به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، «محمدحسین اوحدی»، هجدهم بهمن ۱۳۳۷، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدر او محمدکاظم، در آموزش و پرورش کار می کرد و مادرش صدیقه نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته مهندسی مکانیک بود. سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هجدهم بهمن ۱۳۶۱، در رقابیه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای همان شهرستان واقع است.
خاطرات مادر شهید
از همان دوران کودکی وقتی به چشمانش نگاه می کردم تقوی، اخلاص و عطوفت را در عمق آنها میدیدم. برخلاف بسیاری از بچه ها که معمولا در سنین نوجوانی غرور به خود راه می دهند. مسعود در این سن همیشه با هم سن وسال هایش رفتاری صادقانه و همراه با اخلاص داد.
مسعود در سن چهار سالگی به تب روده مبتلا شد. این تب آنقدر شدید بود که دیگر دکترها از درمان آن عاجز شده بودند و نمی توانستند تبش را پایین بیاورند.
یادم می آید شب عاشورا بود و خانه ی یکی از اقوام که برای مراسم عزاداری امام حسین (ع) شام نذری درست می کرد، دعوت بودیم. آن شب حال مسعود خیلی بد بود. من به همین خاطر به آنجا نرفتم. با او در خانه تنها بودم. به قرآن متوسل شدم. آن را به دستم گرفتم و خدا را به حق قرآن و به سالار شهیدان، امام حسین(ع) قسم دادم. و از آقا امام حسین (ع) در آن شب شفای مسعود را خواستم و قرآن را بالای سر مسعود گرفتم. در همان هنگام یکی در زد. رفتم در را باز کردم، یکی از همسایه ها بود که برایمان نذری آورده بود. مقداری از آن را به مسعود دادم و دعا کردم که امام حسین (ع) او را شفا دهد. از آقا خواستم که امشب آخرین شب مریضی مسعود باشد. او را به علی اصغرش قسم دادم و با گریه التماس کردم. صبح تب مسعود کاملا پایین آمد. امام حسین (ع) مسعودم را شفا داد.
با وجود استعداد سرشاری که از همان کودکی در او مشاهده می شد، در پنج سالگی دوره ی ابتدایی را در یکی از مدارس تهران شروع کرد و در همین سن نماز را به طور کامل یاد گرفت. از نه سالگی هیچ گاه نماز را ترک نکرد. بعد از مدتی به بروجرد آمد و در دبستان اسلامی به درسش ادامه داد. در دوران تحصیل همه ساله با معدل عالی شاگرد اول می شد و همیشه به علت هوش سرشارش با نمرات بالا از یک طرف و به دلیل اخلاق شایسته اش که جهت دهنده ی هوش زیادش بود مورد تحسین و تشویق مسئولین مدرسه قرار می گرفت.
دوران متوسطه را در«نصرالدین طوسی» گذراند و با معدل نوزده دیپلم ریاضی را و در کنکور سراسری سال ۱۳۵۵ شرکت کرد و رشته ی مهندسی راه و ساختمان دانشکده ی فنی تهران قبول شد.
دانشجویی را تا قبل از اعتصابات دانشگاه در یک اتاق ساده همراه خواهرش سپری کرد در این مدت با وجود فشردگی دروس، کارهای خانه را بین خود و خواهرش تقسیم می کرد. با این که اندام درشتی نداشت خیلی چابک و قوی بود برای هر کاری در منزل و بیرون، هر چند که مشکل بود فوری داوطلب می شد.
خاطرات حمیدرضا اوحدی (برادر شهید)
نمی شد که هر سه برادر با هم به جبهه برویم چون برای خانواده اسان نبود. پس از این که به منزل آمدیم، مسعود مرا به اتاق دیگری برد و گفت: «ببین حمید، اگه بذاری این دفعه من برم، قول میدم دفعهی بعد باهات جروبحث نکنم»! من هم لبخندی زدم و گفتم: «میدونی احتمالا به زودی عملیات میشه، میخوای خودت بری عملیات و بعدش منو بفرستی » در چهره اش تغییر محسوسی حاصل نشد وا لبخند شیرین همیشگی هم خبری نبود. یقین داشتم که هیجان و عملیات نیست که برادرم را به طرف خود می کشد. بلکه چیز دیگر که آن موقع به اندازهی حالا برایم روشن نبود.
خاطرات همسر شهید
بالاخره آن کشش درونی او را واداشت تا دوباره به ملاقات امام جم برود. پس از یک گفت و گوی مفصل رو به ایشان کرده بود و گفته بود حاج آقا، ازدواج میتونه مانع حضور در جبهه بشه» بعد از این مشاوره من و خانواده اش را راضی کرد و هرسه برادر با هم رفتند.
پس از سازماندهی نیروهای ایشان همراه گروهی از همرزمانش گروهان مالک اشتر را تشکیل دادند و به گردان فتح ملحق شدند. از دوستانش شنیدیم که چادر شهید اوحدی و رفقایش از شور و شعف خاصی برخوردار بود. او به همراهی چند دوست دیگر، از جمله: شایسته نیا، مراد گودرزی، سعید اوحدی، که بعد، اولی شهید و دو نفر بعد اسیر شدند، یک محفل فرهنگی در چادرشان به راه انداخته بودند. قرآن تلاوت می کردند. روایت می خواندند. رسالهی امام را مطالعه می کردند و درباره ی موضوعات مورد علاقه به بحث می پرداختند. این مراسم که زیر نور فانوس انجام میشد، عده ی زیادی را مجذوب و مشتاق کرده بود؛ به گونه ای که همیشه از چادرهای دیگر، گروهی در این چادر فرهنگی حضور داشتند. به شدت را در دوره ی آموزشی که خستگی ناشی از تمرین و تلاش روزانه حدود پرده شب، بسیاری را در کام خواب فرو می برد، او از جمله کسانی بود یه تا پاسی از شب بیدار می ماند و با خدای خویش راز بیدار می ماند و با خدای خویش راز ونیاز می کرد. و دوستانش می گفت: مسعود اونقدر برامون از اهمیت نماز حدیث و روایت خوند که ما به این عبادت مستحب به چشم افت جبهه، قرار بود از آنجا نامهی حضور در منطقه و پایان یکی از دوستانش می گفت: می شب گفت و حدیث و روایت خوند که ما واجب نگاه می کردیم. عده ی زیادی از بچه ها نماز شب وقتی رفت جبهه، قرار بود از آنجا نام مأموریت بگیرد. دو ماه بود که دانشگاه باز شده بود. می را در جبهه بود و باید برای رسیدن به همکلاسهایش تا نمد دی در کلاسهای درس حاضر میشد اما چون میدانست عملیات نزدیک است تصمیم گرفت در جبهه بماند. این تصمیم برای همه ی ما غیرمنتظره بود، چون از علاقه اش به ادامه تحصیل آگاه بودیم ولی خواست خدا بود. بالاخره ماند.
یک هفته پیش از حمله به دشمن بنا بود از میان مسعود، شایسته نیا و سعید یک نفر فرماندهی دسته، یک نفر معاون و یکی هم منشی گردان باشد. او را منشی گردان کردند. اگرچه در آن موقعیت این وظیفه هم کار آسانی نبود، اول قبول نکرد. و به فرماندهشان گفت: «به جای کاغذ و قلم به من اسلحه بدید. اگه زنده موندم. بعد از عملیات منشی گردان میشم».
بعد از اقامهی نماز مغرب و عشاء از آخرین افراد نیروهای خودی عبور کردند و با گذشتن از سخت ترین موانع و استحکامات دشمن، میدان های وسیع مین، کانالهای عمیق و عریض و طویل، سیمهای خاردار تو در تو، با دشمن درگیر شدند.
صبح روز هجدهم بهمن ماه او و همرزمانش در شرایطی اضطراری، با در حالی که پوتین هایشان را در پا داشتند، نماز صبح را خواندند.
خاطرات محمدکاظم اوحدی (پدر شهید)
شعار پسرم نصرمن الله و فتح قريب » بود. این عبارت را گاه بان زمزمه می کرد. به سوره ی «والعصر» هم علاقه ی زیادی داشت. آن را نیا می خواند. همیشه ما را به صبر و پایداری دعوت می کرد. در یکی از نامه هایش نوشته: « یادتان باشد سختی هایی که شما تحمل می کنید سایر خانواده های رزمندگان هم تحمل می کنند. خداوند همیشه بندگانی را که بیشتر دوست دارد با آزمون های بزرگتر می آزماید. با بهترین کسان و چیزهایی که دارند. مگر نه این که ابراهیم(ع) را با فرزندش آزمایش کرد».
خاطرات حمیدرضا اوحدی (برادر و همرزم شهید)
صبح روز هجدهم بهمن ماه سال هزاروسیصدوشصت ویک بود. نزدیکیهای طلوع خورشید، در مرحله ی اول عملیات والفجر مقدماتی»، پشت یکی از خاکریزهای خط مقدم، مسعود را دیدم. سر و رویش خاکی بود. مقداری خون روی لبهایش خشکیده بود. عملیات شب قبل جسمش را خسته کرده بود ولی روحیه اش همچنان با طراوات و اراده اش نستوه بود. به طرفش رفتم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. چند دقیقه ای در کنار یکی از خاکریزها نشستیم. آتشباری دشمن سنگین بود. باید ان هم جدا می شدیم و به سر پستهایمان می رفتیم. از شیرینی که همراهش بود تعارفم کرد. کمی از آنها خوردم. قبل گفت: «هر کدام رفتیم شهر به پدر و مادر زنگی بزند»
مرحله ی دوم از عملیات والفجر مقدماتی تمام شده بود. برای دیدن برادرانم به محل استقرار چادرهای گردان فتح در پشت خط رفتم. از آن چادرهای پرجوش و خروش فقط دو تا بر پا بود. نور ضعیفی به سختی از درون چادرها خود را به بیرون می کشید. غروب غمگینی بود. میدانستم که حالا بسیاری از بچه ها شهید شده اند. داخل یکی از چادرها شدم. دو نفر از همرزمان آنجا بودند. پس از کمی صحبت خبر اسارت برادرم سعید را به من دادند و گفتند: احتمالا مسعود هم زخمی شده و در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری است.
تمام بیمارستانها را گشتم. از برادرم خبری به دست نیاوردم. شب شده بود. برای خواب به قرارگاه «زینبیه» رفتم. روز بعد صبح زود به یاد آخرین سخن مسعود در آخرین دیدارمان افتادم. سریع به مخابرات رفتم. فکر می کردم او قبلا به خانواده زنگ زده است. با خانواده تماس گرفتم. در کمال ناباوری خبر شهادتش را از آنها شنیدم. بعد از دوستان شنیدم که همان روز که با هم ملاقات کوتاهی داشتیم، پس از خداحافظی از من، شهید شده است. یعنی دقیقا در هجده بهمن، روز تولدش. گاهی که با خودم تنها میشوم از خودم می پرسم: «راستی شیرینی آن روز، شیرینی تولدش بود یا شهادت»
انتهای پیام/