به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، کتاب شناختنامه سردار شهید «محمد مرشدی» نوشته «سیدحسین ولیپور زرومی» با حمایت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران و توسط انتشارات «رسانش نوین» در سال 1395 به چاپ رسیده است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
... به این ترتیب مسئلۀ انقلاب تمام وجود مرشدی را در بر گرفته بود. ذکر یک خاطره از پسرخالهاش، «حمید مرشدی» گویای این وضعیت است: «آخرین روزهای بهار 1360 بود. حضرت آیتالله خامنهای نمایندۀ امام در شورای عالی دفاع بود. قرار شد در تنکابن مراسم چهلمین روز شهادت شهید شیرودی با شکوه فراوان برگزار شود.
خود من بسیار تلاش کردم تا حضرت آقا سخنران مراسم باشند و از ایشان دعوت کنیم. آمدم تهران و به اتفاق شهید محمد که آن زمان با حزب جمهوری اسلامی همکاری تنگاتنگی داشت به دفتر نخست وزیری رفتیم. اتفاقاً آن شب شهید بهشتی را در آنجا دیدیم. در آنجا از حضرت آقا دعوت کردیم. ضمن اینکه از آقای مرتضاییفر و آقای شمسایی هم برای شرکت در مراسم دعوت به عمل آوردیم.
با ماشین خودم آقای شمسایی و مرحوم آقای مرتضاییفر را به تنکابن آوردم. قرار شد که شهید محمد با حضرت آقا و محافظین ایشان سوار یک ماشین دیگر که بلیزر بود شوند و حرکت کنند. از همدیگر جدا شده بودیم. آنچه را که در مسیر راه گذشت شهید محمد بعداً به من گفت. انگار تو مسیر در کنار تپههای جنب سد کرج، نان و کبابی بود و با همدیگر میل میکنند.
به هر حال تشریف آورده بودند تنکابن غروب آن روز مراسم شهید شیرودی با حضور بیش از 50 هزار نفر برگزار شد. خیابانهای منتهی به مکان سخنرانی بسته شده بود. خوب، آقای مرتضاییفر هم شعارهای خود را شروع کرده بود. من و شهید محمد و یک عده از بچههای همفکرمان با هماهنگی هم کمکم از میانۀ جمعیت شروع به شعاردادن علیه بنیصدر کردیم، شعار «مرگ بر بنیصدر» ما بلند شد و کمکم تمام جمعیت را در بر گرفت.
آقای مرتضاییفر با توجه به اینکه به هر حال هنوز بنیصدر فرمانده کل قوا بود و ریاست جمهوری کشور را به عهده داشت مستقیم این شعار را خودش نمیگفت ولی با آهنگ جالبی شعار را هدایت کرد: با صدای بلند میگفت: «خودشون میگن»، مردم میگفتند: «مرگ بر بنیصدر». منظور از خودشون، اجتماع یاد شده بود. با این تاکتیک کل جمعیت یکصدا میگفتند: «مرگ بر بنیصدر».
بعد از مراسم به اتفاق حضرت آقا، به منزل شهید شیرودی رفتیم. آنجا نماز جماعت را به امامت آقا خواندیم و برای شام به خانه یکی از دوستان رفتیم. قرار بود آقا و همراهان شام میل کنند و صبح زود به سمت تهران حرکت کنند. به ما هم گفتند که دیگر لازم نیست ماشینمان را ببریم. گفتند آقای شمسایی و آقای مرتضاییفر را هم سوار ماشین خودشان میکنند و میبرند.
جالب اینکه آن شب بعد از صرف غذا آقای مرتضاییفر دعای سفره را خواندند و آقا نیز دعا کردند که خداوند انشاءالله آقای مرتضاییفر را نگه بدارد که نعمت صدای ویژهاش را هیچ کدام از ماها نداریم. مرتضاییفر هم گفت که خداوند شما را حفظ کند، مثل من زیادند ولی مثل شما را نداریم.
بعدش آقا رفتند استراحت بکنند و ما هم میخواستیم خداحافظی کنیم. ساعت نزدیک 12 شب بود. یکی از بچهها گفت: اخبار ساعت 12 را گوش کنیم، بعد برویم. اولین خبر اخبار ساعت 12 این بود که: امام در ساعت 10:50 امشب بنیصدر را از فرماندهی کل قوا عزل کردند.
با شنیدن این خبر، آقا از اتاقش بیرون آمدند و رفتند بیرون و دستهای خودشان را به سمت آسمان گرفتند و گفتند: «الهی شکر، ما فکرش را میکردیم. این شهید شیرودی همیشه برای ما برکت داشت، چهلمش هم برای ما برکت داشت». بعد هم برگشت به همراهانش گفت برویم، دیگر نمیتوانیم بمانیم باید سریع برگردیم تهران... آقا همان شب به سمت تهران راه افتادند. شهید محمد هم پیش ما ماند و بعداً با همدیگر رفتیم به سمت تهران»...
انتهای پیام/