به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، صفحات زرین هشت سال دفاع مقدس گنجینه خاطرات بکر و عجیبی است که گاهی از مرور رشادت و دلاوری فرزندان این مرز و بوم حسی مملو از غرور به جانمان مینشاند و گاهی مرور مظلومیتشان چشمانمان را نمناک میکند.
در این بین خاطرات طنز و شیرین دفاع مقدس روایت دیگری است. روایتی از حس لطیف زندگی در بطن سیاه و تلخ جنگ که نشان میدهد رزمندگان ما جنگ را زندگی کردهاند. آنچه در پی میآید از همین دست خاطرات است. خاطراتی برگرفته از شوخ طبعی بچههای جنگ که هر شماره خدمتتان تقدیم میشود.
***
بهمن سال ۶۰ تقریباً سه ماه و عملیات بیتالمقدس مانده بود. تیپ، لشکرها و یگانهای سپاه و ارتش آماده میشدند برای یک عملیات بزرگ. آن موقع من در تیپ ۳۷ نور خدمت میکردم. یکی از محورهایی که قرار بود برای عملیات آماده شود منطقه «طراح» آنطرف کرخهنور در اطراف شهر اندیمشک بود. دستور فرمانده این بود که یک کانال در دشتی که پر از میدان مین بود، کَنده شود. این منطقه بین ما و عراق مانع بود و این کانال کمک میکرد تا ما در عملیات بهتر بتوانیم از خط عراق بگذریم. یادم میآید مسئول محور «غلام باغبانی» بود که بعدها به شهادت رسید.
غلام هر شب هفت هشت نفر را مامور میکرد برای کَندن کانال و من هم همراه آن ها میرفتم. یک شب نوبت بچههای شهر ازنا بود. ساعت از ۱۲ شب گذشته بود که بیل و کلنگ به دست، حرکت کردیم به سمت کانال. هوای سرد بهمن جنوب رعشهای به بدنم انداخته بود. در تاریکی شب طوری آهسته قدم برمیداشتیم که دشمن متوجه حضور ما در منطقه نشود. آن شب قرص ماه، چهره بچهها را مهتابی کرده بود. آن اخلاص و صمیمیتی را که بین ما بود هیچ موقع فراموش نمیکنم. بچهها خیلی صاف و ساده بودند، بدون کوچکترین ناخالصی، یادش بخیر!
نزدیک کانال که شدیم، با اشاره به هم فهماندیم که چه کسی داخل کانال شود. نفر اول بیل به دست دولا دولا وارد شد و با فاصله، بقیه بچهها به دنبالش. کَندن کانال را نوبتی شروع کردیم. مدتی که گذشت، چون سر و صدا در منطقه پیچید نیروهای عراقی متوجه شدند و منورها یکی پس از دیگری شب سیاه را به روز روشن تبدیل کردند. در همین لحظه نفری که در حال کلنگ زدن بود، ترسید و هول کرد. وقتی کلنگ را بلند کرد که به زمین بزند، ناخواسته کلنگ به کمر نفر جلویی برخورد کرد. آه و ناله بنده خدا به هوا رفت. همه از اتفاقی که افتاده بود حسابی ترسیده بودیم. نوک کلنگ همینطور در کمر نفر جلو مانده بود و صدای نالهاش همه جا را پر کرده بود. بالاخره به هر سختی بود مجروح را به عقب منتقل کردیم. وقتی بچههای بهداری آمدند که پانسمان کنند، هر چه گشتند خبری از خون یا زخم نبود، فقط نوک کلنگ بین شلوار و فانوسقه گیر کرده بود. ما، هم تعجب کرده بودیم، هم خندهمان گرفته بود، و رفیق ما که کلنگ به شلوارش گیر کرده بود، هنوز آه و ناله میکرد.
انتهای پیام/ 112