برشی از کتاب «قایق و مین»؛

«جبهه» دانشگاه اصلی من

کم کم از رفتن به جبهه نااميد شدم. همان سال کنکور هم دادم و منتظر جواب بودم اما مثل اينکه قسمت چيز ديگری بود و بالاخره نوبت من شد. سال 60 بود که به جبهه اعزام شدم.
کد خبر: ۳۸۵۵۸۵
تاریخ انتشار: ۰۸ فروردين ۱۳۹۹ - ۰۴:۴۰ - 27March 2020

«جبهه» دانشگاه اصلی منبه گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، بیان خاطرات آنان که جنگیدن که میهن اسلامی مان پایدار بماند کاری است ستودنی که در سال های اخیر انجام شده است.

«غلامرضا کارگر شورکی» یکی از رزمندگانی است که در جبهه های جنگ از جسم خاکی اش گذشت و اکنون در کسوت جانبازی به بیان خاطراتش می پردازد؛ در ادامه بخشی از آن خاطرات را مرور می کنیم.

مدتی از همکاری من با سپاه گذشت. هر بار به آقای دهقانی مراجعه می کردم، برای اعزام بهانه هايی می آورد. مثلاً می گفت شما سه برادرتان الان در جبهه هستند، پدر هم که با جهاد سازندگی در ماموريت است. ضرورتی ندارد شما اعزام بشوی. اما من مدام اصرار می کردم. جبهه شده بود رؤيای من و آرزوی ديرينه ای که بايد به آن دست می يافتم.

کم کم از رفتن به جبهه نااميد شدم. همان سال کنکور هم دادم و منتظر جواب بودم اما مثل اينکه قسمت چيز ديگری بود و بالاخره نوبت من شد. سال 60 بود که به جبهه اعزام شدم. جواب کنکور دو ماه قبل آمده بود اما من از وقتی شنيدم که يکی دو ماه ديگر اعزام می شوم، اصلاً منتظر جواب کنکور نماندم و تمام شب و روز را به رفتن به جبهه فکر می کردم تا اينکه بالاخره موعد رفتن فرا رسيد. پانزدهم مهر 1360 بود. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجيدم . اصلاً باور م نمی شد که قرار است عازم جبهه شوم.

دلم برای برادرانم تنگ شده بود؛ مخصوصاً برای کريم. ياد شوخی هايش که می افتادم، ناخودآگاه بلند بلند با خودم می خنديدم. اما درست در روزهای اعزام من به جبهه، خبر رسيد که کريم مجروح شده است. از طرفی نگران او بودم و از طرفی نگران اينکه با مجروحيتش پدر و مادر رضايت ندهند من به جبهه بروم.

کريم را به بيمارستانی در يزد آورده بودند. مدتی در بيمارستان بستری بود و بعد مرخص شد. از ناحيه پا مجروح شده بود. توی خانه با عصا راه می رفت. بعضی وقت ها عصاهايش را بر می داشتم و با آن شوخی می کردم و کلی با هم می خنديديم.

توی اين مدت کريم از جبهه برايم تعريف می کرد و از فضای دوست داشتنی منطقه. او برايم از صفا و اخلاص بچه ها حرف می زد و از اينکه در جبهه همه با هم برادرند. هرچه کريم برايم بيشتر حرف می زد، من بيشتر مشتاق رفتن می شدم. برای اعزام لحظه شماری می کردم. هر وقت زنگ خانه به صدا در می آمد، با خودم می گفتم حتما آمده اند خبر اعزام مرا بدهند. خلاصه سخت چشم انتظار فرا رسيدن روز موعود بودم. حتی بعضی شب ها خواب اعزام می ديدم.

کم کم زمان اعزام من رسيد. هر طوری بود مادرم را راضی کردم. تازه دليل هم می آوردم که کريم حالش خوب است يک مدت ديگر عصا را می گذارد کنار و پيش شما همين جا هست. حالا نوبت من است که جبهه بروم.

بالاخره مادر راضی شد. کريم جبهه جنوب مجروح شده بود. من هم عازم جبهه جنوب شدم. منتهی کريم در شلمچه بود و من در شوش. ابتدا به شهرکرد رفتم. آنجا دوره آموزشی کوتاه مدتی را مجدداً گذراندم. توی آموزشی با هيچ کس شوخی نداشتند يک دفعه شب و نصف شب ساعت های دو سه که همه خواب بوديم، بيدارباش می زدند و می گفتند عراقی ها حمله کرده اند. سراسيمه می ريختيم بيرون. خيلي سريع بايد آماده می شديم. ظرف مدت چند ثانيه بايد خودمان را آماده می کرديم وگرنه کار تمام بود. وقتی می آمديم بيرون و آرايش نظامي می گرفتيم، تازه می فهميديم که مانور است و اين کارها را برای آماده کردن هر چه بهتر ما انجام می دهند.

تمرين های سختی داشتيم. گاه حتی در طول 24 ساعت بيشتر از يک قمقمه آب نمی داند. اين کارها همه برای اين بود که عادت کنيم. اين تمرين های سخت نظامی باعث شده بود تا در همان مدت کم آماده شويم. نکته جالب توجه اينجا بود که در همان موقع هم بعضی بچه ها با اين همه کارهای سخت و تمرين های فشرده شب ها نماز شب و دعا و نيايش شان قطع نمی شد. نصف شب هر گوشه ای از آسايشگاه بچه ها توی تاريکی آرام آرام برای خودشان نماز شب می خواندند و طوری که کسی متوجه نشود، بی صدا گريه می کردند و اشک می ريختند.

من مانده بودم که اين جوان ها چطوری يک شبه اين قدر متحول شده اند. همين جوان هايی که تا قبل انقلاب عشق بعضی هاشان فيلم ها و آهنگ بود، حالا چطور شده که اين قدر متحول شده اند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها