به گزارش دفاع پرس، روز۲۶اکتبر ۱۹۸۰/۴آبان ۱۳۵۹دستوری در مورد عزیمت من به قرارگاه «پ» تیپ بیستم صادر گردید. با یک دستگاه جیپ ارتشی به راه افتاده و در جاده آسفالت منتهی به اهواز که از کنار پادگان حمید می گذشت راندیم.
برای مشاهده ایستگاه منهدم شده قطار و رستوران مجاور آن قدری توقف کردم. پس از چند کیلومتر ایستگاه منهدم شده «ماکروی» در سمت راست جاده توجهم را جلب کرد.۲۰ کیلومتر جلوتر به قرارگاه «پ»تیپ رسیدم. وارد تنها سنگر قرارگاه شدم که به دو بخش مطب و محل کار منشی تیپ تقسیم شده بود. بقیه افراد زیر تانک ها، زره پوش ها و داخل پناهگاه های محکم زندگی می کردند.
حملات زمینی و هوایی به اوج خود رسیده بود. این اولین بار بود که حالت جنگ را به عینه تجربه می کردم. از دکتر «نعیم» سراغ پزشکیار محل را گرفتم. او گفت: «توسط مامورین اطلاعات دستگیر و به بصره اعزام شده است.»
دکتر «نعیم» فردی متدین و دارای ویژگی های اخلاقی ممتاز بود که همین مساله مرا به شدت تحت تاثیر قرار می داد.
مواضع فرماندهان در شرق جاده اهواز - خرمشهر و ضلع جنوبی مرقد «سید طاهر» واقع شده بود. نیروهای رزمنده روبه روی ما بودند و مقابل آنها جنگل هایی وجود داشت که از کنار جاده و روستا «دبّ حردان» در غرب تا سواحل رود کارون در شرق امتداد می یافت.
شب فرا رسید، اما خواب به چشمانم نیامد. کابوس های وحشتناک لحظه ای راحتم نمی گذاشتند. از صدای انفجار توپ ها دچار سرگیجه شدیدی شده بودم. روز بعد پزشکیار به من اطلاع داد که حملات توپخانه نیروهای اسلام فقط هنگام اقامه نماز متوقف می شود. با خودگفتم: سبحان الله...آنها با این عمل خودشان اسلام و اخوت اسلامی را به ما یادآور می شوند. به هرحال خدا را شکر کردم. این مدت کوتاه، فرصتی برای اقامه نماز و استشمام هوای خالی از بوی باروت بود.
هنگام طلوع خورشید، ساختمان ها، برج های کارخانجات و ایستگاه رادیوی اهواز را می توانستم ببینم. یکی از افسران می گفت: «فاصله ی اینجا تا اهواز فقط۱۶کیلومتر است و آن مناطق به وسیله ی تانک مورد هدف قرار می گیرند.
بعدازظهر روز بعد سروان «حسین العوادی» نزد من آمد و گفت: «فرمانده تیپ به تو ماموریت داده است جهت مداوای سروان «علاء» فرمانده گروهان دوم به قرارگاه گردان ۱۰تانک بروی.» به او گفتم: «نمی روم!»
گفت: «در این صورت به فرمانده تیپ مراجعه کن!»
نزد فرمانده تیپ رفتم. به زیر یک دستگاه تانک پناه برده بود. اطرافش را سه نفر افسر احاطه کرده بودند. پرسید: «چرا نمی روی؟»
جواب دادم: «اولا من پزشک هستم و قانون ارتش ایجاب می کند مصدوم را نزد من بیاورند، نه من نزد مجروح بروم. ثانیاً پزشک می تواند در سنگر طبابت و با در اختیار داشتن امکانات و لوازم فنی به وظیفه خود عمل کند. دیگر اینکه منطقه به لحاظ شدت حملات موشکی و توپخانه بسیار خطرناک است و رفتن من همان مرگ حتمی همان. ممکن است راننده و آمبولانس از بین بروند.»
لحظه ای سکوت کرد . آنگاه گفت: «نترس، امکان آوردن سروان علاء به این جا وجود ندارد.»
به او گفتم: «من نمی ترسم و دلیلش این است که با وجود تداوم گلوله باران همچنان در تیپ حضور دارم. این شما هستید که به زیر تانک پناه برده اید.»
بسیار عصبانی شد و گفت: «آیا می دانی با چه کسی حرف می زنی؟»
گفتم: «بلی می دانم.»
گفت: «می توانم کت بسته تو را نزد فرمانده لشکر بفرستم تا حکم اعدامت را صادر کند. تو از دستورات سرپیچی می کنی. توصیه می کنم دستور را اطاعت کنی و فوراً راهی شوی.»
با حالتی غمگین به سنگرم برگشتم چند لحظه بعد سروان «حسین العوادی» وارد سنگر شد. او به من توصیه کرد بروم و از دستورات اطاعت کنم وگرنه ممکن است روزگارم سیاه شود. گفتم: «حاضرم بروم. ولی می خواهم راهنمایی همراهم باشد.»
دنبال راهنما گشتند، ولی کسی را نیافتند. واقعیت این است کسی داوطلب نشد ما را در این راه همراهی کند، زیرا همه سایه سنگین مرگ را روی خود می دیدند. بالاخره در ساعت هفت شب یکی از سربازان داوطلب شد و به اتفاق روانه خطوط مقدم شدیم.
در آنجا نمی دانستم گلوله ها از کدام سمت می آیند. وارد قرارگاه گردان شدم، سروان را دیدم که روی زمین دراز کشیده بود. بلافاصله او را سوار آمبولانس کرده و به قرارگاه تیپ بازگشتم. وقتی او را در داخل سنگر مورد معاینه قرار دادم، چیزی جز ضعف روحیه در وی نیافتم. از این رو خواستم او را به پشت خط انتقال دهم، اما فرمانده تیپ از آنجایی که با روحیات این افسر خائن آشنا بود، اصرار داشت با او بروم تا مبادا به پشت جبهه فرار کند.
خاطرات پزشک اسیر عراقی دکتر مجتبی الحسینی