مردی که ۴۰ سال بعد از شهادتش، دوباره شهید شد

خانم عبدی آنقدر با خانه‌مان تماس گرفت تا بالأخره برادرم راضی شد به بیمارستان بیاید. درست در روزی که خانواده‌ام در تدارک مراسم چهلم من بودند، برادرم بالای سرم آمد و با دیدن من از هوش رفت. این خبر در محله پیچید:شهید غلامرضا عالی زنده شد!
کد خبر: ۳۸۳۷۵۵
تاریخ انتشار: ۲۲ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۲:۳۲ - 11February 2020

مردی که ۴۰ سال بعد از شهادتش، دوباره شهید شدبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، ۴۱ سال پیش در چنین روزی، تلخ و شیرینِ سرنوشت، یکجا خودش را به او نشان داد. درست یک روز قبل از روز خوب پیروزی، خونش سنگفرش خیابان شد تا افتخار جان‌دادن در راه مبارزه با طاغوت، قسمت او باشد و حسرتی عمیق نصیب همرزمان و خانواده‌اش شود و جای خالی‌اش را در بهار آزادی فریاد بزنند.

قهرمان قصه ما، اما آن روز با بال شهادت درست تا آستانه در بهشت رفت و برگشت! این بار هم در مقابل خواست خدا سر تسلیم فرود آورد و به معاوضه شهد شهادت با مأموریت بزرگ‌تری که برایش در نظر گرفته‌بود، تن داد.... و ۴۰ سال، این جانِ دوباره را سرِ دست گرفت و با همان جسم رنجور، از این شهر به آن شهر و از این مسجد به آن مدرسه رفت تا از شنیده‌هایی بگوید که به چشم دیده‌بود، از رنج‌هایی که کشیده‌بودند تا ایران، میهن خوبان شود، و از راه طول و درازی که پیموده بودند برای گذر از تاریکی به نور.

شده‌بود «شهید زنده» و شاهدی برای آن‌ها که طالب حقیقت بودند؛ و چه تشنگان و سرگشتگانی را که با روایت داستان زندگی دوباره‌اش به سرچشمه آگاهی و آزادی رساند؛ و پاداش ۴۰ سال جانبازی عاشقانه در راه انقلاب، باز هم شهادت بود برای حاج «غلامرضا عالی».

حالا دومین دهه فجر است که جای حاج غلامرضا خالی است که پاشنه‌های عاشقی‌اش را ور بکشد و در گوشه و کنار کشور برای نوجوانان و جوانان چند نسل بعد از بهمن ۱۳۵۷، از داستان انقلابی بگوید که پایه‌اش فداکاری برای دین و میهن بود.

۴۱ سال بعد از اولین شهادت و کمتر از دو سال بعد از دومین‌شهادت حاج غلامرضا عالی، در گفت‌وگو با «لیلا سادات حسینی»، همسر صبورش، به مرور خاطرات شیرین او پرداخته‌ایم.

وقتی شکارچی تانک، شکار می‌شود

حاج خانم در بخش اول این گفت‌وگو، می‌شود نماینده همسر شهیدش و زبان او در روایت آنچه در روز‌های پرشور منتهی به بهمن ۱۳۵۷ رخ داد و زندگی او را با حوادث عجیبی همراه کرد: «حاجی تعریف می‌کرد در سال ۱۳۵۷، زندگی او و دوستانش خلاصه شده‌بود در مبارزات ضد رژیم و از تظاهرات و پخش اعلامیه گرفته تا آموزش تیراندازی و ساخت کوکتل مولوتوف و بمب‌های دست‌ساز، از هیچ کاری غافل نمی‌شدند. اما مهم‌ترین اتفاق در آن روزها، در ۲۱ بهمن برای حاجی رقم خورد. او که سال ۱۳۵۷ یک جوان ۱۸ ساله بود، از ماجرای آن روز اینطور می‌گفت: روز ۲۱ بهمن یک خبر کافی بود تا مردم از همه‌جا به طرف پادگان نیروی هوایی حرکت کنند. خبر رسید گاردی‌های رژیم، این پادگان را محاصره کرده و می‌خواهند انتقام بیعت تاریخی ۱۹ بهمن را از پرسنل نیروی هوایی بگیرند. من و گروه ۱۰ نفره‌مان هم خودمان را به «سه راهی مرگ» در محدوده میدان امامت (میدان وثوق) رساندیم.

این سه راهی که از دو طرف به مراکز نظامی منتهی می‌شد، کاملأ تحت تسلط نیرو‌های گارد بود. به محل که رسیدیم، از دیدن آن‌همه تانک خشکمان زد. اگر آن تانک‌ها به محل اجتماع مردم می‌رسیدند، یک‌جور‌هایی قتل عام به راه می‌افتاد. باید کاری می‌کردیم. با بچه‌ها به طرف ساختمانی در ضلع شمال غربی میدان رفتیم و با اجازه صاحبخانه، خودمان را به پشت‌بام رساندیم. از آنجا کاملأ به معرکه اشراف داشتیم.

کم‌کم کوکتل مولوتوف‌ها را بیرون آورده و آماده عملیات شدیم. بچه‌ها خطاب به من گفتند: رضا! ضربِ دست تو از همه ما بیشتر است. تو پرتاب کن. چند بطری برداشتم و بعد از نشانه‌گیری، یکی‌یکی بطری‌ها را به سمت ۳ تانکی که در تیررسمان بود، پرتاب کردم. یکی از بطری‌ها روی تانک روبروی سینما ماندانا فرود آمد و آن را به آتش کشید. سوختن آن تانک در آتش حاصل از یک کوکتل مولوتوف ساده، اوضاع را دگرگون کرد. آن‌هایی که در خیابان بودند، بعد‌ها تعریف کردند بعد از این اتفاق، سرهنگ «لطیفی»، فرمانده گارد رو به تانک‌ها فریاد زد: پس چرا حرکت نمی‌کنید؟ یکی از سرنشینان تانک با اشاره به پشت‌بام و نشان دادن من، گفته‌بود: از آنجا ما را نشانه گرفته... همین حرف کافی بود تا سرهنگ پشت دوشکای تعبیه شده روی تانک بپرد و پشت‌بام را هدف بگیرد. تا به خودم بجنبم، در یک چشم بر هم زدن، با ۲ گلوله مستقیم تانک سرم را هدف گرفت و من از طبقه سوم به پایین پرتاب شدم... »

بازگشت از یک‌قدمی قبرستان...

«آن روز همه آن‌هایی که همراه حاجی در آن محل بودند، مطمئن شدند او با اصابت آن دو گلوله به سرش و سقوط از ۳ طبقه روی آسفالت خیابان، شهید شده است. اما هیچ‌کس متوجه نشد در آن واویلا چه بر سر پیکر حاجی آمد.» حاج خانم مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «حاجی، اما از ماجرای دیگری می‌گفت که هیچ‌کس از آن باخبر نشد: هیچ‌وقت نفهمیدم چه کسی مرا به بیمارستان نیروی هوایی رسانده‌بود و حتی آنقدر حواسش جمع بود که پیراهن یک سرباز کشته‌شده به نام «امیر مرادی» را هم تنم کرده‌بود تا به‌عنوان یک مخالف رژیم، با من رفتار بدی نشود. ۳ روز در میان پیکر شهدا در بیمارستان ماندم و یک روز هم در سردخانه بودم. روز پنجم به بهشت زهرا منتقل شدم و مرا غسل و کفن هم کردند! اما خدا نمی‌خواست پرونده زندگی من بسته شود. آن روز یک پزشک جراح که ظاهرأ دنبال برادرزاده‌اش می‌گشت، به آنجا آمده‌بود و برای پیدا کردن گمشده‌اش، با دقت پیکر شهدا را وارسی می‌کرد. نوبت که به من رسید، همین که کفن باز شد، در یک لحظه ضربان شاهرگ گردنم توجه دکتر را جلب کرد. با تعجب و هیجان گفت: این که زنده‌ست؟!

با وجود مقاومت کارکنان غسالخانه، دکتر مرا با ماشین خودش به بیمارستان برد و با کمک همکاران متخصصش سرم را عمل کرد. بعد از عمل، ۱۰ روز بیهوش بودم و درست روزی که مسئولان بیمارستان از من قطع امید کردند و پیکر بی‌جانم را به سردخانه فرستادند، در میانه‌های راه به هوش آمدم! همه انگشت به دهان مانده بودند که این دیگر چه اعجوبه‌ای است! »

لبخند فاصله می‌اندازد میان جملات حاج خانم و لحظاتی بعد دوباره می‌گوید: «خلاصه حاجی را به بخش منتقل کردند، اما وضعش بهتر از یک مرده نبود. در ظاهر زنده بود، اما نه قدرت تکلم داشت و نه پا‌ها و دست‌هایش حرکت می‌کرد. یک فلج مطلق بود؛ آن هم مجهول‌الهویه. بدتر از همه، با استناد به لباسی که روز اول به تن داشت، همه‌جا اسمش «امیر مرادی» ثبت شده‌بود.»

شهیدی که مراسم چهلمش را به هم ریخت!

«خانواده حاجی از هر راهی رفته‌بودند، به بن‌بست رسیده‌بودند؛ از زیر پا گذاشتن همه بیمارستان‌ها، پزشک قانونی و حتی غسالخانه بهشت زهرا (س) گرفته تا چند نوبت چاپ عکس حاجی در روزنامه به‌عنوان گمشده. دست آخر بعد از روز‌ها بی‌خبری، پدر و مادر حاجی برای کسب تکلیف خدمت آیت‌الله «عبدالحمیدی»، روحانی برجسته انقلابی و معتمد محله‌شان رفتند و ایشان گفته‌بود: حالا که شما تمام مراحل مورد نیاز را برای پیدا کردن پسرتان طی کرده‌اید، اما به نتیجه نرسیده‌اید، می‌توانید برای او به‌عنوان شهید مفقودالأثر مراسم برگزار کنید؛ و این برای خانواده حاجی که یک پسرشان هم در ۱۵ خرداد سال ۴۲ شهید شده‌بود، داغ سنگینی بود. خلاصه مراسم سوم و هفتم حاجی را در مسجد محله برگزار کردند غافل از اینکه او یک جای دیگر در همین شهر، زنده است. اما خدا در آستانه مراسم چهلم حاجی، گشایشی در این ماجرا ایجاد کرد.

حاجی این مرحله از ماجرا را اینطور تعریف می‌کرد: آن روز‌ها یک خانم خیّر به نام خانم «عبدی» به بیمارستان می‌آمد و بیماران بی‌کس مثل مرا‌تر و خشک می‌کرد. یک روز انگار خدا به دل و ذهن او انداخت که صفحات گمشده روزنامه‌ها را با دقت بخواند، شاید اثری از خانواده من پیدا کند. عجیب بود، اما با اینکه سر و صورتم کاملاً باندپیچی بود، احساس کرده‌بود یکی از عکس‌ها در صفحه گمشده‌ها شبیه من است. خانم عبدی آن عکس را در مقابل چشمانم گرفت تا عکس‌العمل مرا ببیند.

چهره خودم را شناختم، اما قدرت تکلم نداشتم. باز هم خدا خودش دست‌به‌کار شد و اشک به چشمانم آورد. همین کافی بود که خانم عبدی مطمئن شود حدسش درست بوده. تلفن خانه‌مان را گرفت و با اینکه سخت توانست اعتماد پدرم را جلب کند، اما آنقدر با خانه‌مان تماس گرفت تا بالأخره برادرم راضی شد همراه دوستش به بیمارستان بیاید.

درست در روزی که خانواده‌ام در تدارک مراسم چهلم من بودند، برادرم بالای سرم آمد و با دیدن من از هوش رفت. دوستش بلافاصله به محله رفت و همه را خبر کرد. مراسم چهلم به هم خورد و این خبر در محله پیچید: شهید غلامرضا عالی زنده شد!»

از دکتر‌ها ناامید شده اید، از توسل به اهل بیت (ع) چطور؟!

«خوشحالی خانواده حاجی زیاد دوام نیاورد. دکتر به آن‌ها گفته‌بود: این پسر، ماندنی نیست. نهایتأ تا دو هفته دیگر...، اما دل پدر و مادر حاجی روشن بود. او را با بدن لمس، روی برانکارد به خانه بردند و سختی‌ها تازه شروع شد. حاجی از آن روز‌های سخت، به تلخی یاد می‌کرد و می‌گفت: من حتی نمی‌توانستم ابتدایی و شخصی‌ترین کارهایم را انجام دهم و وقتی دیگران این کار‌ها را برایم انجام می‌دادند، خجالت و زجر می‌کشیدم. فقط دو ماه از حضورم در خانه می‌گذشت، اما دیگر همه خسته شده‌بودند، آنقدر که شنیدم یکی دوتایشان گفتند: ببریدش آسایشگاه...، اما مرحوم مادرم جلویشان ایستاد و گفت: همه کارهایش را خودم انجام می‌دهم. نوکرش هم هستم... طاقت من هم طاق شده‌بود.

با اشاره از مادرم خواستم مرا رو به قبله کند. با دلِ شکسته به امیرالمؤمنین (ع) متوسل شدم و گفتم: آقا یا شفای مرا از خدا بگیرید یا از او بخواهید مرا از این دنیا ببرد... همان شب در عالم رؤیا، یک فرد نورانی را دیدم که گفت: تو را شفا دادیم. اما برای درک این موضوع، به دیدار امام خمینی (ره) برو.

بیدار که شدم، نمی‌دانستم با این زبان ناتوان، چطور موضوع را به خانواده‌ام بگویم. خیلی بی‌قراری کردم، اما متوجه منظورم نمی‌شدند. آن موقع عکس امام (ره) روی دیوار اتاقمان بود. آنقدر با چشم و ابرو به آن عکس اشاره کردم که بالاخره فهمیدند چه می‌گویم. خلاصه اوایل سال ۵۸ بود که راهی قم شدیم. در روز‌هایی که از همه‌جای ایران برای دیدار با امام (ره) می‌آمدند و ایشان برنامه ملاقات فشرده‌ای داشتند، دیدار با ایشان کار ساده‌ای نبود. اما وقتی پدر و برادرم توضیح دادند من جانبار انقلاب هستم، گره‌ها باز شد و بالاخره توفیق دیدار با امام (ره) را پیدا کردیم.»

حاج خانم نفسی تازه می‌کند و در ادامه می‌گوید: «برادر حاجی که در آن دیدار حضور داشت، تعریف می‌کرد: «امام (ره) به طرف غلامرضا آمدند، دستی به سرش کشیدند و گفتند: اگر ما الان اینجا نشسته‌ایم و راحت نفس می‌کشیم، از برکت این‌هاست. چای که آوردند، امام دو حبه قند برداشتند و داخل استکان چای انداختند و همانطور که چای را هم می‌زدند، دقایقی بر آن دعا خواندند. پدرم گفت: استخوان سر غلامرضا از بین رفته و قسمتی از جمجمه، نرم و بدون استخوان مانده. اگر لطف کنید نامه‌ای به ما بدهید، برای معالجه او را به خارج از کشور می‌بریم تا از فلج شدن نجات پیدا کند. امام (ره) فرمودند: از درمان پسرتان در اینجا ناامید شده‌اید، از جدّه‌ام حضرت زهرا (س) هم ناامید شده‌اید؟... امام (ره) استکان چای را برداشتند و مقداری از آن را میل کردند و بعد، استکان را به دهان غلامرضا نزدیک کردند تا او از چای بخورد. موقع خداحافظی، امام (ره) فرمودند: بروید توسل کنید به جدّه‌ام... به تهران برگشتیم. چند روز بعد، ۱۳ رجب، میلاد امیرالمؤمنین (ع) بود. ما آن موقع تلفن نداشتیم. شاگرد مغازه سر کوچه‌مان آمد زنگ خانه‌مان را زد و گفت: مادرتان زنگ زده کارتان دارد. تا خودم را به مغازه رساندم و تلفن را گرفتم، مادرم بریده بریده گفت: بیا که داداشت شفا گرفته. داره حرف می‌زنه... »

۳، ۴ سال طول کشید تا با فیزیوتراپی و گفتاردرمانی و... حاج آقا به سطحی از سلامتی برسد که بتواند حرف بزند، راه برود و تا حدی از عهده کار‌های شخصی‌اش بربیاید. سال ۶۳ حاجی ازدواج کرد و سال بعد، خدا به آن‌ها یک پسر داد، اما چند ماه بعد، آن‌ها از هم جدا شدند.»

جنگ، کرمانشاه، صدای آهنگران و دختری که می‌خواست رزمنده باشد

برای کسانی که در کرمانشاه و دیواربه‌دیوار خط مقدم خانه داشتند، هم‌نفسی با جنگ عجیب نبود، اما در آن میان، بعضی‌ها مثل «لیلا سادات»، انتخاب کردند رزمنده میدان دیگری باشند. حاج خانم حالا دیگر راوی قصه خودش می‌شود و می‌گوید: «۱۸ ساله بودم که برادر زن عمویم، همکارش را به‌عنوان خواستگار من به خانواده‌ام معرفی کرد. من یک دختر پرشور بودم که هوای جبهه‌رفتن در سر داشتم. کافی بود صدای آهنگران پخش شود یا تلویزیون تصاویر رزمندگان و اسرا را نشان دهد، دیگر جلودار اشک‌هایم نبودم و همه وجودم می‌شد شور جبهه. وقتی دیدم راه جبهه‌رفتن به رویم بسته است، تصمیم گرفتم طور دیگری در میدان باشم.

با اینکه خواستگاران زیادی داشتم، تصمیم گرفتم با یک جانباز ازدواج کنم. آن روز وقتی گفتند خواستگار، یک جوان جانباز است که یک طرف بدنش فلج است، یک بار ازدواج کرده و جدا شده و یک پسر دو ساله هم دارد، تقریباً همه خانواده گفتند: نه. پدرم گفت: "تو نمی‌توانی از پس مشکلات زندگی با یک جانباز در این شرایط بربیایی.

خودت هنوز بچه‌ای. الان احساساتی شده‌ای، اما مدتی که بگذرد، کم می‌آوری. "، اما حرف من یکی بود. واقعاً دوست داشتم با یک جانباز ازدواج کنم. گفتم: بابا! من به ازدواج با جانبازی که از دو چشم نابینا و از هر دو پا ناتوان باشد، فکر کرده‌بودم. شرایط ایشان که خیلی خوب است. هم بینایی‌اش کامل است و هم بدون عصا راه می‌رود. من دیگر چه می‌خواهم؟! خلاصه همه را راضی کردم و بله را گفتم. البته این را بگویم که بعدها، خانواده‌ام آنقدر به حاجی علاقه‌مند شدند که حد و حساب نداشت.»

نگاهش می‌کنم. بعد از ۳۱ سال زندگی سراسر زحمت و فداکاری و بعد از دو سال از فراق همسرش، هنوز تا اسم حاجی می‌آید، چشمه اشکش می‌جوشد. می‌گویم: آن روز که آقا غلامرضا برای خواستگاری به کرمانشاه آمد، در او چه دیدید که با وجود مخالفت دلسوزانه پدرتان، به او بله گفتید؟ حاج خانم با لبخندی شیرین می‌گوید: «وضعیت جسمانی او اصلاً به چشمم نمی‌آمد.

در صورت حاج آقا، نور می‌دیدم. وقتی شنیدم با عنایت امیرالمؤمنین (ع) شفا گرفته، با خودم گفتم می‌توانم با او زندگی کنم. داشتن یک فرزند از ازدواج قبلی‌اش هم از نظر من، مشکلی نبود. گفتم برای آن پسربچه هم مادری می‌کنم؛ و باور کنید دو ماه بعد که با یک مراسم بسیار ساده در خانه پدرشوهرم در تهران زندگی‌مان را شروع کردیم، از همان روز اول آن پسر کوچولو به من گفت "مامان" و خدا می‌داند تا همین امروز هم او و ۲ فرزند دیگرم در نظرم یکسان بوده‌اند.»

داماد کجاست؟ در بیمارستان بستری شده!

لبخندی که از روایت زیبای حاج خانم روی لبم نشسته، با ادامه قصه‌اش کم‌کم محو می‌شود: «شاید فکرش را هم نمی‌کردم سختی‌ها آنقدر زود شروع شود. فردای عروسی بود که حال حاج آقا بد شد. دست‌هایش را روی سرش گذاشته‌بود و دور اتاق می‌چرخید. می‌گفت: "توی سرم غوغاست. انگار چند نفر دارند با چوب به سرم می‌کوبند. سرم از درد داره منفجر میشه... " با کمک مادر غلامرضا، او را به بیمارستان رساندیم. با او رفتم و بدون او برگشتم. غلامرضا در بیمارستان بستری شد و امتحان عملی من در زندگی با یک جانباز، همین‌قدر زود شروع شد، امتحانی که ۳۱ سال طول کشید و گرچه خیلی سخت بود، اما هیچ‌وقت باعث نشد احساس پشیمانی کنم.

کار‌هایی در آن ۳۱ سال انجام دادم که حتی برای یک مرد هم سخت بود، اما میدان را خالی نکردم. شرایط جسمی حاج آقا که امکان فعالیت بدنی را به او نمی‌داد. من علاوه‌بر کار‌های خانه، برای کمک به پدر شوهرم که بقال بود و سن و سال بالایی داشت، هر کار سخت فیزیکی که فکرش را بکنید، انجام دادم. از قبل از اذان صبح تا ساعت ۱۲ شب، یک‌نفس کار می‌کردم.

چند سال بعد که با گرفتن وام توانستیم خانه بخریم، با اینکه از مستقل‌شدن خوشحال بودم، اما مشکلات جدیدی سر راهم ایجاد شد. خانه‌مان در طبقه سوم بود و هر وقت حال حاج آقا بد می‌شد، باید او را روی دوش می‌گرفتم و از پله‌ها پایین می‌آوردم و بعد از برگشتن از بیمارستان، دوباره با هزار زحمت او را بالا می‌بردم. این کار آنقدر تکرار شد که مهره‌های کمرم آسیب دید و مرا تا آستانه فلج شدن پیش برد.

سخت بود، خیلی سخت، اما همه مشکلات را به عشق حاج آقا به جان می‌خریدم. در تمام آن سال‌ها هیچ‌وقت پشیمان نشدم چرا با او ازدواج کردم. واقعاً دوستش داشتم و دلم می‌خواست با جان و دل به او خدمت کنم. من خواستم و خدا هم واقعاً کمکم کرد و پاداشم را هم داد. هیچ‌وقت چیزی از خدا نخواستم جز اینکه بچه‌هایم صالح باشند و راه پدرشان را ادامه دهند. خدا را شکر می‌کنم که سه دسته گل به من داده که از نگاه کردن به آن‌ها لذت می‌برم.»

داستان زندگی حاجی، نور امید بیمار سرطانی شد

«یکی دو سال قبل، یکی از سپاهیان سبزوار که دنبال کتاب‌هایی در حوزه شهدا بود، از انتشارات شهید ابراهیم هادی درخواست چند عنوان کتاب کرده‌بود. رابط انتشارات به او گفته‌بود: «علاوه‌بر سفارشات خودتان، سه، چهار عنوان کتاب هم خودم برایتان فرستادم. به دردتان می‌خورد، مخصوصاً کتاب «شب چهلم» که درباره یک شهید زنده نوشته شده.»

از قضا همسر آن سپاهی، مبتلا به سرطان و در بیمارستان بستری بود. او همان شب بالای سر همسرش در بیمارستان، کتاب شب چهلم (زندگینامه آقای عالی) را خوانده‌بود و فردایش کتاب را به سپاه برده و تعریفش را برای فرمانده‌شان کرده‌بود. او هم وقتی کتاب را خوانده‌بود، آنقدر خوشش آمده‌بود که سفارش ۵۰۰ جلد از آن را داده‌بود که در روز‌های بعد به هزار جلد و بالاتر رسیده‌بود. اما ماجرا به همین‌جا ختم نشد.

آن‌ها مسابقه کتابخوانی از کتاب شب چهلم برگزار کردند و برای مراسم اختتامیه، حاج آقا را هم به سبزوار دعوت کردند. خلاصه دهه فجر دو سال قبل راهی سبزوار شدیم. حاج آقا در آنجا هم مثل شهر‌های دیگر، در دانشگاه‌ها، مدارس، ادارات و... برای مردم صحبت کرد. اما مراسم اختتامیه آن مسابقه کتابخوانی در امامزاده بزرگ شهر که لبریز از جمعیت بود، برگزار شد. نمی‌دانید مردم از دیدار با شهیدی که زنده شده‌بود و با عنایت اهل بیت (ع) و دعای امام خمینی (ره) شفا پیدا کرده‌بود، چقدر هیجان‌زده شده‌بودند. شرایط جوری پیش رفت که در پایان مراسم، سیل جمعیت برای گرفتن تبرک از حاجی به سمت او هجوم آوردند و فقط سرعت عمل نیرو‌های سپاهی که او را روی دست بردند، ماجرا را ختم به خیر کرد!»

مشتاقم از سرنوشت آن مرد سپاهی و همسر بیمارش بدانم و حاج خانم لبخندبرلب می‌گوید: «اتفاقاً آن آقا و همسرش را هم در سبزوار دیدیم. می‌گفت: "وقتی در بیمارستان داستان زندگی حاج آقا عالی را می‌خواندم، مدام به همسرم نگاه می‌کردم و توی دلم می‌گفتم: اینجوری که امیرالمؤمنین (ع) این شهید زنده را شفا داد، مگه میشه خانم من رو شفا نده؟ " و خوب است بدانید به لطف خدا و عنایت اهل بیت (ع) همسر او هم شفا پیدا کرد. از همان موقع با آن‌ها دوست شدیم و رفت‌وآمد خانوادگی‌مان شروع شد.»

مهمانان نسل پنجم، نوبرانه‌های بهار و یک مهمانی ناتمام...

«خاطرات خوش سفر سبزوار، اما خیلی کوتاه بود. در مسیر برگشت گرفتار برف و کولاک شدیم و شرایطی پیش آمد که حاجی سرمای سختی خورد و با توجه به وضعیت خاص جسمانی او، ناخوش‌احوالی‌اش از همان موقع شروع شد و تشدید عفونت سر باعث شد دیگر سرحال نشود و مدام در راه بیمارستان باشیم. البته تمام ۳۰ سال زندگی ما در راه خانه و بیمارستان گذشت. اما این بار فرق داشت. دیگر نمی‌توانستند حاجی را عمل کنند.

حتی امکان گرفتن ام. آر. آی هم نبود. چون در این سال‌ها سرِ حاجی را ۲۵ بار عمل کرده‌بودند و جمجمه‌اش مصنوعی بود. درواقع، تمام سر حاجی، پلاتین بود و می‌گفتند عمل بعدی، مساوی با مرگ اوست. فقط گفتند هر وقت تب و لرز و حالت تهوع در او دیدید، سریع منتقلش کنید بیمارستان.

همان روز‌ها از بسیج مسجد «لیلة‌القدر» (مسجد دوره نوجوانی و جوانی محله پدری حاج آقا) تماس گرفتند که می‌خواهند برای دیدار با حاجی به خانه‌مان بیایند. نمی‌دانید چقدر خوشحال شد. عاشق مهمان بود. به جوان آن طرف تلفن گفت: آخر هفته تشریف بیاورید، چون الان بیمارستان هستم. آن جوان، آدرس بیمارستان را گرفت و آمد عیادت حاجی. کمی بعد متوجه شدیم آن همه اشتیاق او بی‌دلیل نیست.

نوجوانان بسیج در اثر یک اتفاق، تازه با داستان شهادت حاج آقا آشنا شده‌بودند و مشتاق بودند او را از نزدیک ببینند. ماجرا این بود که آن‌ها اعلامیه شهادت شهید غلامرضا عالی در ۲۱ بهمن سال ۱۳۵۷ را در کتابخانه بسیج مسجد لیلة‌القدر پیدا کرده‌بودند، اما هرچه در مسجد جست‌وجو می‌کردند، نشانه‌ای از این شهید نمی‌دیدند؛ نه عکسی، نه وصیت‌نامه‌ای، نه یادمانی! برای آن‌ها سئوال پیش آمده‌بود چرا مثل باقی شهدای مسجد، از این شهید یاد نمی‌شود؟! پرس‌وجو‌های آن‌ها به نتیجه‌ای عجیب و باورنکردنی رسیده‌بود؛ از شهید غلامرضا عالی، عکس و نشانی نیست، چون او اصلاً شهید نشده و زنده است! خلاصه بزرگ‌تر‌های بسیج که آن‌ها هم جوانان فعالی بودند، تصمیم گرفتند از این ماجرا و دیدار بچه‌ها با حاجی، یک مستند بسازند.

اما از وقتی پیگیری‌های آن‌ها برای آمدن به خانه ما شروع شد، من و حاجی مدام در بیمارستان بودیم. قرار دیدار از قبل از عید، یکی دو بار به تعویق افتاد و آخر هم به بعد از عید موکول شد تا اردیبهشت‌ماه از راه رسید. بالاخره قرار شد پنجشنبه به خانه‌مان بیایند. نمی‌دانید حاجی چقدر برای پذیرایی ویژه از آن‌ها سفارش می‌کرد. مدام می‌گفت: بچه‌های کوچک در جمع این مهمونا هستند ها. براشون میوه‌های خوب بخر. یادت نره از نوبرانه‌های بهار براشون بخری... »

پنج‌شنبه‌ای که خیلی دیر از راه رسید...

«همان روز‌ها رفتیم خرید. در فروشگاه که بودیم، یکدفعه حاجی رفت ۱۵ کیسه برنج خرید. گفتم: این همه برنج می‌خواهیم چه کار؟! گفت: لازم میشه. همان‌جا بودیم که دخترم تماس گرفت و آمد پیشمان. در محوطه فضای سبز آنجا، دخترم به دو پسرش گفت کنار حاجی بایستند و گفت: بابا! وایسید اینجا از شما و بچه‌ها عکس بگیرم. حاج آقا هم بی‌مقدمه گفت: یک عکس خوب از من بگیر که بذارید سر مزارم!... کار‌های عجیبش تمامی نداشت. تا رسیدیم خانه، رفت سر وقت یخچال و گفت: «حاج خانم! فریزر خالیه‌ها...»گفتم: چیه حاجی؟ چه خبر شده؟! خلاصه فردایش رفت مرغ و گوشت خرید و فریزر را پر کرد. به دو روز نکشید که معلوم شد حاجی داشت برای مراسم شهادتش تدارک می‌دید. سه‌شنبه شب بود که حالش بد شد. تا به بیمارستان رسید، آنقدر فشارش بالا رفته‌بود و عفونت در بدنش پخش شده‌بود که همزمان سکته قلبی و مغزی کرد. تلاش‌های پزشکان برای احیای حاج آقا به نتیجه نرسید و از دستمان رفت...

پنج‌شنبه شده‌بود و من به‌کلی قرارمان با بچه‌های مسجد لیلة‌القدر را فراموش کرده‌بودم. در همان حال و هوای غم و عزاداری بودیم که از بسیج تماس گرفتند برای یادآوری. تا گفتند: "ان‌شاءالله امروز خدمت شما و حاج آقا عالی می‌رسیم"، بغضم ترکید و گفتم: حاجی شهید شد... آن‌ها، اما روی قولشان ماندند و همان شب به خانه‌مان آمدند. هم‌مسجدی‌های قدیمی حاجی و نوجوانان و جوانان بسیجی مسجد همه با هم آمدند و به یادش زیارت عاشورا و دعای توسل خواندند. در آن میان، دوستان قدیمی حاجی اجازه گرفتند پیکر او را به مسجد لیلة‌القدر ببرند تا به پاس فعالیت‌هایی که در ایام مبارزات انقلاب داشت، برایش مراسم وداع برگزار کنند. من هم که دیده‌بودم حاجی چقدر مشتاق دیدار آن‌ها بود، موافقت کردم. گرچه نوجوانان آن مسجد هیچ‌وقت نتوانستند با حاجی دیدار کنند، اما بالاخره آن مستند با محوریت جست‌وجوی آن‌ها برای گره‌گشایی از داستان شهادت حاجی ساخته‌شد و همین یکی دو ماه قبل ما را هم برای رونمایی از آن به مسجد لیلة‌القدر دعوت کردند. انصافاً مستند زیبایی هم ساخته‌بودند.»

دهه فجر، حاجی مال ما نبود

«۴۰ سال، از این شهر به آن شهر، از این مدرسه به آن مسجد و از این دانشگاه به آن سازمان رفت و سخنرانی کرد، چون این را مأموریت خودش می‌دانست. هر سال دهه فجر که از راه می‌رسید، دیگر حاجی را نمی‌دیدیم. گاهی در یک روز، در ۵ جلسه شرکت و سخنرانی می‌کرد! با آن وضعیت جسمی‌اش و با اینکه با بی‌حسی سمت راست بدنش، حرکت و فعالیت برایش سخت بود، مدام در برنامه‌های مختلف شرکت می‌کرد. حتی در روز‌های آخر زندگی‌اش، با اینکه واقعاً بدحال و در بیمارستان بستری بود، تا یکی از دوستانش گفت از دامغان دعوتت کرده‌اند برای سخنرانی، دور از چشم من، خودش را مرخص کرد که راهی دامغان شود. اگر تماس پنهانی ما با دوستش و تشریح احوالاتش نبود و آن فرد خودش به حاجی نمی‌گفت سفر منتفی شده، باور کنید با همان حال نزار هم به دامغان می‌رفت.

اصلاً حس عجیبی داشت برای تلاش و فعالیت در این مسیر. می‌گفت: "برای ادای دین به امام خمینی (ره) باید بروم و این حرف‌ها را به مردم و جوانان بگویم تا بدانند برای پیروزی این انقلاب چه زحمت‌ها کشیده‌شده. آخر امام (ره) خیلی برای ما زحمت کشید. برای ما ۱۵ سال رنج تبعید را به جان خرید... " و دغدغه‌اش این بود که حتی شده، یک نفر با شنیدن حرف‌هایش، راه خود را پیدا کند؛ و نمی‌دانید چه برکاتی داشت آن حرف‌هایی که با همان لکنت زبان به مردم می‌گفت. یک عالمه نامه به دست حاجی می‌رسید که نویسنده‌هایش از تحول روحی‌شان بعد از آشنایی با او نوشته‌بودند. در این میان، تعداد خانم‌های شُل‌حجابی که متحول شده‌بودند، زیاد بود. آن‌ها معتقد بودند خدا حاجی را سر راهشان قرار داده. یک بار یک خانم نوشته‌بود: "من به هیچ چیز اعتقاد نداشتم. وقتی حاج آقا را دیدم و داستان زندگی و حرف‌هایش را شنیدم، مسیر زندگی‌ام تغییر کرد. حجاب و چادر را انتخاب کردم و حالا هر جمعه، سر مزار شهدا هستم. " آقا امیرالمؤمنین (ع) عنایت دیگری هم به حاجی کرده‌بودند. حاجی در اثر اصابت آن گلوله تانک، در تکلمش دچار مشکل بود و کلمات را با لکنت ادا می‌کرد، اما کافی بود شروع به مداحی یا اذان گفتن کند، چنان کلمات را روان ادا می‌کرد که همه از تعجب شوکه می‌شدند. همین موضوع در خلال سخنرانی‌های حاجی، خیلی‌ها را منقلب می‌کرد و زمینه‌ساز تغییر مسیر آن‌ها می‌شد.»

اگر فکر می‌کنید بعد از شهادت حاج غلامرضا عالی، این قطار روایت و تحول از حرکت ایستاده، هنوز این خانواده را خوب نشناخته‌اید: «حالا دو سال است من به‌جای حاجی، در برنامه‌ها شرکت می‌کنم و از او و زندگی‌اش و از شیرینی‌ها و سختی‌های ۳۰ سال زندگی خودم با یک شهید زنده برای مردم می‌گویم. برایشان می‌گویم حاجی ۲۵ بار تحت عمل جراحی از ناحیه سر قرار گرفت و هر بار ۱۲، ۱۳ ساعت در اتاق عمل بود. اما با تمام دردی که می‌کشید، همیشه می‌خندید. حاجی البته گریه هم زیاد می‌کرد؛ وقتی بعد از حالت‌های عصبی که دچارش می‌شد، به خودش می‌آمد و می‌دید در آن شرایط غیرارادی چه آسیب‌هایی به من و بچه‌هایش زده... نمی‌دانید چقدر اشک می‌ریخت، سر من و بچه‌ها را می‌بوسید و عذرخواهی می‌کرد. من هم هیچ‌وقت از او به دل نگرفتم، چون می‌دانستم در آن حالات، اصلاً نمی‌داند چه می‌کند. خدا را شاهد می‌گیرم در آن ۳۱ سال، هیچ‌وقت حتی برای ۱۰ دقیقه هم با او قهر نکردم. من از این سختی‌ها با مردم و جوانان می‌گویم تا بدانند این انقلاب با چه سختی‌هایی به دست آمده و حفظ شده. می‌گویم تا قدر این انقلاب را بدانند. این را هم بگویم که این خواست خود حاجی است. همیشه می‌گفت: "حاج خانم! الان همسر جانباز هستی و پیش خدا مقام داری. فردا که شهید شوم، همسر شهید می‌شوی و ارزش و جایگاهت پیش خدا بالاتر هم می‌رود. فقط یادت نرود بعد از شهادت من اگر از مدارس و مساجد و... دعوتت کردند، بروی و برای مردم صحبت کنی. " بعد از شهادت حاجی، بعضی از اعضای خانواده توصیه کردند در هیچ برنامه‌ای شرکت نکنم. نگران بودند شاید بعضی‌ها پشت سرم حرف بزنند. همان شب حاجی به خوابم آمد و گفت: "حاج خانم! هر وقت برای خاطره‌گویی دعوتت کردند، حتماً برو. اگر نروی، از دستت ناراحت می‌شوم. "»

آخرش همانی شد که می‌خواست؛ همسایه امام خمینی (ره) شد

«وقتی برای دیدن خانواده‌ام به کرمانشاه می‌رفتیم، گهگاه به روستایمان هم سر می‌زدیم. روستا یک مسجد قدیمی داشت که به حالت نیمه‌خرابه درآمده‌بود. حاجی آنقدر تلاش کرد و به این و آن رو انداخت و پول جمع کرد تا بالاخره توانست مسجد روستا را بازسازی کند. نمی‌دانی با این کار چطور محبتش به دل اهالی روستا افتاد. الان تا اسمش را پیش آن‌ها بیاوری، اشک می‌ریزند. عکس بزرگ حاجی را هم در همان مسجد نصب کرده‌اند. حاجی هم خیلی به آن روستا و مردمش علاقه داشت تا جایی‌که می‌گفت: بعد از مرگم، مرا در این روستا دفن کنید. مردم اینجا خیلی بی‌شیله پیله‌اند. از این حرف‌ها ناراحت می‌شدم، اما یک‌بار گفتم: از این موضوع صرفنظر کن. اینجا خیلی دور است. فکر کن هر وقت دل من و بچه‌ها بگیرد، دلمان می‌خواهد راحت بیاییم سر مزارت، اما رسیدن به اینجا خیلی سخت است. مکثی کرد و گفت: باشه. پس نزدیک امام (ره) دفنم کنید.»

حاج خانم مکثی می‌کند. نگاهی به عکس کنار دستش می‌اندازد و با لبخند اینطور ادامه می‌دهد: «بعد از شهادت حاجی که همه خانواده و فامیل دور هم جمع شده‌بودند، خواهر حاجی و همسرش پیشنهاد کردند پیکر او را در گلزار شهدای چیذر دفن کنیم و گفتند همه پیگیری‌هایش را هم خودشان انجام می‌دهند. من مخالفتی نکردم و آن‌ها رفتند دنبال پیگری کارها.

در آن میان، یکدفعه یکی از جاری‌هایم گفت: حاج خانم! نظر شما چیه؟ شما دوست داری حاج آقا را کجا دفن کنند؟ گفتم: چی بگم. راستش را بخواهید، حاج آقا دوست داشت در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) و نزدیک امام (ره) دفن شود. همه گفتند خب، همین کار را می‌کنیم. حالا ما به نتیجه رسیده‌ایم، غافل از اینکه دوستان و همکاران حاج آقا با اطلاع بنیاد شهید، همه کار‌ها را انجام داده و محل تدفینش را هم آماده کرده‌اند! وقتی رفتیم، دیدیم همانی شده که خود حاجی می‌خواست. اگر الان بروید، می‌بینید مزارش در قطعه ۵۰، درست روبه‌روی حرم امام (ره) قرار گرفته و فاصله بسیار کمی با حرم دارد.»

دیدار با خوبان، پاداش حاجی در این دنیا بود

حاج خانم در تدارک چای است و من در خانه باصفای شهید غلامرضا عالی مشغول تماشای یادگاری‌های او. مقابل دیواری با عکس‌های خاطره‌انگیز ایستاده‌ام بی‌آنکه بدانم چه داستان‌هایی پشت همین یادگاری‌هاست.

حاج خانم با سینی چای سر می‌رسد و می‌گوید: «این چفیه‌ای که می‌بیند، چفیه آقاست...!» بی‌اختیار به سمت حاج خانم برمی‌گردم و با لبخندش دوباره نگاهم می‌رود سمت چفیه. پَرِ چفیه را روی چشم گذاشته‌ام که حاج خانم می‌گوید: «۴ سال قبل، یکی از روز‌های دهه فجر حاجی طبق معمول با دوست روحانی‌اش که همیشه در جلسات همراهش بود و در بیان خاطرات کمکش می‌کرد، برای شرکت در چند برنامه بیرون رفت. وقتی به خانه برگشت، تعریف کرد: امروز حاج آقا عابدین‌زاده گفت: برای ظهر امروز جایی دعوت شده‌ایم که خیلی دوستش داری. با این حرف، حسابی مرا مشتاق کرد. در مسیر، خیابان‌ها را زیر نظر داشتم و وقتی به نزدیکی آن محل رسیدیم، گفتم: اینجا بیت رهبر معظم انقلاب اسلامی نیست؟... سر از پا نمی‌شناختم. در محوطه ورودی، تمام وسایلم را تحویل دادم، اما موقع عبور از گیت بازرسی، دستگاه بوق زد. مسئول بازرسی گفت: ظاهراً یک شیء فلزی در جیبتان جا مانده. گفتم: نه. همه چیز را تحویل دادم. دوباره جیب‌هایم را گشتم و دوباره از گیت عبور کردم و دوباره بوق زد! این بار مسئول بازرسی خودش وارد عمل شد. اما او هم تأیید کرد چیزی در جیبم نیست. یک‌دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد. گفتم: شاید محتویات سر من باعث می‌شود دستگاه بوق بزند. آخه جمجمه من، مصنوعی است و حدود ۴۰ عدد پیچ فلزی از جنس پلاتین در آن کار شده!...

