یادداشت/ شهید «سید مصطفی اسماعیل زاده»

معلمان در برابر شغل خود مسئولند

یکی از محاسن شغل معلمی آن است که چنانچه انسان مفید باشد و خود را در برابر گفته های خویش مسئول بداند. کرده را بر گفته مقدم می شمارد و در حقیقت نفس خود را تعلیم می دهد.
کد خبر: ۳۹۴۶۸۲
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۳:۳۶ - 02May 2020

گروه استان‌های دفاع‌پرس - شهید «سید مصطفی اسماعیل زاده»؛ دقیقا به خاطر دارم زمانی که برای رفتن به جبهه از نظر روحی خودم را آماده می کردم. بیت بالا را از حافظ، در پاسخ دوستم «چوبانی»، در کلاس درس دادم.

یکی از محاسن شغل معلمی آن است که چنانچه انسان مفید باشد و خود را در برابر گفته های خویش مسئول بداند. کرده را بر گفته مقدم میشمارد و در حقیقت نفس خود را تعلیم میدهد.

هرگز فراموش نمی کنم آن زمانی که در صبحگاهی برای دانشجویان تربیت معلم بروجرد سخنرانی مینمودم. دربارهی نماز، مقدمات و فلسفه ی آن سلسله بحثهایی را ارائه و آنها را به داشتن طهارت دائمی تشویق می کردم، خود را الزام نمودم تا به منظور تأثیر کلام، حتى الامكان، با وضو باشم. البته نمی توانم تأثیر مصاحبت با دوست مخلصم «نادر» را در این مورد نادیده بگیرم. ما

بنابراین در خیرخواهی و ارشاد دیگران درسی برای خود یافتم و از سود و بهرهی فوری آن برخوردار شدم.

امسال که برای اولین بار یک سال تحصیلی به تدریس ادبیات مشغول شدم، دغدغه ی خاطر خویش را در تدریس نگارش و انشا در بدو امر فراموش نمی کنم. همچنین تشویق دانش آموزان را به نوشتن. هرچند که این تشویق مرا به تمرین و ممارست بیشتر واداشت و پی بردم که خودم هم در این خصوص غیر عاملم! به راستی چگونه کاری را که خود انجام نداده ام به دانش آموزان و متعلمين آموزش دهم.

با وجود آن که از دوران دبیرستان روانی قلم خویش را دریافته بودم. معذالک کم حوصلگی مانع از نوشتن میشد. اما از همان زمان که تصمیم گرفتم به جبهه بیایم مصمم شدم تا خاطرات و دریافت های روزانه ی خود را بنگارم تا علاوه بر تمرین نگارش و سایر فوایدی که بر این کار مترتب است، به هنگام تدریس، حدیث نفس سر نداده باشم و در پیشگاه وجدان شرمنده نشوم. به هر حال باز هم به علل پیدا و ناپیدا انجام این امر به تعویق می افتاد و توفیقی رفیق راهم نمیشد. هر لحظه مترصد فرصت بودم تا بتوانم مسائل فراوانی را که فکرم را مشغول کرده بود. از صحیفه ی ذهن خارج و با زبان قلم، روی کاغذ ثبت نمایم.

او سرانجام امداد خداوندی هادی راه گشت و اینک که مقارن با اذان اظهر است و اقامه ی نماز را می طلبد، به میمنت این اوقات شریف و لحظات پربرکت، این نگارش را آغاز نمودم. باشد که این امر فتح بابی در تقویت نویسندگی و ارشاد آگاهانه تر دانش آموزان گرددفی الحال به علت افرا رسیدن وقت فضیلت اقامه ی نماز ظهر و عصر موقتا این نوشتن رارها می کنم تا پس از آن کار نگارش را از سر گیرم.

دهم اردیبهشت سال 1365 روز چهارشنبه ساعت 10 صبح  صبح جهت اعزام به سالن طالقانی رفتم. تعداد کمی آمده بودند. اغلب مسن و بیسواد بودند و من باید در پر کردن فرمها کمکشان می کردم.

از آشنایان، آن روز، ابتدا آقای شجاعی، نامه رسان اداره را دیدم و بعد دوستان مخلصی چون عباس شریفی و محمود روزبهانی. همراهی با آنها موجب مزید شوق و رفع احساس تنهایی ام گشت. آقای گودرزی، دبیر هنرستان مرا هنگام نوشتن فرم برای دیگران دید و گفت: «تو هنوز از کار معلمی و نوشتن دست بردار نیستی»؟ با شنیدن این جمله احساس کردم که معلم همواره باید در کار گفتن و نوشتن باشد.

همگی به پوشیدن کفشها و لباس های نظامی که گرفته بودند مشغول شدند. کم کم سالن از داوطلبین پر میشد و هر لحظه بر تراکم جمعیت افزوده می شد. به تدریج مشایعت کنندگان هم بیرون سالن گرد می آمدند. ابتدا افراد را با بلندگوی دستی صدا می زدند تا به دیدار آشنایانشان بروند ولی با ازدیاد جمعیت، از بلندگوی سالن استفاده کردند. من هم با آن که خانواده را از مراجعه به سالن منع کرده بودم. با دیدن اقوام و آشنایان دیگران که به ملاقاتشان می آمدند. دلم میخواست کسی برای دیدنم بیاید. به حقیقت انسان موجودی است که همواره از وضع موجود ناراضی است و خواهان تغییر وضعیت در جهت مطلوب و آرمانی خویش است. زمانی که در جمع است آرزوی گریز و پناه بردن به گوشه ی عزلت و تنهایی دارد تا قدری با خود خلوت کند و جایگاه خویشتن را در پهنه ی هستی قدری بشناسد. و هنگام تنهایی، اندوه، چون لشکری بر قلبش هجوم می آورد و دلتنگ و آزرده اش می سازد. آن زمان است که آرزومند پیوستن به دریای مواج جامعه است.

در این افکار غوطه ور بودم که بلندگو مرا نیز احضار کرد. دم در که رفتم کسی جز «نیرومندی» دوست صمیمی و مهربانم نبود. ملاقات با او اگر چه کوتاه بود. قدری از آلام دورنی ام کاست.

سید الان برای لحظات به سرعت سپری میشد و به ظهر نزدیک میشدیم. از زمان و مکان اعزام آگاه نبودیم. آقای.. نماینده ی شهر هم به سالن آمد. وقت نماز برادران برای گرفتن وضو و اقامه ی نماز دعوت شدند. قبل از نماز نماینده ی شهر سخنرانی کرد که طبق معمول چیزی جز تکرار اخبار کهنه در سخنانش نبود. سپس آقای سلیمانی مسئول سپاه چند دقیقه ای صحبت نمود و بعد نماز را اقامه کردیم. قبل از ناهار برادرم به سالن آمد که حضورش موجب خوشوقتی شد. زمان عزیمت فرا رسید. جز با دوستانی چون محمود و عباس با دیگران آشنایی نداشتم.

حقیقتا قلم از نوشتن احساسات و عواطف مادری که فرزندش را برای فرستادن به قتلگاه بدرقه می کند و با اشک چشم آب بدرقه پشت سرش میریزد، عاجز است. در نگاه آنان، این زبان بین المللی، چیزی نهفته بود که هیچ کس جز مادر نمی توانست معنایش را درک کند. و جوانان وارسته ای که از تمام تعلقات دنیوی بریده بودند تا به سعادت اخروی برسند. جوانانی که تنها به مسئولیت حیاتی خویش می اندیشیدند.

شور و هیجان بچه های مینی بوس که از همان ابتدا خود را گروه فانتوم نامیده بودند با خوشمزگیهای فرهاد قمی و نوحه های قاسم زهره ای افزونی می یافت. در بین راه به خاطر فیلم برداری، قدری درنگ کردیم و سپس به مقصد خرم آباد به راه افتادیم.

اصولا انسان موجودی فراموشکار است. بسیاری از تذکرات کتاب اسمانی و پیامبران عظام به خاطر یادآوری تعهدات و مسئولیت هایی است که او عهده دار انجام آنهاست. آیات زیر ناظر بر این مدعا است.

صبح روز بعد یکی از پاسداران بروجردی را دیدم. پس از برشمردن نشانیها معلوم شد از محصلین من در مدرسه ی «مولوی» بوده است.| دیدن او و چند تن دیگر از دانش آموزانی که اینک به ثمر نشسته و مسئولیتها را عهده دار شده بودند این سخن آقای قرائتی را برایم تداعی نمود که فرمود: «معلم چون پلیس راهنمایی است که بر سر چهارراهها | انجام وظیفه می کند. او در یک جا ساکن است در حالی که هر کدام از ماشین هایی که توسط او هدایت شده اند، مسیرهایشان را طی کرده اند و خود، به مقصد رسیده اند».

پس از مدتی، زمان تجمع در محوطهی پادگان و برگزاری مراسم نوحه خوانی شد. همه رزمندگانی که از مناطق مختلف استان آمده بودند در محلی وسیع جمع شدند. بنا بود با برخی از بچه ها مصاحبه ی رادیویی و تلویزیونی شود. آن جا دو نکته ذهنم را به خود مشغول کرد.

اول: هجوم برخی از برادران برای قرار گرفتن در مسیر دوربین ها بود که مرا بیش از پیش متوجه ارزش و تأثیر تشویق کرد. انسان موجودی است که در صورت تشویق و تحریک می تواند آغازگر حرکات و تغییر و تحولات در عرصه ی هستی شود.

دوم: دریافت این موضوع که آشنایی چه قدر در انتخاب تأثير می گذارد. وقتی انسان با جمعی روبه رو می شود که برایش ناآشنایند

ناخودآگاه با دیدن آشنا یا آشنایان خود به طرف آنها جذب می شود. این حالت در فیلم برادران و مصاحبه کنندگان دیده شد. آنها دیگر کاری به این نداشتند که کی چه کاره است؟ چه کسی اهل تفکر و اندیشه است و چه کسی بیان مؤثری دارد! ناخودآگاه به طرف آشنایان خود جذب شدند و مصاحبه ها را با آنها انجام دادند. این می تواند برای ما درسی باشد تا اگر مسئولیتی را عهده دار شدیم در دام این جاذبه ها نیفتیم و در انتخاب افراد، تعهد و تخصص آن را در نظر بگیریم نه آشنایی را.

به هر حال آن مراسم گذشت. حالا نوبت عبور از خیابان های خرم آباد رسیده بود. در بدو ورود به شهر با وجود آن که ساعت ده و نیم صبح بود استقبالی از مردم مشاهده نشد. ذهن فوری به مقایسه دست زد و به این فکر مجال جولان داد که: «استقبال مردم شهر خودمان بهتر بود» این اندیشه آرام آرام در ذهن قوت می گرفت که اصل عدم عجله و شتاب در قضاوت، خود را چون پیکری استوار و متین ظاهر ساخت و در مسیرمان رفته رفته مردمی که با خبر شده بودند ازدحام کردند و با پاشیدن گلاب و تکان دادن دست و سر دادن شعار احساسات، علاقه و عواطف خود را نثارمان کردند. بیش از همه پیرزنی توجهم را به خود جلب کرد که با منقل و اسپند دود در کنار خیابان ایستاده بود و چون شیر می غرید و ما را به همراهی دعوت می کرد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها