بُرشی از کتاب «من و عباس بابایی»؛

افطار عباس بابایی و مصطفی اردستانی در کنار خلبانان

در بخشی از کتاب «من و عباس بابایی» خاطره جالبی از حضور شهید بابایی و شهید اردستانی در کنار خلبانان مجرد برای صرف افطار روایت شده است.
کد خبر: ۳۹۵۱۳۳
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۵:۱۰ - 06May 2020

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایت‌ها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و هم‌رزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.

در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را می‌خوانید:

ماه رمضان بود. قرارگاه رعد بودیم. سحری، نان خشک و پنیر و هندوانه خورده بودیم. عباس می‌گفت: «ما حق نداریم غذا بخوریم.» دو، سه ساعت مانده به افطار گرسنه شده بودیم. برای غذا خوردن جا زیاد داشتیم؛ وی‌آی‌پی، هتل سیکس، هتل اچ؛ ولی عباس نمی‌رفت. می‌گفت: «حرام است. اصلاً اون‌ورا نریم.» بیشتر می‌رفتیم خانه‌ی بچه‌هایی که مجرد بودند.

دوست رشتی‌ای داشتم به نام ابراهیم که ابی صدایش می‌زدند. برادر ابی خلبان اف5 بود. نزدیک افطار به عباس گفتم: «عباس، میای افطار یه جایی وی‌آی‌پی ببرمت؟» گفت: «بریم.» با آقا مصطفی و عباس سوار ماشین شدیم، آمدیم بیوکیوی دوست من. آن‌ها ده، پانزده نفر مجرد بودند که همه به دستور عباس از تهران به آن‌جا منتقل شده بودند.

در زدیم. من رفتم داخل. ابی داشت جلوی آیینه موهایش را شانه می‌کرد که افطار به خانه‌ی برادرش برود. از آیینه من را دید. برگشت با لهجه‌ی رشتی گفت: «حسن جان، خوش آمدی.» گفتم: «ببین! من تنها نیستم، سه نفریم.» گفت: «سه تایی تونم خوش آمدین.» سفره‌ی نایلونی سحرشان هنوز وسط اتاق پهن بود؛ یک دیگچه وسط سفره و بیست تا قاشق داخلش.

عباس و آقا مصطفی وارد شدند. ابی تا این‌ها را دید، سفره را با تمام چیزهایش جمع کرد، چپاند زیر تخت. بنده خدا تیپ هم زده بود. گفت: «قربان، بفرمایید بشینید، بفرمایید بشینید.» گفتم: «ابی، ما اومدیم افطاری این‌جا بخوریم.» گفت: «چشم، چشم!» بچه‌های بیوکیوهای دیگر، همه جمع شدند.

هرکس یک چیزی آورد. یکی چای آورد، یکی پنیر آورد، یکی نان آورد، هندوانه آوردند شکستن، بچه‌ها خیلی محبت کردند. عباس می‌توانست برود بهترین هتل. فرمانده پایگاه از خدایش بود از عباس پذیرایی کند. وقتی می‌گفتند جناب بابایی امروز مهمان شما است، آن‌جا غُرق می‌شد؛ ولی نمی‎رفت. فقط می‌آمد پهلوی این‌هایی که مجرد بودند و با این‌ها حال می‌کرد. از پست و مقام متنفر بود. فقط با زیردست می‌نشست و بلند می‌شد.

آن شب وقتی همه جمع شدند و غذاهای‌شان را آوردند، عباس به آن‌ها گفت: «یعنی شما افطار همینو می‌خورید؟» گفتند: «سحری هم همینو می‌خوریم.» یک نگاه به من کرد، یک نگاهی به آقا مصطفی، گفت: «همه‌تان که مجردین، غذاتان این است؟ یعنی با این روزه می‌گیرین؟»

جوری می‌گفت که هرکس نمی‌دانست فکر می‌کرد خودش هر روز چلوکباب برگ می‌خورد! باخنده بهش گفتم: «مثلاً تو خودت چلوکباب برگ می‌خوری؟ تو هم که داری نون و هندونه به خورد خودتو من بدبخت می‌دی!» گذشت. موقع رفتن به ابی گفتم: «ببین ابی! فردا هم اگه دزفول بودیم، افطاری میام این‌جا.» گفت: «قدم‌تون روی چشم.»

از فردا عباس به آشپزخانه دستور داد به تمام کسانی که مجرد هستند، غذای درست و حسابی، هم برای افطار، هم برای سحری بدهند. می‌گفت: «این بچه‌ها این‌جا مامورن. ما وظیفه‌مون از اینا پذیرایی کنیم. اینا اومدن دارن برای اسلام می‌جنگن؛ وگرنه همه توی خونه زن و بچه‌شون ازشون پذیرایی می‌کردن.»

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها