4 روایت از خاطرات شهید «عباس چکشی»؛

شجاعانه در میدان نبرد بود و از شهادت ترسی به دل نداشت

همرزم شهید « حمید مرادی» در خاطرات خود آورده است: یکی از شجاعان میدان نبرد بود، گویی از عملیات و شهادت ترسی به دل نداشت.
کد خبر: ۳۹۴۹۷۷
تاریخ انتشار: ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۸:۳۲ - 04May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، «عباس چکشی» دهم خرداد ۱۳۳۵، در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش ابوالحسن و مادرش ربابه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. شیشه بر بود. ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. دوم خرداد۱۳۶۵، در حاج عمران عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در زادگاهش واقع است.

کوچه ی «صاحب علم» خیابان سعدی، رشد و نمو عباس را به نظاره نشست و عباس خیره در پرواز پرندگان چشمان کنجکاوش را به آبی آسمان پیوند زد.

او همزمان با تحصیل، در شیشه بری پدر نیز مشغول به کار شد. تا این که پس از کسب مدرک ششم ابتدایی و با ورود به سن هجده سالگی خود را برای سربازی آماده کرد. جاذبه ی ارتش او را به سوی خود کشاند. بنابراین تصمیم گرفت وارد نظام شود اما دیری نپاید که آموزش‌های آن را با آموزه های دینی و باورهای اعتقادی خود مغایر دید و از ادامه‌ی خدمت منصرف شد. نیروهای امنیتی که از عقیده وی و دلیل انصرافش آگاه بودند. تعقیبش می‌کردند. این تعقیب‌ها گاه به بازداشت وی منجر می‌شد ولی چون مدرکی علیه او نمی‌یافتند. ناگزیر آزادش می‌کردند.

خاطرات صدیقه قره سواری (از بستگان همسر شهید)

درست به خاطر دارم که خداوند تازه وحید را به آنها داده بود. سه روز از زایمان دخترعمویم، همسر شهید، گذشته بود. عباس آقا میخواست به جبهه برود. ساک و وسایلش را آماده کرده بود. لباس رزم بر تن داشت هنگام خداحافظی اشک در چشمانش حلقه زده بود. سعید و وحید را غرق در بوسه کرد. یک اسکناس ده تومانی نیز در دست نوزاد نورسیده گذاشت و خطاب به همسرش گفت: «بچه ها را به تو میسپارم. خوب تربیتشون کن. مراقب خودت هم باش»! این آخرین جمله هایی بود که به همسرش زد. برخاست و به راه افتاد در حالی که مهمان تازه وارد کوچولویش را سیر ندیده بود. این اولین و آخرین دیدار یک پدر جوان با طفل شیرخوارش بود.

سعید آن زمان پنج ساله بود. پدر تازه رفته بود و او در حیاط داشت بازی می کرد. شاید هنوز پدرش از خم کوچه نگذشته بود که دیدیم تکه چوبی را که پارچه سیاهی رویش بسته بود و می گفت: «شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر» مادر شهید داد زد و گفت: «این حرف رو نزن بابات تازه رفته» سعید ساکت شد ولی همه ی ما این را نشانه ی حادثه ای می دانستیم. حدود دوازده روز بعد آن حادثه روی داد. عباس آقا در عملیات حاج عمران شهید شد.

خاطرات عبدالحمید احمدزاده (دوست شهید)

دو هفته قبل از اعزامش بود که آمد در مغازه تا بند پوتین بخرد. نیم ساعتی با هم حرف زدیم. خیلی صمیمی و خوشحال و سرحال بود. آن روز تکیه کلامش شده بود: «الحمدالله، شکر». با محبت بود و بذله گویی می کرد. وقتی بند پوتین را به او دادم. می خواستم پولش را نگیرم. با لبخند گفت: پولت رو بگیر والا از دستت میره» و بعد ادامه داد: «به زودی میگن: این گل پرپرشده، عباس پرپرشده، عباس شیشه بر پرپر شده » بعد با خنده خداحافظی کرد و رفت.

خاطرات علی احمد امیرسرداری (دوست شهید)

سال پنجاه و هفت بود. هنوز به بیست و دوم بهمن نرسیده بودیم و پیروزی انقلاب علنی نشده بود. در منزل یکی از آشنایان جوانی را دیدم که هم سن آن روزهای خودم بود داشت شیشه ها را اندازه می گرفت و روی در و پنجره ها نصب می کرد. دوستم، آقای غلامرضا امینی، که بعدها در جنگ تحمیلی جانباز شد، بحث مبارزه با حکومت شاهنشاهی را پیش کشید. من که آن جوان برایم ناشناس بود در صحبت کردن احتیاط می کردم. آقای امینی متوجه موضوع شد و گفت: «ما نوارهای آقا را (امام خمینی (ره) از ایشان می گیریم». پی بردم که او هم انقلابی است. اسمش را از دوستم پرسیدم. گفت: «آقای عباس چکشی» بعدا از طریق آقایا مهرعلیزاده و روشنکار با آقای چکشی دوست شدم. این دوستی به رفت و آمد خانوادگی تبدیل شد.

هنگامی که پدر شهید به رحمت خدا رفت. ایشان در منطقه بودند در مراسم فاتحه دیدمش. گفت: «برای فاتحه پدرم اومدم مرخصی» زیاد نماند. سریع به جبهه برگشت.

او جزء ورزشکاران خوب شهر بود. تا ایشان زنده بود. تیم دوچرخه سواری بروجرد خیلی رونق داشت. تیم موفقی بود و در کشور برای خودش موقعیتی داشت. شهید چکشی از جمله ی کسانی بود که تعاونی شیشه بران شهر را تشکیل داد و خود به سرپرستی آن برگزیده شد و تا زمانی که این مسئولیت را به عهده داشت به کسی اجازه سوءاستفاده یا اجحاف در حق مردم را نداد.

خاطرات حمید مرادی (همرزم شهید)

یکی از شجاعان میدان نبرد بود. از عملیات  و شهادت ترسی به دل نداشت و  بسیار شوخ و بذله گو بود. تکیه کلامش در بیشتر مواقع این بود: «خداوند عالم رحمت کند» بچه ها را سرحال می آورد به آنها روحیه می‌داد. به نظر من انسانی والامقام و ارزشمند بود.

بخشی از وصیت نامه ی شهید

«همسر عزیزم، ای مهربان و ای سنگ صبورم. من راهم را با چشمان باز انتخاب نموده ام. اگر شهید شدم وصیتم این است که گریه و زاری سر ندهی، بلکه گل سرخی به سینه ات بزن چرا که پرچم مزار رهبرمان حسین (ع) سرخ است.

سعید و وحید را به خوبی مراقبت کن که اینها على اصغرهای زمان ما هستند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها