آرزوی مادر شهید مدافع حرم در کارگاه تولید ماسک برآورده شد

بعد از شهادت پژمان، مامان رفت گردان ثارالله (ع) کازرون، همان گردانی که پژمان از آنجا به سوریه اعزام شده‌بود، ثبت‌نام کرد. رفته‌بود اعلام کند اگر زمانی قرار باشد خانم‌ها را هم برای دفاع از حرم اعزام کنند، او آماده است به‌عنوان اولین نفر به میدان برود. حتی به آن‌ها گفته‌بود: من، گواهینامه پایه یک دارم! می‌توانم به‌عنوان راننده ماشین‌های سنگین برای رزمنده‌ها غذا و مهمات ببرم...
کد خبر: ۳۹۵۲۹۱
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۱۲:۲۴ - 06May 2020

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، «پژمان» که رفت، همه هستی مادر را با خود برد جز عشقش برای خدمت و عطشش برای شهادت را. حاجیه «ماه بی‌بی» پسرش را که در جمع شهدا دید، تازه با همه وجود احساس کرد چقدر جایش میان آن‌ها خالی است. اینطور بود که تمام تلاشش را برای ملحق شدن به فداییان دفاع از حرم به کار بست و همه این سال‌ها در حسرت جاماندن از آن‌ها برایش سپری شد.

آرزوی مادر شهید مدافع حرم در کارگاه تولید ماسک برآورده شد

این روزها، اما حال مادر، حال دیگری است. حالا اگر بپرسی، می‌گوید جهاد، جهاد است. چه لب مرز باشد و اسلحه‌به‌دست در مقابل دشمن متجاوز، چه کیلومتر‌ها دورتر باشد در دفاع از مرز‌های عقیدتی و چه همین‌جا باشد؛ در کوچه و خیابان‌ها و در مقابله با ویروس مرموزی که سلامت خانواده‌ها را نشانه گرفته. حالا مادر همین‌که پشت چرخ خیاطی می‌نشیند و برای حمایت از مدافعان سلامت ماسک می‌دوزد، خودش را در لباس جهادی مقدس می‌بیند و دلش آرام می‌گیرد، هرچند طلب شهادت هنوز همان حرارتی است که به قلبش انگیزه تپش می‌دهد.

حاجیه خانم «ماه بی‌بی خرم روز» و «لیلا توفیقی»، مادر و خواهر شهید مدافع حرم «محمدکاظم (پژمان) توفیقی»، از بانیان راه‌اندازی کارگاه تولید ماسک در شهر کازرون، برایمان روایت‌های جذابی دارند از دو ماه مشارکت در جهاد مقابله با کرونا و تجربیات شیرینی که در تبدیل تهدید به فرصت کسب کرده‌اند.

من، مادر شهید مدافع حرم، گواهینامه پایه یک دارم

«اتفاقات شهادت پژمان خیلی برای مامان، سنگین بود و تا مدت‌ها به خاطر جای خالی او، شرایط روحی خوبی نداشت. اما بعد از مدتی، اولین کاری که کرد این بود که رفت در گردان ثارالله (ع) کازرون، همان گردانی که پژمان از آنجا به سوریه اعزام شده‌بود، ثبت‌نام کرد. شاید بپرسید برای چه کاری؟ مامان رفته‌بود برای اعلام آمادگی. اعلام کرد اگر زمانی قرار باشد خانم‌ها را هم برای دفاع از حرم اعزام کنند، او آماده است به‌عنوان اولین نفر به میدان برود. حتی به آن‌ها گفته‌بود: "من، گواهینامه پایه یک دارم! می‌توانم به‌عنوان راننده ماشین‌های سنگین برای رزمنده‌ها غذا و مهمات ببرم... "، اما خب، شرایطی اعزام فراهم نشد و مامان دوباره پژمرده شد. مدام در فکر بود و می‌گفت: تعجب می‌کنم بعضی آقایان با اینکه شرایط برایشان مهیاست، چرا نمی‌روند برای دفاع از حرم؟ کاش من مرد بودم و مشکلی برای رفتن نداشتم.»

نوشتن فصل شیرین این قصه، چهار سال طول کشید. «لیلا توفیقی»، خواهر شهید مدافع حرم که با شروع جذابش شش‌دانگ حواس مرا مال خود کرده، لبخندبرلب می‌رود سراغ روایت ادامه داستان و می‌گوید: «بعد از شیوع ویروس کرونا وقتی کار تولید ماسک برای پزشکان و پرستاران شروع شد و ما هم توانستیم در این کار مشارکت کنیم، مامان انگار دوباره انرژی گرفت. در کارگاه که بودیم، می‌دیدم چقدر روحیه‌اش شاداب است.

انگار بعد از چهار سال به خواسته‌اش رسیده‌بود و احساس می‌کرد توانسته کار مفیدی انجام بدهد. البته به همین حد قناعت نکرد ها. تا خبر رسید پایگاه انتقال خون اعلام کرده در ایام شیوع کرونا ذخیره خون کاهش پیدا کرده و حضور مردم برای اهدای خون ضروری است، مامان پایش را در یک کفش کرد که برویم خون بدهیم. هرچه گفتیم شرایط جسمی شما مساعد نیست، قبول نکرد. با اشتیاق در پایگاه انتقال خون حاضر شد، اما به هدفش نرسید. وقتی گفتند به دلیل انجام عمل جراحی در سال‌های گذشته، شرایط اهدای خون ندارد، نمی‌دانید چقدر ناراحت شد و گریه کرد. دست آخر یک آقای خبرنگار که آنجا حضور داشت، جلو آمد، دلداری‌اش داد و گفت:حاج خانم! همین‌که شما با نیت اهدای خون از خانه به اینجا آمده‌اید، انگار واقعاً به بیماران نیازمند خون داده‌اید. همین حضورتان خیلی ارزشمند است.»

جهاد علیه کرونا؛ کازرون در صف اولین‌ها

زودتر از آنچه فکرش را بکنید، فعالیت‌های مردمی علیه کرونا در کازرون شروع شد و از هر خانه، یکی دو نفر، پاشنه‌های همتشان را برای کمک به کادر درمانی در خط مقدم این مبارزه ورکشیدند. لیلا دستم را می‌گیرد و می‌برد به اولین روز‌های شیوع ویروس کرونا و می‌گوید: «تقریباً ۲ هفته بعد از اعلام شیوع ویروس کرونا در کشور، خبردار شدیم در یکی از مدارس فنی‌وحرفه‌ای کازرون، کارگاه تولید ماسک راه‌اندازی شده و عده‌ای مشغول کارند. با اینکه مسیر آن مدرسه به خانه‌مان دور بود، همراه مامان رفتیم و در کارگاهشان شروع به کار کردیم. دو روز در کنارشان بودیم، اما از آنجا که ظرفیت و امکانات آن کارگاه تولید ماسک خیلی محدود بود، امکان پاسخگویی به متقاضیان فراوان مشارکت در این کار داوطلبانه را نداشتند. اینطور بود که غیرمستقیم از پذیرش ما عذرخواهی کردند. اما خوشبختانه دوری ما از این فضای جهادی طولانی نشد. چند روز بعد خبردار شدیم سپاه کازرون با همکاری حوزه بسیج خواهران «الزهرا (س)» قصد دارند کارگاه تولید ماسک راه‌اندازی کنند. تا شنیدیم، رفتیم کمک خانم «جوکار»، فرمانده حوزه که بانی کار بود. از آن طرف، به دوستان و آشنایان هم خبر دادیم و آن‌ها هم هرکدام هر وسیله‌ای که داشت و فکر می‌کرد به درد این کار می‌خورد؛ چرخ خیاطی، اتو، میز برای زیر چرخ‌ها و اتو‌ها و... با خودش آورد و دسته‌جمعی کارگاه را تجهیز کردیم.

اما این تازه اول راه بود. نوبت به خرید پارچه و باقی موارد موردنیاز که رسید، تازه مشکلات شروع شد. همه‌جا بسته‌بود. خیلی گشتیم، اما پارچه مناسب برای ماسک پیدا نکردیم. با چند خرازی آشنا تماس گرفتیم، آن‌ها هم گفتند باید با تبریز تماس بگیریم و سفارش بدهیم و...، اما خیلی دیر می‌شد. خلاصه با رایزنی‌هایی که با شبکه بهداشت کازرون انجام شد، آن‌ها تأمین پارچه موردنیاز برای تولید ماسک را تقبل کردند. سپاه و شبکه بهداشت به‌صورت مشترک، هزینه پارچه‌ها را تأمین کردند که البته سهم سپاه هم در واقع از محل کمک‌های مردمی و کمک خیرین شهر تأمین می‌شد. باقی ملزومات مثل کش، نخ و... و همینطور مایع ضدعفونی موردنیاز برای کارگاه را هم از محل کمک‌های مردمی تهیه کردیم و اواخر اسفند ۹۸ کارگاهمان راه‌افتاد.»

وقتی نابلد‌ها به لطف دوخت ماسک، خیاط شدند

هر لحظه در کارگاه تولید ماسک برای داوطلبان مشتاق کازرونی با تجربه‌های جدید و شیرین همراه بود، به‌ویژه برای دختر‌های نوجوان و جوان تازه‌نفس: «کارگاه کاملاً توسط خانم‌ها اداره می‌شد. هنوز هم به همین ترتیب است. تنها کمکی که از آقایان گرفتیم، در بخش برش پارچه‌ها بود. به لطف خدا آنقدر تعداد داوطلبان زیاد بود که نیرو‌ها شیفت‌بندی شدند. به‌این‌ترتیب ۱۰۰ نفر در سه شیفت (از هفت، هشت صبح تا ۱۰، ۱۱ شب) مشغول به کار شدند و با اینکه خیلی‌هایشان تا قبل از آن تجربه خیاطی نداشتند، یک رکورد قابل قبول برای کارگاه ثبت کردند؛ تولید روزانه بیش از ۲ هزار عدد ماسک.

