به سر ستون رساندم و قضیه را به غلام گفتم ستون متوقف شد و ما برگشتیم تا بچهها را پیدا کنیم بهشان که رسیدیم دیدیم همه خوابند، چون به آنها نگفته بودند حرکت کنید و آنها همانطور که نشسته بودند و خوابشان برده بود.
انتهای پیام/ 112