اسیرانی زیر شنی تانک

بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردند مان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟»
کد خبر: ۳۸۹۸۳
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۱ - 20January 2015

اسیرانی زیر شنی تانک

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علیرضا بُستاک است:

حدود ۲۰-۲۵ نفر بودیم که بیست نفر از سربازان لشکر ۹۲ زرهی هم جمع ما پیوستند. عراقی ها یکی از بچه ها را بلند کردند و جلو چشمان ما اعدام کردند. نیم ساعت بعد، چهار نفر دیگر را هم بردند و اعدام کردند. در همین حین، یکی از افسران عراقی آمد و گفت: «همه اینها را بخوابانید زیر شنی تانک و بروید رویشان.»

با شنیدن این حرف، مو به تنم سیخ شد. آن روزها من فقط پانزده سال داشتم. شنی تانک هم به حقیقت چیز وحشتناکی است. به هر حال، ما را زیر شنی تانک روی زمین خواباندند. اشهدمان را گفتیم و منتظر بودیم که سرمان زیر شنی تانک صدا بدهد. راننده تانک هم مرتب گاز می داد و تانک را به جلو و عقب می برد. ناگهان یکی از فرماندهان عراقی از گرد راه رسید و گفت: «اینها را نکشید لازم شان داریم.»

بعد از دستور فرمانده عراقی، ما را از روی زمین بلند کردند و بردند مان خط دوم. آنجا ما را کنار یک خاکریز، روی زمین نشاندند. یکی ـ دو ساعت بعد، یکی از فرماندهان ارشد عراقی آمد و از یکی از سربازان پرسید: «چرا آمدی جبهه؟»

آن برادر ارتشی هم در کمال شجاعت و صراحت گفت: «آمده ام تا با کفار بجنگم.»

از سیربانی پرسید: «تو دیگر برای چه آمدی؟»

سیربانی در چشمان فرمانده ارشد عراقی خیره شد و گفت:

ـ آمده ام با شما بجنگم.

افسر عراقی که حسابی از کوره در رفته بود، آن دریا دل خردسال را گرفت به باد کتک. سپس از برادر داوود پرسید: «تو چرا آمدی؟»

او هم جواب داد: «من جهادی هستم و برای جهاد در راه خدا آمده ام.»

فرانده عراقی داوود را هم زد و از من پرسید: «چرا آمدی جنگ؟»

گفتم: «برحسب وظیفه ام آمده ام.»

به هم چند تا سیلی زد و به سربازان خود دستور داد تا همه ما را بزنند. آنها – هم از خدا خواسته – مثل سگ های شکاری. با قنداق تفنگ و ضربات سنگین پوتین افتادند به جان ما و تا می توانستند زدند.

از بس کتک خورده بودیم، حال نداشتیم روی پایمان بایستیم. به همین جهت، روی خاکریز ولو شدیم. عراقی ها از ساعت هشت صبح تا شش بعد از ظهر، ما را زیر آفتاب گرم سوزان تیرماه خوزستان نگه داشتند؛ بدون اینکه حتی یک قطره آب به ما بدهند.

ساعت شش بعدازظهر ما را سوار ایفا کردند و بردند به پادگانی که در حوالی شهر بصره قرار داشت. آن شب به هر نفر، مقداری غذا و کمی آب گرم دادند؛ اما بعد از آن، تا سه روز اصلاً غذا ندادند. هرچند وقت توی آفتابه ای که با آن می رفتند توالت، برای ما آب گرم می آوردند که آن هم به ما نمی رسید.


منبع: سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار