به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، ادبیات پایداری از ژانرهای حوزه ادبیات داستانی است که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی پا به عرصه نهاد و رفته رفته به جایگاهی بدیعی رسید. این گونه ادبی که خود یک ابرژانر است که به گونهها و قالبهای متعددی تقسیم میشود.
داستان کوتاه یکی از فرصتهای حضور نویسندگان در حوزه ادبیات پایداری است و میتواند منشا اتفاقهایی مهم در عرصه ادبیات به معنای کلی آن شود. «پروین برهانی شهرضایی» از نویسندگانی است که در این حیطه طبع آزمایی کرده است. داستان «بعد از صد فرانسوی» یکی از آثار این نویسنده دفاع مقدسی است که در شماره دوم ماهنامه «ادبیات پایداری» منتشر شده است. متن این داستان را در ادامه میخوانید:
بعد از صد فرانسوی
«حلقه محاصره دوم تنگتر میشد. از آسمان و زمین، از چپ و راست آتش میبارید. تیرها از بالای سر و اطرافم فیش فیشکنان و با سرعت نور رد میشدند. خمپارهها و توپها در اطرافم منفجر میشدند و زمین را زیر و زبر میکردند. جز صدای انفجار و بوی باروت و آتش و دود و گرد و خاک چیز دیگری وجود نداشت. همانطور طاقباز مثل صخره بزرگی بیحس و حرکت روی خاک افتاده بودم و انگار سهمام من از آن همه تیر رو ترکش تمام شده بود. تنها تماشاچی آن اطراف من بودم و توی ذهنم صدایی تکرار میکرد که: پس اینطور ... پس اینطور ... پس اینطور.
خون از چند جای تنم جاری بود به خورد خاک می رفت. زخمهایم را نمی دیدم، تشنه بودم. اما انگار اصلاً دهانی برای نوشیدن آب نداشتم. دیگر لبهایم را حس نمیکردم. جوری که انگار جایی همان اطراف گمشان کرده بودم...، ناگهان هوس هندوانه کردم. هندوانه رسیده ای که به محض اینکه نوک چاقو را توی پوستش فرو می کنی قرچ قرچ شکسته می شود و شکاف شکستگیاش عمیق و عمیقتر می شود.
تمام سلولهای زنده بدنم سعی خودشان را کردند اما نتوانستم آب نبوده دهانم را قورت بدهم. انگار روی زبانم را بتون کرده بودند. یا روی آن شیشه خورده شیشه پاشیده بودند. نمیدانستم چطور و از کی آنجا افتاده بودم. نمیدانستم بقیه کجا رفته اند. نمیدانستم آنجا کجاست. یادم نمیآمد چند شنبه است یا چه ماهی و سالی است. اما می دانستم که وقتش شده. می دانستم که آنجا آخر خطر است. می دانستم که در آن مکان غریب تک و تنهام میمیرم.
اما نه میترسیدم دلتنگ بودم. حتی دلهره های همیشگی هم رهایم کرده بودند. فقط چند آیه قرآن را بریده بریده به یاد میآوردم، زیر لب زمزمه می کردم و اشکی داغ از چشمهایم میجوشید. اما بیرون نمیزد. تنها برای چند لحظه همه جا ساکت میشد، بعد دوباره آتش باریدن می گرفت. زمین و زمان مثل تکه های میوه ای که در مخلوط کن ریختن باشی به هم می پیچیدند و در هم فرو می رفتند.
با شنیدن صدای سوت یک صد فرانسوی نا خودآگاه و از روی عادت چشمهایم را بستم و منتظر ماندم تا آمد به نزدیکی من منفجر شد و زمین را هزار پاره کرد. ناگهان در میان گرد و خاک و بوی باروت مذاب چیزی محکم خورد به گونه چپم. اولش فکر کردم ترکش است و منتظر درد بعد از بریدنش بودم. اما اصلا داغ نبود. برعکس انگار خنکای عجیبی داشت ؛ خنکایی که به پوستم نفوذ کرد.
چشم هایم را با ترس باز کردم برای بار هزارم سعی کردم تکانی بخورم ، نشد. خواستم دستم را تکان بدهم نتوانستم. فقط مردمک چشمهایم حرکت میکردند که ناگهان در میان عدسی آنها آلوچه درشت سبزی دیدم که سبز و زنده کنار زانوی چپم وسط چند علف خاک آلود اما مرطوب افتاده بود و به من سلام میکرد.
آلوچه؟ اینجا؟ کم کم ذهن مرده ام زنده می شد. پس حالا بهار است چون آلوچه ها در بهار پیدایشان میشود.پس تا اینجا باغ است. چون آلوچه ها جای شان روی درخت توی باغ است. با دیدن آلوچه صدایی که پس از ذهنم مدام می گفت پس اینطور پس اینطور خاموش شد و من یادم آمد که زندگی هم کردهام. آلوچه آن طوری که با لپ های آویزان به من خیره شده بود. اندازه هزار تا کتاب فلسفی حرف برای گفتن داشت. من با گردنی کج خیره شده بودم و آلوچه هم به من زل زده بود و انگار مدام تکرار می کرد وقتش نشده وقتش نشده.
در کمال شگفتی متوجه شدم آب توی دهن زخمی خشکیده ام جمع شده. آب دهانم را با اشتها قورت دادم. دنیای خاکستری آتش گرفته آلوده به بوی باروت و زخم و خون ناگهان رنگی شده و آن رنگ سبز شاداب زنده مرا برده بود به خانه، کنار مادر. برده بود آشپزخانه کوچک مان زیر راه پله ها و بوی آن آلوچه رفته بود تا آخر میدان نبرد و دل همه سرباز های مرده و زنده را لرزانده بود.
کم کم شب از راه رسید و حجم آتش بازی ها کمتر شد. آسمان داشت خودش را از زیر دود و خاکستر بیرون میکشید که تاریک شد و دیگر چیزی مشخص نبود. شد دیده نمیشد ولی آنجا بود. من هم دیده نمی شدم. ولی آنجا بودم. بوی مادرم و آش آلوچه و خانه و محله جان تازه ای به روح و روانم دوانده بود. داشتم با خودم مبارزه میکردم. هرچه مغزم پیام میداد که نمیشود من فرمان میدادم که باید بشود.
به مغزم و قلبم و تک تک سلولهای وجودم فرمان دادم که باید بشود. نمیدانم چند ساعت گذشت که ناگهان انگشت سبابه چپم را تکان دادم. شیرینی آن لحظات با کلمات قابل وصف نیست. سپیده که زد، آلوچه هنوز کنار من بود و در نور بیرمق مثل انگور یاقوتی تیره به نظر می رسید. دستم را مثل بچههای چند ماهه با آزمون و خطا پیش بردم و تمام تنم را موبهمو تکان دادم و به حرکت وا داشتم و عاقبت نمیدانم چند دقیقه یا چند ساعت بعد آلوچه در مشت من بود.
بر اثر آن همه تلاش فکری و جسمی با آن تن رنجور زخمی درهم پیچیده هزار پاره از حال رفتم. چند ساعت و چند روز و چند هفتهاش را نمی دانم، اما چشم که باز کردم روی تخت سفید تمیزی با ملافههای سفید خوابیده بودم. پاهای پانسمان پیچم ازمیله ای آویزان بودند؛ دست راستم توی گچ بود و چشم چپم را باند پیچی کرده بودند. هنوز هم حس میکردم صخره ام. نوک انگشت پاهایم از پانسمان بیرون بودند.
یکی از انگشت ها را به سختی تکان دادم. ناگهان به یاد آلوچه افتادم و یادم آمد که کجا بوده ام و چه وضعیتی داشته ام. سرم را چرخاندم و مشت دست چپم را بالا آوردم. هنوز هم بسته بود. سفت و محکم. انگار گرانبهاترین موجودی زمین را در آن مخفی کرده باشم. مشتم را آرام آرام باز کردم. آلوچه هنوز میان مشتم به من سلام میکرد. سبز و تازه و براق. شادمانی شیرین عجیبی تمام روح و روانم را تازه کرد. مشتم را دوباره بستم آلوچه را در آن فشردم.
در باز شد و مرد جوانی لبخند زنان گفت: بالاخره به هوش آمدی. البته دکتر بود گفته بود که حوالی عصر احتمال به هوش آمدنش هست. خوبی؟ درد نداری؟
همان طور که تب سنج را فرو می کرد توی دهنم ادامه داد: راستی مشت دست چپت. دکترها هر کار کردند نشد بازش کنند. شاید هنوز اثر شوک ...
دست چپم را بالا بردم و با لبخند مشتم را باز کردم. آلوچه به پرستار سلام کرد. سبز و تازه و براق بود.»
انتهای پیام/ 161