خلاصه آن مأمور نگهبانی با حیرت، مرا داخل فرستاد. آن روز توفیق پیدا کردم به همراه چند نفر دیگر، نماز را پشت سر آقا بخوانم. بعد از نماز، دوستم مختصر و مفید مرا معرفی کرد و بعد هم از من خواست چند دقیقه‌ای مداحی کنم. بعد از پایان جلسه، آقا مرا در آغوش گرفتند و پیشانی‌ام را بوسیدند. " رهبر معظم انقلاب اسلامی آن روز چفیه‌شان را دور گردن حاج آقا انداخته‌بودند و انگشترشان را هم به او هدیه کردند.»

محو خاطره شیرین حاج خانم شده‌ام که برگ پرافتخار دیگری از زندگی حاج آقا رو می‌کند و با اشاره به عکس جدیدی که خانه‌اش را متبرک‌تر کرده، می‌گوید: «یک‌بار اوایل جنگ سوریه با داعش، حاجی را از طرف سپاه دعوت کرده‌بودند. حاجی تعریف می‌کرد: "وقتی رفتم، سردار سلیمانی هم آنجا بود. وقتی من از ماجرای شهادتم و بازگشت به زندگی در بهمن ۱۳۵۷ تعریف کردم، سردار سلیمانی به طرفم آمد و خواست دستم را ببوسد که سریع واکنش نشان دادم و نگذاشتم این کار را بکند. سردار در مقابل، صورتم را بوسید و گفت: خدا به شما توفیق بدهد... " حاجی می‌رفت و می‌آمد و می‌گفت: "حاج خانم نمی‌دانی سردار سلیمانی چقدر خوب و مهربان است. خدا کمکش کند ان‌شاءالله... "»

حاج خانم مکثی می‌کند. انگار دل‌دل می‌کند چیزی بگوید. عاقبت دلش را به دریا می‌زند و می‌گوید: «۵ هفته قبل، شب جمعه، وضو گرفتم و خوابیدم. خواب دیدم در خانه قدیمی مادر شوهرم هستم و مراسم تشییع حاجی است. نمی‌دانید چه جمعیتی آمده‌بود. با اینکه تشییع حاجی هم پارسال خیلی باشکوه برگزار شد، اما در خواب هم متوجه شده‌بودم که جمعیت خیلی بیشتر شده. با خودم گفتم: این دفعه چقدر جمعیت آمده! دویدم پایین به استقبال تابوت حاجی که پرچم رویش بود. اما تا رسیدم، دیدم چند تابوت کنار هم قرار دارد! گفتم: تابوت حاجی کدام است؟ یک نفر گفت: حاج غلامرضا را می‌گویی؟ اینکه تابوت حاجی نیست. این تابوت "سلیمانی" است! تا این را گفت، از خواب پریدم. موقع نماز صبح روز جمعه بود. بلند شدم برای وضو و مدام با خودم فکر می‌کردم: خدایا! سلیمانی کیه؟ من سلیمانی نمی‌شناسم... بعد از نماز دوباره چشم‌هایم سنگین شد. بیدار که شدم، رفتم سراغ بار گذاشتن آبگوشت، چون مثل جمعه هر هفته قرار بود بچه‌ها در خانه ما جمع شوند. در آن بین، توجهم به گوشی تلفن همراهم جلب شد که پشت سر هم برایش پیام می‌آمد. تعجب کردم چه خبر شده که این همه برای من پیام ارسال می‌شود؟! خلاصه رفتم سر وقت گوشی و دیدم یک عالمه پیام آمده با این مضمون که "سردار سلیمانی به شهادت رسید"... باورم نمی‌شد. تلویزیون را روشن کردم. دیدم واقعیت دارد. یک‌دفعه یاد خوابی که سحر دیده‌بودم افتادم. از آن موقع، تمام وجودم شروع کرد به لرزیدن. اشک مجال نمی‌داد. مدام با خودم می‌گفتم: خدایا خواب من چه معنی داشت؟ خدایا چرا اینطور شد...؟ در تمام آن ساعات بعد از خواب، حتی یک لحظه هم ذهنم سمت سردار سلیمانی نرفته‌بود. من هم مثل همه مردم ایران هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد که سردار سلیمانی شهید شود.»

حاج غلامرضا هنوز زنده است، باور نداری امتحان کن!

وقت خداحافظی رسیده و مثل همه دیدار‌ها با خانواده گرانقدر شهدا، از حاج خانم می‌خواهم سفارش ما را به شهید عزیزش بکند. پاسخ حاج خانم، اما متفاوت است. نگاهی به تابلوی عکس شهید عالی می‌کند و می‌گوید: «خودش دارد می‌بیندت. نیازی به سفارش نیست...» و بعد با لبخند ادامه می‌دهد: «من تلفن همراه حاجی را همان‌طور حفظ کرده‌ام. شاید باور نکنی، بعضی از دوستان و آشنایان هر وقت گره به کارشان می‌افتد، شماره حاجی را می‌گیرند، من گوشی را کنار عکسش می‌برم و خودشان با او صحبت می‌کنند و می‌گویند برایشان دعا کند و حاجتشان را از خدا بخواهد. یعنی من میان آن‌ها و حاجی واسطه نمی‌شوم. حاجی هم هیچ‌وقت رویشان را زمین نینداخته. اصلاً به شماره تلفن هم نیاز نیست. یکی از حاج خانم‌های هم‌مسجدی آمده‌بود خانه‌مان. می‌گفت: دفعه قبل که آمده‌بودم اینجا، یک مشکل داشتم. یک دعای توسل نذر حاجی کردم. باور کن به دو روز نکشید که مشکلم رفع شد.  و از این موارد، زیاد است. حاجی آنقدر پاک و بی‌غل‌وغش بود که پیش خد آبرو دارد؛ مثل همه شهدا. حاجی واقعاً زنده است و همیشه و همه‌جا با من است. خیرش هم مثل همان موقع که بود، به مردم می‌رسد. حالا هم هر کس از او کمک بخواهد، پیش خدا برایش دعا می‌کند.»

منبع: فارس

انتهای پیام/ 900

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار