به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، «فرجالله حاتمی» چهارم مهر سال ۱۳۳۱ در شهرستان بروجرد به دنیا آمد. وی تا پایان دوره کارشناسی درس خواند. معاون آموزش و پرورش بود. سال ۱۳۵۶ ازدواج کرد و صاحب دو پسر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت و دوم خرداد ۱۳۶۵ در حاج عمران عراق به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.
خاطرات محمدرضا مواهبی طباطبایی (هم کلاسی شهید)
آن گونه که باید نشناختمش، همان گونه که اکنون نمیشناسمش چهرهای آرام داشت و طرحی از غم بر لبانش بود هیچگاه رازش نفهمیدم. رنگ سیمایش سبزه بود و لباسش معمولی. با دیدنش پی میبردی که از طبقهی محروم است و محرومیت را میشناست این تصویری است که از شهید حاتمی، از آن زمان که هم کلاسی بودیم در ذهن دارم.
خاطرات احمد موسیوند (همرزم شهید)
در ابتدای پیروزی انقلاب در کلاسهای عقیدتی که خود از بانی آن بود، شرکت می کرد. تا آنجا که شنیدهام، قبل از انقلاب اسلامی فردی مؤمن و مقید به مذهب بوده ولی بنا به گفتهی یکی از دوستان شیرازیام که با شهید همرزم بوده، در دوران انقلاب تحولی بزرگ در شهید حاتمی به وجود آمد. تحولی همه جانبه، آن زمانی که معاون آموزش و پرورش بروجرد بود و خیلی چوب لای چرخش میگذاشتند. میگفت: «توکلم به خداست. آموزش و پرورش هم که نباشم، چند تا صندوق میوه و سیب زمینی میخرم و میوه فروشی میکنم، عار نیست. فقط باید شرافتمندانه باشد، اما نمیدانم چرا باید این قدر غیر منصفانه با هم برخورد کنیم» او که نمیتوانست نسبت به سرنوشت کشور و اوضاع سیاسی و اجتماعی جامعه بیاعتنا باشد، به همین منظور پای در رکاب همت گذاشت و به جبهههای نبرد رو کرد و تا شهادت پیش رفت.
خاطرات حمید گودرزی (دوست شهید)
هیچ وقت ندیدم از پشت میز با کسی صحبت کند. در مناظره هایی اوایل انقلاب در خیابانها با گروه های غیراسلامی داشتیم، با شهید همراه بودیم. از همان زمان رابطهی دوستیمان گرمتر شد. وقتی به سمت معاون آموزش اداره منصوب شد فکر می کردم دیگر مرا خوب تحویل نگیرد یک روز همین طوری به دیدنش رفتم. دیدم نه، همان فرج الله سابق است. در تمام دفعاتی که برای دیدنش به اتاقش رفتم. هیچوقت ندیدم از پشت میز با کسی حرف بزند، همیشه میز را ترک میکرد. میآمد کناری مینشست و با مراجعه کننده گفتوگو می کرد. به قول خودش: هنوز میز او را نگرفته بود.
با هم در اعزام نیروی ۲۵ فروردین ۱۳۶۵ شرکت کردیم. شاید آن اعزام، بزرگترین اعزام بسیج بروجرد در طی جنگ بود. روز با شکوهی بود. همه در استاديوم شهر جمع شدیم. پس از تقسیم بندی، هر گروه سوار اتوبوس یا مینی بوس مربوط به خود شد و به طرف خرم آباد حرکت کردیم. شهید حاتمی پشت سر من بود. در تمام طول راه تلاش میکرد تا با بذله گویی و شوخی به بچهها روحیه بدهد.
در خرم آباد، شب را در «پادگان حمزه (س)» خوابیدیم. به خاطر ازدیاد نیرو نه شام گیرمان آمد و نه جایی برای خواب. تا نیمههای شب راه رفتیم و به چادرها سرک کشیدیم و سر به سر بچهها گذاشتیم و خندیدیم و آخر سر هم لای درختان به خواب رفتیم. صبح به طرف جنوب، «پادگان شفیع خانی»، راه افتادیم. مردم برای بدرقه در دو طرف خیابان های خرم آباد ازدحام کرده بودند و ما را زیر باران نقل گرفته بودند. شهید حاتمی دستش را از شیشه ی ماشین بیرون می برد و از دست مردم نقل و شیرینی میگرفت و همه را به بچه ها میداد. من از او خواستم که او با همان شوخ طبعی همیشگیاش گفت دستم رو میبرم بیرون و میگویم: ما را دعا کنید. اونا هی شیرینی و نقل می دهند، من چکار کنم» خلاصه اینکه باشادی آنقدر به بچه ها روحیه می داد که اگر کسی هم تعلق خاطر خانواده اش داشت، فراموش میکرد.
ما شب اول، در «شفیع خانی»، باز او و چند تا از دوستان جای خوابی پیدا نکردند. هر چه اصرار کردیم، داخل چادر ما هم نیامدند همان جا، پشت در چادر خوابیدند. فردا صبح چند نفر به این وضع اعتراض کردند ولی او اصلا اهمیت نداد و به روی خودش نیاورد. انعطاف پذیری و سازگاری با محیط و مشکلات و عدم تعلق به دنیا از ویژگیهای بارز شهید حاتمی بود. همین صفات بود که او را به یک چهرهی مردمی و دوست داشتنی تبدیل کرده بود. اصلا کنیهای نبود. بسیار افتاده و متواضع داشت. میشد در نماز نهایت تواضعش را دید.
خاطرات اکبر بایسته (همکار شهید)
شهید حاتمی چهرهای خندان داشت. دیدارش موجب انبساط روح میشد. مرد مؤدبی بود. یک روز، آن موقع که معاون اداره بود، در اتاقش بودم. پدرش که خود خدمتگزار مدرسهای بود، از در وارد شد، او با دیدن پدر از جایش بلند شد و تا دم در به پیشواز او رفت. وقتی پدرشان نشست. فرجالله با فروتنی، مثل یک خدمتگزار سر پا ایستاد تا وقتی که پدر به او گفت: «بشین» بعد، او خیلی متواضعانه کنار پدر نشست.
اول شهریور بود. من مدیر یکی از دبیرستانهای شهر بودم. به خاطر ناهماهنگیهای سال گذشته تصمیم گرفتم نظرم را با ایشان در میان بگذارم. به اتاقشان رفتم و با لحنی معترض گفتم: «برای سال آینده چه کار کردهاید؟ چرا دست رو دست گذاشتید؟ مگه نمیخواید برنامهریزی کنید؟» او بدون فوت وقت همراه من نزد مسئول متوسطهی وقت آمد و وی را مؤاخذه کرد و با وجود این که ظهر پنجشنبه بود. یک جلسهی فوری ترتیب داد و بعداز ظهر همان روز مدیران دبیرستان ها را جمع کرد و به تبادل نظر پرداخت و کار را یک سره کرد.
عصر پس از پایان جلسه متوجه شدم که فرجالله به خاطر امتحانات نهایی ساعت چهار بامداد از منزل بیرون آمده اند، ظهر هم نه به منزل رفتهاند و نه ناهار خوردهاند، ولی با این وجود در ابتدا و انتهای جلسه با رویی باز از من تشکر و مرا شرمنده کردند.
خاطرات شهرام عبداللهزاده (شاگرد شهید)
دبیر ادبیات ما بود. دوست داشتنی و مهربان. یک روز در کلاس، بحث شعر نو پیش آمد. ایشان ضمن این که از شعر کلاسیک دفاع می کرد شعر نو را رد نکرد. معتقد بود که شعر سنتی ما عمیقتر و ریشهدارتر و در عین حال معنویتر است. میگفت: «شعر شاعران گذشته، بخصوص کسانی چون حافظ، سعدی و مولوی. با طبیعت عجینتر است و شعر نو هم اگر به این ویژگی توجه داشته باشد يقينا جای خود را در جامعه باز میکند والا اگر بخواهد خود را در بند عباراتی چون: «و من در پارک ساندویچ عشق را گاز میزنم». بماند. بعید می دانم موفق باشد». خوب یادم است که بچههای کلاس با شنیدن «ساندویچ عشق» زیر خنده زدند و کلی خندیدند.
انتهای پیام/