به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حمید داودآبادی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در دوران نوجوانی خود، در جبهههای حق علیه باطل حضور داشته است و پس از دوران دفاع مقدس، دست به انتشار خاطرات خود زده که تاکنون چندین کتاب را در این باره به چاپ رسانده است؛ همزمان با نوروز ۹۹، در صفحه مجازی خود به بیان خاطراتی از حال و هوای نوروز در جبههها پرداخته است که در ادامه آن را میخوانید:
«شنبه شب اول فروردین سال ۱۳۶۱، برخلاف دوران کودکی، حال و حوصله سال تحویل را نداشتم. رفتم و گوشه سنگر خوابیدم. یکی از بچهها کتری بزرگی را که صبح، کلی با زحمت و با خاک و گونی شسته بود تا بلکه کمی از سیاهی آن کم شود، روی چراغ والور گذاشت. بوی تند نفت آن و شعله زردش، حال همه را گرفته بود؛ ولی چه میشد کرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظه تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمیدانم. فقط یادم هست که یکباره دیدم کف پایم شعلهور شده و میسوزد. سریع از خواب پریدم.
«غلام» بود؛ از بچههای تبریز. سر شب بهم تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد؛ ولی باور نمیکردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود. در نتیجه جورابی را که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دوره سهماهه ماموریت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پای بنده هم بعله!
بدتر از من، بلایی بود که سر «رضا» آوردند. او دیگر جوراب پایش نبود. یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت ۱۰۰ کیلومتر در ساعت بهجای تانکر آب، برود طرف عراقیها.
با همه اینها، کسی اخم نکرد. همه میخندیدند. از خنده بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. باید برمیخاستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم. سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنّت بدی نبود.
صبح روز بعد، هوا طراوت خاصی داشت. انگار یک شبه همه گیاهان سبز شده بودند. تپهها پر شده بود از پروانههای بازیگوشی که بیتوجه به جنگ و این حرفها، میان گلهای سفید تازهشکفته، چرخ میخوردند و دنبال هم میپریدند. عطر شبنم سبزههای خیسخورده و بوی تند باروت نم کشیده که از خمپاره تازه منفجر شده بلند بود، شامه را پر میکرد. عیددیدنی و رفتن به سنگر بچهها، لباسهای شسته که زیر پتوی کف سنگر اتو خورده بودند. اگر کسی عطر شاهعبدالعظیمی داشت، به همه میزد. همه اینها حکایت از اولین روز سال نو داشت. داخل هر سنگر عکس شاد و خندانی از امام (ره) به دیوار بود.
دیدهبوسی، صلوات، ذکر حدیث و تلاوت قرآن؛ سرانجام بستههای کوچکی که تدارکات فرستاده بود، فضای جبهه را عیدی میکرد.
نامه بچههای کوچک که از کیلومترها آن طرفتر، از شهرهای مختلف آمده بود. کودکان و نوجوانان خوشسلیقه، کارتهای تبریک نقاشی شده، مقداری شکلات و آجیل، یک خودکار، یک دفترچه سفید و نامهای را در یک بسته گذاشته و برای ما فرستاده بودند.
یکی از این بستهها به من رسید. با شور و شوق فراوان کیسه را باز کردم. در صفحه اول دفترچه نوشته بود:
«سلامای برادر عزیز رزمنده که با رشادت و ازخودگذشتگی خود، میهن عزیز ما را از چنگال شیطانهای خونخوار جهانی مانند «صدام» درآوردهاید و با صدامیان مبارزه و ستیز میکنید. اینجانب «جواد مهرعلیان» خواستار پیروزی و سلامت تو و دیگر رزمندگان میباشم و پیام من برای شما عزیزان و دلاوران این کشور و ملت این است که با رشادت هرچه بیشتر با صدامیان بجنگید و آنان را از خاک و میهن ما بیرون کنید و ایمان خود را از دست ندهید.
باشد که ما نیز بتوانیم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرتها و شیاطین آنها بجنگیم.
خداحافظ
خواهشمندم اگر پیامی برای ما دارید، به این نشانی بفرستید:
اصفهان - خیابان آتشگاه - مدرسه حسین محمدی ناحیه ۱ - کلاس دوم
متشکرم».»
انتهای پیام/ 113