گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: مدافعان وطن شهدای زندهای هستند که در میدان نبرد تنها نام پدرشان عبدالله است و وطنشان صیانت از ایران؛ همانهایی که برای هویت، برای مردم تلاش میکنند؛ همانهایی که تا زمان رسیدن به لقاءالله در گمنامی باقی میمانند. همانها هستند که ایران سربلند را سربلندتر میدارند و دست دشمنان دون را از کشور با صلابت ایران دور میدارند. اینها چه تفاوتی با همان شهدای گمنام گلزار شهدا دارند که نام پدرشان عبدالله است و وطنشان ایران؛ و به راستیکه به احترامشان باید ایستاد؛ و وحید از جمله این قهرمانان است.
جوانی مهربان، صبور، با ایمان و متولد ۲۲ اسفند ۱۳۶۰ در تهران. او هشت سال بیشتر نداشت که پدرش را از دست داد و از آن پس مادر الگوی وحید در زندگی شد. او در سال ۱۳۸۳ با دختری آشنا شد که برای ازدواج با وی باید شرط مهریه پدر عروس را میپذیرفت و چشم بر آرزوی خود که خواندن خطبه عقد توسط حضرت آقا بود، میبست. وحید سکوت کرد و شب ولادت حضرت معصومه (س) زیر پرچم حرم امام حسین (ع) خطبه محرمیتشان در مسجد قرائت شد. هرچند شغل او در ابتدا مخالفت همسرش را در پی داشت؛ اما در دوران آشنایی با شرط آنکه آقا داماد ثواب نیمی از تمام ماموریتهای خود را تقدیم عروس خانم کند، ازدواجشان شکل گرفت.
دلدادگی وحید به شهدا از نخستین روزهای جوانی هویدا بود و از همان ابتدا به عضویت گروه تفحص درآمد. او و همسرش هر دو هم عقیده بودند و به همین دلیل برای ماه عسل به مناطق عملیاتی جنوب کشور رفتند تا با شهدا عهد ببندند که راهشان را ادامه میدهند.
زندگی سرتاسر عشق و محبتشان هرچند کوتاه؛ اما زیبا بود. ثمره هشت سال زندگی عاشقانه زینب سادات و وحید، دو فرزند به نامهای «فاطمه حورا» و «محمدوحید» شد. دختر خردسال او هنگام شهادت پدر، چهار سال بیشتر نداشت و محمدوحیدش هیچگاه معنای حقیقی واژه پدر را درک نکرد. چراکه وحید در واپسین روزهای چشم انتظاری برای در آغوش گرفتن فرزند پسری که مدتها بی قرار آمدنش بود، در اولین روز از اسفند ۱۳۹۱ در ماموریتی به کردستان به همراه رفقای شهیدش، به آرزوی خود رسید و به جرگه شهدای امنیت و اقتدار پیوست. محمدوحید حالا پا جای پای پدر گذاشته و نه تنها صورتش که انشاءالله در آینده سیرتش نیز همچون پدرش میشود.
در ادامه بخش چهارم گفتوگوی خبرنگار دفاعپرس با «سیده عذرا علوی» همسر شهید امنیت «وحید شیبانی» را میخوانید.
دفاعپرس: برسیم به روز شهادت...
هرچه میگذشت، ذوق و شوق ما برای تولد فرزند تو راهیمان بیشتر میشد. هر روز به خرید میرفتیم و ثانیهشماری میکردیم که ردپاهای پسر کوچولویمان را در خانه دنبال کنیم. مادر شهید میخندید و میگفت «حال و هوایتان مثل کسانی است که قرار است برای اولین بار پدر و مادر شوند! همان قدر ذوق و شوق و شور و حال دارید و خرید میکنید...»
تازه وارد ماه هشتم بارداری شدم که حرف از ماموریت شد. ماه پایانی سال بود و همه مشغول خانهتکانی بودند. با این حال وحید از خواهرم خواهش کرد که آن شب کنار من باشد. او آمد و با همدیگر مشغول چیدن سیسمونی نوزادمان شدیم. در این میان هر از گاهی نیز تصاویر وحید را مرور میکردیم. خواهرم میگفت «زینبسادات، واقعا آقا وحید مثل یک شهید زنده است.» این صحبتها حوالی ساعت هشت شب رد و بدل شد.
چیدن وسایل تا نیمه شب ادامه داشت. خواهرم معتقد بود همه کارها را تمام کنیم تا وقتی وحید برمیگردد، از چیدمان اتاق حسابی خوشحال شود.
تا صبح چشمم به تلفن بود، وحید در هر شرایطی من را از وضعیتش آگاه میکرد اما چرا آن شب هیچ خبری از وی نبود. هرچه با او تماس میگرفتم، تلفن همراهش خاموش بود. فاطمهحورا هم آن شب آرام نداشت، تا صبح چندین مرتبه بیدار شد و گریه کرد. خلاصه تا صبح ثانیهای خواب به چشمانمان نیامد.
ساعت هشت صبح یکی از دوستان وحید تماس گرفت و شماره پدرم را خواست. آنها در گذشته نیز با همدیگر در ارتباط بودند و تماس وی متعجبم نکرد. ساعاتی بعد تلفن همراهم مدام به صدا درمیآمد. دوستانی بودند که هنوز شماره قدیم وحید را در تلفن همراهشان ذخیره داشتند و گمان میکردند این خط همچنان دست وحید است. آنها تماس میگرفتند و حال او را میپرسیدند.
در همین اثنا پدرم آمد. حواسم به چشمان متورم او نبود. گفت «آمدم این حوالی خرید، گفتم بیایم حال شما را هم بپرسم. وحید کجاست بابا؟» گفتم «وحید ماموریت است.» دقایقی بعد پدرم به خواهرم مطلبی را گفت که من متوجه نشدم. فقط بغض خواهرم را دیدم. پرسیدم «چه شده؟!» پدرم گفت «وحید تصادف کرده.» دقایقی بعد مادرم آمد. سپس دوستم. گویا همه از واقعیت مطلع بودند اما من جزو آن همه نبودم.
هر چند تلفن همراه خاموش وحید، تماس اول صبح دوستانش، آمدن والدین و دوستانم به منزلمان و... همه نشانه بود اما من گمان میکردم واقعیت همانی است که میگویند، «وحید تصادف کرده است!» به همین سبب میگفتم، «اشکالی ندارد. برویم پیشش، فقط میخواهم او را ببینم!»
دقایقی بعد صدای مادر وحید من را متوجه خود کرد. با او در یک ساختمان زندگی میکردیم. او آن روز خانه نبود و وقتی برمیگردد، میبیند اورژانس جلوی درب خانه است و برادرم به همراه دوستان وحید با لباس مشکی ایستادهاند. مادر، به سختی خود را به منزل ما میرساند و جمعیت حاضر در منزل را که میبیند، جلوی درب مینشیند و با مشت به سر خود میکوبد. مادر شهید از آن روز تعریف میکند «اورژانس و لباس مشکی را که دیدم، کمرم شکست. توانم را از دست دادم و روی زمین نشستم. نفهمیدم چگونه خود را از سر کوچه به خانه رساندم.»
به سمت صدا دویدم. او را در آغوش گرفتم و گفتم «مادر آرام باش. وحید زنده است. او فقط تصادف کرده و اتفاقی برایش نیافتاده! بلند شو، میخواهیم برویم پیشش. میخواهیم ببینیمش!» به سختی مادر را به داخل منزل آوردم. باز هم، همه واقعیت را میدانستند و من جزو همه نبودم. من فقط میخواستم بروم وحیدم را ببینم.
چند دقیقه دیگر سپری شد تا پدرم گفت «زینبسادات وحید در کماست!» حالم وخیمتر شد اما باز گفتم، «باشه هرچه هست برویم فقط میخواهم ببینمش...» همه همدیگر را نگاه میکردند و آرام اشک میریختند.
کمی بعد مادر وحید از اتاق خارج شد و گفت «زینب ساداتم، وحید رفت...» قبول نکردم، گفتم «نه، او هست!» مادر دوباره گفت «زینب وحید رفت...» فریاد زدم «وحیدم کجاست... میخواهم وحیدم را ببینم...»
اورژانس وارد منزل شد، چون آقا بود، گفتم «خواهش میکنم از همان مسیر برگردید!» مادر وحید گفت «زینب، صبور باش! اگر استوار نباشی به بیمارستان منتقلت میکنند، آن وقت مراسم وحیدت را نمیبینی زینب. انا لله و انا الیه راجعون...»
دیگر تنها امیدم دیدنش بود. دلم برای نظاره قامت رعنا و صورت زیبایش پر میکشید. اذان ظهر بود که خبر شهادت را دادند... منزلمان مملو از جمعیت بود. شوک این خبر سبب شد متوجه رفتارم نباشم، فقط همه را به نماز اول وقت دعوت میکردم و میگفتم «وحید راضی نیست به خاطر او، نماز اول وقت خود را از دست بدهید. تا وحید نرسیده نمازتان را بخوانید!» و خودم اولین نفر قامت بستم.
پس از نماز چادرم را سر کردم و گفتم «برویم» گفتند «کجا؟» گفتم «پیش وحید!» گفتند «نمیشود!» گفتم «هرکجا هست من را به وحیدم برسانید!» گفتند «در راه تهران است!» گفتم «بابا، من فقط میخواهم وحیدم را ببینم!» گفتند «صبر کن...»
اصرار داشتند اورژانس شرایط جسمیام را بسنجد، اما اجازه نمیدادم و میگفتم «احتیاج ندارم!»
هر لحظه به اندازه یک عمر سپری میشد. خیلی سخت... خیلی... غروب شد و وحید نیامد... پس از نماز بیتابی امانم را بریده بود... فقط التماس میکردم «من را به وحیدم برسانید... فقط بگذارید وحیدم را ببینم!» و همه فقط همدیگر را نگاه میکردند و اشک میریختند...
همسر یکی از همکاران تلفن همراهش را به من داد و گفت «با شما کار دارند!» پاسخ دادم، «بفرمایید؟!» آقایی که پشت خط بود گفت «خانم شیبانی، چه چیزی را میخواهی ببینی؟! هیچی از پیکر همسرت نمانده... وحید سوخت... هیچی از وحید نمانده...» به خاطر دارم که فقط فریاد زدم، «فدای علیاکبر حسین (ع) ... قد رعنایش فدای پسر حسین (ع) ...» اما باز هم قانع نشدم... گفتم «باشد، چیزی از پیکرش نمانده. قبول. فقط من را ببرید، میخواهم کنارش باشم!» گفتند «صبر کنید، رسیدند معراج الشهدا، میروید آنجا!»
ساعت، ۱۰ شب را نشان میداد. گفتند «فرصت نیست. دیروقت است و میخواهند فردا تشییعشان کنند» با التماس گفتم «اگر من را به وحید نرسانید، خودم با همین وضعیت میروم معراج و در سرما آنقدر پشت در روی زمین مینشینم تا من را راه دهند» سکوت کردند و راهی معراج شدیم.
همیشه هم قدم با وحید، شهدا را تا معراج الشهدا بدرقه میکردیم و اکنون من باید تنها به معراج میرفتم و شهید خودم را بدرقه میکردم...
پشت در معراج منتظر ایستادم تا آمبولانس وحید برسد. تذکر دادند که نیمهشب است و منطقه مسکونی است. لطفا مراعات کنید! قول دادم صدایی از من بلند نشود... آن لحظه به یاد کلیپی از حضور حضرت آقا هنگام وداع با پیکر شهید «علی صیاد شیرازی» در معراج شهدا افتادم. آن روزها زمین معراج عاری از فرش و موکت بود. اذن ورود که دادند ناخودآگاه کفشهایم را درآوردم و با پای برهنه روی زمینی که یک روز حضرت آقا قدم برداشته بودند، گام برداشتم. یاد آیه «فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ ۖ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طوی» افتادم... با خودم گفتم، اینجا مامن هزاران شهیدی است که از ابتدای انقلاب تا امروز آمده و رفتهاند. اینجا زمین مطهری است که من نباید با کفش واردش شوم...
چشمم به سه پیکری افتاد که کنار همدیگر قرار داشتند و با یک چفیه پوشانده شده بودند... خودم را به وحید رساندم... کنارش نشستم... هنوز از پیکر مطهرش بوی دود میآمد... خیلی سخت بود... خیلی... فقط در حد یک سلام اجازه دادند کنارش بنشینم. بلندمان کردند. هنگام خروج گویا خود وحید به دلشان انداخت که گفتند «فقط همسرش برگردد. او میتواند کنار همسر شهید خود باشد» دوباره برگشتم پیش وحیدم. معراج خلوت بود و در تابوت متحرک... به آرامی درب را حرکت دادم. چند نفری که مانده بودند متوجه شدند. به سمت پیکر آمدند. خواهش کردم و گفتم «دیگر دست نمیزنم!» همان چند لحظه کافی بود که ببینم چه بر سرِ سرو رعنایم آمده... وحیدم تازه متولد شده بود و حتی پیکرش گواه این واقعیت بود... وحید دیشب حوالی ساعت هشت به آرزوی خود رسیده بود... درست همان لحظاتی که عکسهایش را میدیدیم و میگفتیم چقدر شبیه شهداست...
به منزل برگشتم و غسل صبر کردم... فقط از حضرت زینب (س) التماس کردم که دست روی قلبم بگذارد تا آرام شوم... از آن روز تا کنون از خود میپرسم که من چطور بعد از وحید با این واقعیت کنار آمدم؟!
دفاعپرس: پس از شهادت بچهها چطور با این واقعیت کنار آمدند؟
زمانیکه وحید به شهادت رسید، یکی از عزیزان میخواست فاطمهحورا را آرام کند. از حضرت رقیه (س) و شباهت امروز دخترم با ایشان سخن گفت. فاطمهحورا بیتابی کرد و نپذیرفت. او میگفت «من بابای خودم را میخواهم. شما که بروید، بابا میآید. مثل همان روزهایی که خانهمان هیات میگرفتیم و تا خانمها نمیرفتند، بابا نمیآمد. شما که بروید، او میآید!»
فاطمهحورا که حضور پدرش را درک کرد، به گونهای بیتابی میکند و محمدوحید که پدرش را هرگز ندید و به نحوی دیگر... او هنوز هم میگوید «نمیشد بابا کمی دیرتر میرفت تا من هم میدیدمش... آخر من هیچوقت پدرم را ندیدهام...»
هرچند این سختیها وجود دارد، اما نور شهادت، سکینه قلبی به خانواده شهدا عطا میکند. حتی بچهها نیز پذیرفتهاند که این سرنوشت، تقدیر الهی برای ماست و راضی هستیم به رضای خدا؛ شاید با زبان کودکانه خود نتوانند این حقیقت را نشان دهند، اما آرامش قلبیشان نشان از این مدعاست.
انتهای پیام/ 711