جالب است بدانید در این کارگاه، از دختران ۱۲، ۱۳ ساله داریم تا خانم‌های ۷۰، ۷۵ ساله. خیلی از دختر خانم‌ها ازجمله خود من تا قبل از ماجرای تولید ماسک، اصلاً پشت چرخ خیاطی ننشسته‌بودیم. اینجا، چند نفر از خانم‌هایی که خیاط حرفه‌ای بودند ازجمله مادر خودم، آمدند وسط گود و تهدید کرونا را به فرصت تبدیل کردند. آن‌ها مسئولیت آموزش به تازه‌کار‌ها را قبول کردند و در یک زمان کوتاه، آن‌ها را به‌اصطلاح راه‌انداختند و کمک کردند آن‌ها هم این مهارت را یاد بگیرند. مادر من، سال‌ها قبل آموزشگاه خیاطی داشت و بعد آموزش گلدوزی و بافتنی هم به آن اضافه شد. اما وقتی به‌دلیل کار بافتنی به بیماری آسم دچار شد، پزشک اجازه نداد این کار را ادامه دهد. خلاصه کار هنری را کنار گذاشت و آموزشگاه رانندگی راه‌اندازی کرد!»

تولید ماسک با ابزار گلدوزی!

متحیر مانده‌ام از همه‌فن‌حریف بودن مادر شهید، اما خواهر شهید با لبخند معنادارش می‌گوید از این غافلگیری‌ها در کارگاه تولید ماسک خانم‌های کازرونی، فراوان است: «کم نبودند افراد و گروه‌هایی که داوطلبانه وارد کار تولید ماسک شدند و به سهم خودشان بخشی از نیاز موجود را پاسخ دادند، اما کارگاه ما (بسیج خواهران الزهرا) و کارگاه مدرسه فنی‌وحرفه‌ای، به‌عنوان کارگاه‌های رسمی تولید ماسک در کازرون تعیین شدند و ماسک‌های تولیدی این دو کارگاه به شبکه بهداشت عرضه می‌شد تا از آنجا در اختیار بیمارستان‌ها، داروخانه‌ها و دیگر نهاد‌های متقاضی قرار بگیرد.

ماسک‌های تولیدی ما، ماسک‌های کاملاً استاندارد است. ما از همان اول، آن سیم پلاستیکی که روی بینی قرار می‌گیرد را هم روی ماسک نصب می‌کردیم تا برای کادر درمانی، کاربردی‌تر شود. البته این هم داستان دارد. ماجرا از این قرار است که در آن تعطیلی همه‌جانبه بازار و مغازه‌ها، ما هیچ‌کجا آن سیم‌های اصلی ماسک را پیدا نکردیم. مانده بودیم چه باید بکنیم که خانم‌های هنرمند و خلاق حاضر در جمع، پیشنهاد کردند از سیم‌هایی که در گلدوزی به کار می‌رود، استفاده کنیم. یک نمونه ماسک با سیم گلدوزی آماده کردیم و جواب داد. خلاصه، تمام ماسک‌هایمان را با همان سیم‌های گلدوزی، تکمیل کردیم و به شبکه بهداشت تحویل دادیم. جالب است بدانید تازه یکی دو هفته است که آن سیم‌های اصلی مورداستفاده در تولید ماسک به دستمان رسیده...»

لیلا یکی از دستکش‌های مورداستفاده بچه‌های کارگاه را نشان می‌دهد و در ادامه می‌گوید: «در بخش‌های ضدعفونی و بسته‌بندی ماسک‌ها، نیرو‌ها حتماً باید دستکش به دست داشته‌باشند. به شبکه بهداشت تقاضا دادیم و چند بسته برایمان فرستادند، اما گفتند بیشتر از این موجودی نداریم. بچه‌ها که شرایط را اینطور دیدند، گفتند: خب بیایید خودمان دستکش تولید کنیم. اینطور بود که حوزه بسیج خواهران "کوثر" از اواسط فروردین ۹۹ شروع به تولید دستکش کردند. آن‌ها علاوه‌بر تأمین نیاز کارگاه ما، تولیداتشان را به شبکه بهداشت هم عرضه می‌کردند. جالب است بدانید بعد از مدتی، یکی از بچه‌های کارگاه ما که در خانه دستگاه هویه داشت، تصمیم گرفت تولید دستکش را هم امتحان کند. تلاشش موفقیت‌آمیز بود و اینطوری شد که بعد از پایان شیفتش که به خانه می‌رفت، شروع می‌کرد به تولید دستکش. به لطف او و با هنرش، نیاز ما به دستکش هم رفع شد.»

شیلد لازم دارید؟ خودمان درست می‌کنیم

«اینطور برایتان بگویم که هرچه نیاز داشتیم، خودمان تولید می‌کردیم. یک روز خانم جوکار، فرمانده حوزه بسیج گفت خاله‌اش که سوپروایزر یکی از بخش‌های بیمارستان کازرون است، خبر داده برای کارکنان بخش به "شیلد" نیاز دارند. گفته‌بود به علت افزایش تقاضا، مراکز متولی فعلاً نتوانسته‌اند به میزان کافی شیلد فراهم کنند. موضوع که در کارگاه مطرح شد، یکی از بچه‌های هنرمند به نام "شبنم دیوانی" گفت: "شیلد‌هایی که من دیده‌ام، خیلی قالب ساده‌ای دارد. به نظرم خودمان هم می‌توانیم تولیدش کنیم. " اصلاً حرفش به نظرم عجیب نیامد. رفت و با مقداری وسایل برگشت. با هم رفتیم اتاق کناری کارگاه و شروع به کار کردیم. با یک تل فلزی ساده و طَلق بی‌رنگ (از همان‌هایی که روی برگه‌های تحقیقات مدرسه و دانشگاه می‌گذاریم)، با کمک چسب تفنگی، ما واقعاً شیلد ساختیم. ۱۰ تا از آن شیلد‌ها درست کردیم و بردیم پیش خانم جوکار. چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد. خیلی ذوق کرده‌بود که بچه‌های کارگاهش توانسته‌اند با کمترین امکانات، محصولی که موردنیاز کادر بیمارستان بود را تولید کنند. آن خانم سوپروایزر هم وقتی آمد و شیلد‌ها را دید، خیلی خوشحال شد.»

در سکوت به این دختر پرانرژی و باانگیزه ۲۶ ساله نگاه می‌کنم که در همین دو ماه انگار به یک خانم سرد و گرم چشیده تبدیل شده. با اشتیاق و بی‌وقفه از تجربیات شیرینی می‌گوید که در دل یک تهدید بزرگ نصیبشان شده و من همچنان سراپا گوش هستم: «در کارگاه تولید ماسک، رعایت بهداشت خیلی مهم است. ما از روز اول، جلوی در ورودی، دمپایی‌های تمیز گذاشتیم تا همه با دمپایی روی موکت‌ها راه بروند. اما بعد از چند روز، احساس کردیم با پاپوش‌های پارچه‌ای که در بیمارستان استفاده می‌شود، شرایط بهداشتی کامل‌تری ایجاد می‌شود. خیاط‌های حرفه‌ای حاضر در کارگاه، معطل نکردند. خودشان طراحی کردند و پاپوش موردنیاز را دوختند. از همان موقع، با کسب اجازه از خیرینی که پول پارچه‌ها را تأمین کرده‌بودند، برای هرکدام از اعضای کارگاه یک روپوش و یک پاپوش دوختند. یک ماسک پارچه‌ای هم سهم هرکدام از اعضا بود. به‌این‌ترتیب، بچه‌ها بعد از شیفت کاری‌شان، هر روز روپوش، پاپوش و ماسکشان را در خانه می‌شستند تا برای روز بعد، آماده باشد. واقعیت این است که تمام این محصولات با پول بیت‌المال و کمک‌های مردمی تولید شده و همه ما خودمان را در مقابل حفظ آن‌ها مسئول می‌دانیم و به خودمان اجازه نمی‌دهیم حتی به اندازه یک ماسک، به این مجموعه ضرر بزنیم.»

من چادری نیستم، اجازه می‌دهند بیایم کارگاه برای کمک؟

«از سال ۱۳۸۲ و با راه‌اندازی آموزشگاه رانندگی، بیشتر وقت مامان در آنجا می‌گذرد. من هم چند سالی است در آموزشگاه مشغولم و کمک حالش هستم. از آنجا که آموزشگاه همیشه مراجعه‌کننده اعم از مربی، هنرجو، همراه و... دارد، جزو مراکز پرتردد محسوب می‌شود. با اینکه کلاس‌های آموزشگاه از قبل برنامه‌ریزی شده‌بود، مامان از همان ابتدای شیوع ویروس کرونا، دقیقاً از روز اول اسفند، داوطلبانه آموزشگاه را تعطیل کرد. بعد از آن هم پیگیر مشارکت در فعالیت‌های جهادی شدیم. اما فقط ما نبودیم. بعد از شروع به کار کارگاه تولید ماسک، دو نفر از مربیان آموزشگاه هم به ما ملحق شدند و در تولید ماسک سهیم شدند.»

لیلا توفیقی آنقدر گفتنی دارد از اتفاق‌های غیرمنتظره و شیرین که نمی‌خواهد زمان را از دست بدهد. مکثی می‌کند و در ادامه می‌گوید: «شاید لازم باشد بگویم کارگاه ما اصلاً منحصر به خانم‌ها و دختر‌های بسیجی نبود و هر کس دوست داشت، می‌آمد و در این حرکت جهادی برای تولید ماسک سهیم می‌شد. مدتی گذشته بود که دو نفر از هنرجویان آموزشگاه با من تماس گرفتند. شنیده‌بودند داریم در کارگاه تولید ماسک فعالیت می‌کنیم. گفتند دوست دارند بیایند و مشارکت کنند. هماهنگی‌های لازم را انجام دادیم و خودم هر روز می‌رفتم دنبالشان و با هم به کارگاه می‌رفتیم. در بین هنرجویان آموزشگاه، یک دختر خانم بود که خب فکر نمی‌کردم چنین روحیه‌ای داشته باشد. یک روز که او را در کارگاه دیدم، خیلی تعجب کردم. بعد از احوالپرسی گفت: "شنیدم بچه‌ها هر روز می‌آیند برای تولید ماسک. دوست داشتم من هم بیایم برای کمک". گفتم: خوش آمدی. بچه‌ها برایم تعریف کردند که او قبل از آمدن گفته‌بود: من چادر ندارم، آنجا دعوایم نمی‌کنند؟ دوستانش گفته‌بودند: نه. فقط با یک پوشش رسمی بیایی، کافی است.

خلاصه نگران بود حالا که این کارگاه را بچه‌های بسیج راه‌انداخته‌اند، برخورد خوبی با او نشود. اما وقتی آمد و همه با آغوش باز و با محبت از او استقبال کردند، خیلی خوشحال شد و روز‌های بعد هم برای کمک آمد. واقعیت ماجرا هم همین است. همه ما، با تمام تفاوت‌های ظاهری‌مان، ایرانی هستیم و همیشه ثابت کرده‌ایم هر وقت لازم باشد، پای کار می‌آییم و در کنار هم برای رفع مشکلات همکاری می‌کنیم.»

مزدمان را وقتی گرفتیم که گفتند اینجا شبیه پایگاه کمک‌های پشت جبهه شده

نگاهم دورتادور کارگاه می‌چرخد و روی عصایی که کنار میز است، ثابت می‌ماند. می‌پرسم: ماجرای این عصا چیه؟ و لیلا با لبخند می‌گوید: «مصدوم شدم! زانوی چپم از مدتی قبل سر ناسازگاری داشت و از وقتی رفت‌وآمدم به این کارگاه شروع شد، دردش تشدید شد. کارگاه ما در طبقه بالای دارالقرآن سپاه کازرون قرار دارد و ۳۵ پله می‌خورد تا به کارگاه برسیم. بالا و پایین رفتن‌های مداوم از این پله‌ها، باعث شد رباط پایم کشیده شود و درد‌های شدیدش چند روزی خانه‌نشینم کند.»

دختر خستگی‌ناپذیر کازرونی که حالا با همان زانوی مصدوم پشت چرخ نشسته، می‌گوید: «سختی‌ها فراموش می‌شود، چون این مدت، خیلی برای ما شیرین بود. خیلی چیز‌ها یاد گرفتیم. دورهمی‌های خوبی با دوستان عزیز داشتیم و کلی تجربیات ارزشمند کسب کردیم. از همه قشنگ‌تر، روایت‌های خانم‌های پیشکسوت از دوران دفاع مقدس بود. می‌گفتند: "ما زمان جنگ هم دور هم جمع می‌شدیم و برای رزمندگان لباس می‌دوختیم. این کارگاه و این جمع ما را یاد آن روز‌ها می‌اندازد. " این حرف برای ما خیلی باارزش بود. خیلی حس خوبی بود که دارند ما را با خانم‌های جهادگر زمان دفاع مقدس مقایسه می‌کنند. واقعاً هم تمام این مدت ما حس کردیم و می‌کنیم که در شرایط جنگ هستیم و داریم نیاز‌های رزمندگان خط مقدم را تأمین می‌کنیم و این، حس خوب و رضایت‌بخشی است.»

از دوران دفاع مقدس تا الان، همیشه آرزوی خدمت داشتم

بالاخره انتظار به سر می‌رسد و توفیق هم‌صحبتی با مادر بزرگوار شهید مدافع حرم «پژمان توفیقی» نصیبم می‌شود. حاج خانم «ماه بی‌بی خرم‌روز» که کارنامه درخشانی از انواع هنر‌ها و مهارت‌ها در کارنامه عمر ۶۰ ساله‌اش دارد، این روز‌ها هم لحظه‌ای بیکار نمی‌ماند و سخت می‌تواند وقتی برای کار‌های متفرقه مثل گفتگو با ما پیدا کند. در فاصله‌ای که میان کارهایش در آموزشگاه رانندگی ایجاد شده و خودش را به کارگاه تولید ماسک رسانده، فرصت را غنیمت می‌شمارم و سر صحبت را با او باز می‌کنم.

از ماجرای حضورش در جمع خانم‌های جهادگر در کارگاه تولید ماسک می‌پرسم و در جواب می‌گوید: «من از زمان جنگ، بسیار بسیار تحت‌تاثیر شهدا قرار گرفتم و از همان موقع، همیشه آرزو داشتم شرایطی فراهم شود که بتوانم خدمت کنم. در دوران دفاع مقدس در ستاد کمک‌رسانی‌های پشت جبهه در کار‌هایی مثل بسته‌بندی تنقلات، نان خشک و دارو برای رزمندگان مشارکت داشتم، اما دلم چیز دیگری می‌خواست. دوست داشتم به مناطق جنگی و لب مرز بروم و آنجا لباس‌های رزمندگان را بشویم، کفش‌هایشان را واکس بزنم و...، اما حاج آقا موافقت نمی‌کرد. او اجازه نداد و این حسرت به دلم ماند.

گذشت تا جنگ با داعش پیش آمد. پسرم که در دفاع از حرم در سوریه شهید شد، رفتم گردان ثارالله (ع) و درخواست اعزام دادم. فرمانده گردان هم رفت با مسئولان بالاتر استان صحبت کرد. اما گفتند موضوع اعزام خانم‌ها برای دفاع از حرم، منتفی است. نمی‌توانم برایت وصف کنم چقدر عاشق رفتن بودم و چقدر از محروم شدنم از این جهاد، غصه خوردم. آخه آنقدر از فداکاری‌های جوانان در دفاع مقدس و بعد در دفاع از حرم شنیده‌بودم، از اینکه در میدان جنگ خودشان را روی مین می‌انداختند تا راه برای حرکت نیرو‌ها باز شود، که دلم می‌خواست من هم بروم و کاری برای دفاع از اسلام و انسان‌های بیگناه انجام دهم. اما سعادت با من یار نشد.»

کارگاه تولید ماسک مرا به آرزویم نزدیک کرد

«بعد از شروع ماجرای کرونا وقتی شنیدم در سپاه کازرون قرار است یک کارگاه تولید ماسک راه‌بیندازند، همراه دخترم بلافاصله خودمان را به آنجا رساندیم و از همان اول شروع به کمک کردیم. فضایی که در نظر گرفته‌بودند را تمیز و ضدعفونی کردیم. همراه فرمانده حوزه خواهران رفتیم بازار برای تهیه وسایل موردنیاز و... خلاصه الحمدلله با کمک همه خواهران توانستیم کارگاه را راه‌بیندازیم و مشغول شویم. قرار بود در شیفت‌های دو، سه ساعته کار کنیم، اما ما بیشتر می‌ماندیم، گاهی تا عصر و گاهی تا شب.»

می‌گویم: پس روز‌های سخت کرونایی برای شما با یک اتفاق شیرین همراه شد و در کارگاه تولید ماسک به آرزویتان رسیدید؟ مادر نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید: «بله. در این حد که توانستم در این شرایط سخت، عضوی از گروه جهادگران باشم و خدمتی انجام دهم، خوشحالم و خدا را شکر می‌کنم. شرایط جسمی من مساعد نیست و این روز‌ها هم برایم سخت گذشت. بالا و پایین رفتن از پله‌های بسیار زیاد کارگاه باعث شد چند بار فشارم خیلی بالا برود. اما هرچه حاج آقا و پسرانم اصرار کردند دیگر نرو، قبول نکردم. گفتم: در زمان جنگ و دفاع از حرم، جوانان قید زن و بچه و کار و زندگی‌شان را زدند و رفتند برای جهاد در راه خدا. حالا در این جهاد، این کار از من برمی‌آید. باید بروم. شاید خدا گوشه چشمی هم به من نگاه کرد.»

دو ماه داوطلبانه ماسک تولید کردم، اما برای آموزشگاهم ماسک خریدم

«تا در روز ۳۰ بهمن شیوع ویروس کرونا در کشور به‌طور رسمی اعلام شد، با مسئول صدور گواهینامه استان تماس گرفتم و گفتم: جناب سرهنگ! اجازه می‌دهید آموزشگاه را تعطیل کنم؟ ایشان ضمن تماس و هماهنگی با مسئول راهنمایی و رانندگی کازرون، از این تصمیم و پیشنهاد من استقبال کرد. بعضی می‌گفتند:با توجه به ثبت‌نام‌هایی که انجام داده‌اید، متضرر نمی‌شوید؟ گفتم: ضرر به جان نخورَد. مال، مهم نیست. اینطور بود که به‌عنوان اولین آموزشگاه رانندگی در کازرون، داوطلبانه تعطیل کردیم تا سلامتی هنرجویان و مربیان به خطر نیفتد. باقی آموزشگاه‌ها دو هفته بعد تعطیل کردند.»

حالا ۴، ۵ روزی است که بعد از بیش از ۲ ماه تعطیلی، آموزشگاه رانندگی حاج خانم توفیقی بازگشایی شده. این شروع مجدد هم با اتفاقی جالب همراه بوده. مادر شهید می‌گوید: «وقتی قرار شد آموزشگاه دوباره باز شود، رفتم مرکز بهداشت و درخواست تهیه ۸۰ عدد ماسک دادم. مثل همه متقاضیان پول پرداخت و حواله دریافت کردم. بچه‌های کارگاه وقتی متوجه شدند، با تعجب گفتند: چرا نیامدید از همین‌جا ماسک ببرید؟ شما که اینهمه اینجا زحمت کشیدید، نباید برای آموزشگاهتان ماسک می‌خریدید. گفتم: نه. در این ۲ ماه وظیفه‌ام را انجام دادم. اگر کاری کردم، برای خدا بود. برای این نبود که آخرش چیزی به‌عنوان دستمزد بگیرم. من هم اگر برای محل کارم به ماسک نیاز دارم، باید مثل بقیه روالش را طی کنم و قیمتش را بپردازم. ما که می‌دانیم پول‌هایی که بابت این ماسک‌ها گرفته می‌شود، به حساب مجمع خیرین شهر کازرون می‌رود و دوباره در مواقع لزوم برای خود اهالی شهر هزینه می‌شود.»

پژمان در جهاد من شریک است

«در کارگاه ماسک که کار می‌کردیم، چند بار بی‌اختیار چشم‌هایم خیس شد. خانم‌ها و دختر‌ها پرسیدند: چرا گریه می‌کنید؟ گفتم: یاد روز‌های جنگ افتادم که دور هم جمع می‌شدیم برای کمک‌های پشت جبهه برای رزمندگان. درست است آن موقع، حالمان بهتر و احوالمان معنوی‌تر بود، اما حالا هم مردم واقعاً خوش درخشیدند و از خودشان مایه گذاشتند. خدا را شکر مردم ایران از کوچک و بزرگ همیشه پای کارند.»

کارگاه تولید ماسک حتی با وجود تمام بر و بیا‌ها و همهمه‌هایش، برای مادر یک خلوت دلنشین برای هرچه نزدیک‌تر شدن به پژمان عزیزتر از جانش بوده: «فضایی که محل کار یک گروه بزرگ باشد، به‌طور طبیعی با سختی‌های مختلفی همراه است. اما هر وقت اذیت می‌شدم، یاد پژمان و همرزمانش و شرایط سختی که داشتند، می‌افتادم. سختی‌های جنگ با داعش جای خود، همرزمانش می‌گفتند موقع استراحت هم ۲۰، ۳۰ نفر در یک فضای کوچک در کنار هم بودند. با خودم فکر می‌کردم آن جوانان چطور آنهمه سختی را تحمل کردند؟ چه جوری صبوری کردند که رضایت خدا را گرفتند؟ فعالیت در کارگاه کمک کرد ذره‌ای از سختی‌های پژمان و همرزمانش را درک کنم. موقع کار در کارگاه تولید ماسک هم، ثوابش را به روح او تقدیم می‌کردم. همیشه دلم می‌خواست طوری زندگی کنم که توفیق شهادت نصیبم شود. حالا هم مثل همیشه دعایم این است که خدایا! زندگی باسعادت و مرگ با شهادت را نصیبم کن.»

مامان! کاش زودتر به دنیا می‌آمدی!

صبر می‌کنم شیفت حضور مادر در کارگاه تمام شود تا با لیلا، سر صحبت را درباره پژمان عزیزشان باز کنم. نمی‌گویم، اما خواهر کوچیکه می‌فهمد دلم به شکستن بغض تمام‌نشدنی مادر رضایت نداده. نگاهی به عکس برادر که روی میز کار و آن‌طرف پارچه‌ها خودنمایی می‌کند، می‌اندازد و می‌گوید: «پژمان همیشه به مادرمان می‌گفت: «مامان! چرا زودتر به دنیا نیومدی؟!» ما یک عموی شهید داریم؛ شهید «عبدالرسول (نادر) توفیقی» که در دوران دفاع مقدس شهید شد.

پژمان همیشه می‌گفت: «مامان! کاش به جای دایی بزرگه، اول شما به دنیا میومدی. اون وقت من هم زودتر به دنیا میومدم و می‌تونستم با عمو برم جبهه.» هر وقت می‌رفتیم بهشت زهرا (س)، می‌نشست سر مزار عمو و کلی با او حرف می‌زد. یک‌بار دایی‌ام گفت: «خیلی دلم می‌خواد بدونم چی میگی با عموت.» پژمان در جوابش گفت: «عجله نکنید دایی. یک روز میاد که متوجه می‌شید چی ازش می‌خواستم.»

پژمان تکلیف خودش و خانواده و همه را از همان اول مشخص کرده‌بود. وقتی در ۲۱، ۲۲ سالگی برایش رفتیم خواستگاری، به همسرش گفت: «من یک شرط دارم. چه الان و چه هر زمانی، اگر جنگ شود و برای دفاع از دین و وطن به حضور امثال من نیاز باشد، من می‌روم. آن موقع، مخالفت نکنی.» همسرش هم پذیرفت.»

قهرمان موتورسواری کجا و دفاع از حرم کجا؟

پژمان گفته‌بود هر وقت در کارزار دفاع از اسلام به وجودش نیاز باشد، می‌رود، اما شاید هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌اش فکر نمی‌کرد چنین روزی برای پسر فعال و پرشور خانواده از راه برسد: «پژمان، ورزشکار بود. موتورسواری را از نوجوانی شروع کرد و به قهرمانی کشور هم رسید. بعد‌ها سراغ دوچرخه‌سواری هم رفت و آنجا هم موفق شد.

همه خیال می‌کردند مشغول همین فعالیت‌هاست، اما شب یلدای سال ۱۳۹۴ دایی مادرم تماس گرفت و گفت: «دیشب با پژمان تماس گرفتم، گفتم یک سر بیا خانه‌مان کارت دارم. گفت: گرفتارم. فردا میام. امشب هرچه منتظر شدیم، نیامد. تماس که گرفتیم، گفت: ببخشید، نمی‌تونم. من دارم میرم سوریه...! حالا نمی‌دونم راست گفت یا نه.

دایی این را گفت و ولوله‌ای در خانه ما به پا شد. شوکه شده‌بودیم. هیچ‌کس نمی‌دانست کِی کار‌های ثبت‌نام و آموزش و... را انجام داده‌بود! مامان حالش بد شد. تماس‌هایمان با پژمان هم بی‌نتیجه بود. آخر شب بالاخره جواب داد و گفت: «تهران و در فرودگاهم. دیگه داریم می‌پریم.» و تلفنش خاموش شد. ما ماندیم با بی‌خبری و یک دنیا نگرانی. کار مامان که شده‌ بود از صبح تا شب گریه کردن. خلاصه دو هفته گذشت تا برای اولین بار از سوریه تماس گرفت.

دیگر هر چند روز یک‌بار زنگ می‌زد و از خودش خبر می‌داد. دوره ۴۵ روزه ماموریتش داشت تمام می‌شد که زنگ زد و گفت: « دو روز دیگه برمی‌گردم.» روزی که وعده داده‌بود، جمعه بود؛ ۱۶ بهمن ۱۳۹۴. مامان با شوق و ذوق خانه را‌تر و تمیز کرد. می‌خواست خودش آماده شود که یک‌دفعه بی‌دلیل حالش بد شد. پژمان آن روز برنگشت و ما هم فکر کردیم هماهنگی‌های لازم برای پروازشان انجام نشده‌است. اما بعد‌ها با آنچه همرزمان پژمان تعریف کردند، متوجه شدیم درست در همان دقایقی که حال مامان بد شد، پژمان به شهادت رسیده‌بود.»

از هواپیما پیاده شد تا به استقبال شهادت برود

«سه روز گذشت تا پیکر پژمان و ۱۰ شهید دیگر کازرون و روستا‌های اطراف را آوردند. همرزمانش که بعد‌ها به خانه‌مان آمدند، تعریف کردند که: «روز جمعه برای برگشت به ایران سوار هواپیما شدیم، اما اعلام شد پرواز تأخیر خورده. در همان اثنا که منتظر اجازه پرواز بودیم، زمزمه‌هایی شروع شد. از یک طرف می‌گفتند یکی از فرماندهان مستشاری ایران در سوریه ترور شده و از طرف دیگر می‌گفتند گروهی از نیرو‌ها در محاصره داعشی‌ها گرفتار شده‌اند. وسط این پچ‌پچ‌ها یک‌دفعه پژمان بلند شد. گفتیم: کجا؟ گفت باید بروم کمک بچه‌ها. همه گفتند: تو دوره ماموریتت رو گذروندی. باید برگردی. پژمان گفت: بچه‌ها توی محاصره‌اند، من چه جوری برگردم؟ او از هواپیما پیاده شد و بیشتر بچه‌ها هم پشت سرش.»

خواهر مکث می‌کند. همه آنچه رفقای پژمان برایشان روایت کرده‌اند، مثل فیلمی از جلوی چشمانش می‌گذرد. باید برای روایت سکانس آخر، صبوری کند. سرش را بالا می‌آورد و ادامه می‌دهد: «همرزمش می‌گفت: عملیات سنگینی در جریان بود. آسمان را اصلاً نمی‌دیدیم. سرمان را که بالا می‌آوردیم، فقط آتش بود و آتش.

درگیری تا شب ادامه داشت و حتی نتوانستیم چیزی بخوریم. پژمان به‌دلیل مهارت موتورسواری‌اش، آنجا هم با موتور کار می‌کرد. در زمان‌های تشدید درگیری، با همان موتور برای بچه‌ها مهمات می‌برد. دو تایی رفته‌بودیم برای آوردن مهمات که در راه متوجه ماشینی شدیم که قرار بود برای بچه‌ها مهمات و غذا بیاورد. درِ قسمت راننده باز بود، اما خودش نبود. سر چرخاندیم و دیدیم یک گوشه پناه گرفته. پژمان رفت طرفش و گفت: بچه‌ها خیلی تحت فشارند. هم گرسنه و تشنه‌اند هم مهمات ندارند. چرا زودتر اینا رو نمی‌بری براشون؟ راننده گفت: ببین چه خبره! می‌دونم اگه برم جلو، یه بلایی سرم میاد.

پژمان گفت: پس خودم ماشین رو می‌برم؛ و نشست پشت فرمان. آنقدر فضا پر از دود و غبار بود که اصلاً دید نداشتیم. به همین دلیل من کنار ماشین راه می‌رفتم و پژمان را راهنمایی می‌کردم تا بتواند ماشین را هدایت کند. به محدوده استقرار نیرو‌های خودی که رسیدیم، پژمان گفت: تا من کنار این دیوار پارک می‌کنم، برو بچه‌ها رو صدا بزن که بیان برای تخلیه مهمات و غذاها. همین که پشت دیوار رسیدم، صدای انفجار بلند شد و موج انفجار مرا گرفت. دیگر چیزی نفهمیدم. پژمان در همان دم شهید شده‌بود. ترکش خمپاره به شاهرگش خورده و او را به آرزویش رسانده‌بود...»

منبع: فارس

انتهای پیام/ 900

نظر شما
پربیننده ها