به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
قرار شد شبانه تعدادی موشک را از قرارگاه رعد اهواز به مناطق از قبل تعیین شده ببریم و کار بگذاریم. بچههای پدافند قراگاه رعد موشکها را روی ماشینها سوار کردند و به صورت کاروانی راه افتادیم. باران شلاقی میآمد. من و عباس داخل ماشین با هم بودیم.
وسط راه، مسوول بچههای پدافند آمد به عباس گفت: «یکی از جیپها زده به یه نفر، نمیدونیم چه خاکی تو سرمون بکنیم. طرف بلند هم نمیشه.» رفتیم جایی که تصادف شده بود. عباس در آن باران پیاده شد، مصدوم را بغل کرد، گفت: «کمک کن بذاریمش داخل ماشین.» بعد به من گفت: «آقاجان! اینو میبری درِ خانهش میرسانی. تا رضایتشو نگیری نیاییها! دارم بهت میگم! ما داریم برا اینا زحمت میکشیم. اون وقت اگه اینا از ما ناراضی باشن، خاک بر سر ما!» گفتم: «باشه.» این بنده خدا حرفهای عباس را شنید. سوار ماشین شدم. آدرس خانهاش را گرفتم و راه افتادیم.
داشتیم میرفتیم، به من گفت: «این کی بود؟» گفتم: «این فرماندهی کل اینا بود.» گفت: «عجب مرد بزرگیِ این! آقا من رضایت دارم. فقط منو برسون خونه. عیبی نداره پام. اگر شکسته باشه، فوقش میرم گچ میگیرم.» گفتم: «پس رضایت داری خداوکیلی؟» گفت: «آره به خدا؛ رضایت کامل دارم.» رساندمش درِ خانهاش. در زدم، رفت داخل. بیسیم پی آرسی 66 را برداشتم، عباس را گرفتم و گفتم: «عباس اُکی شد. بدبخت رضایت داد.» گفت: «اقلا پولی میخواستی بذاری جیبش.»
گفتم: «بهش گفتم، قبول نکرد.» پرسید: «از ما راضی بود؟ ناراضی نبود؟ من میتونم اون دنیا جوابشو بدم؟» گفتم: «بابا، این حرفا چیه عباس؟ مگه تو زدی بهش؟» گفت: «بالاخره به دستور من بوده است دیگه؛ من ینجا بودم دیگه.»
انتهای پیام/121