به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، شهید «مصطفی کرمی» در بیست اسفند سال ۱۳۴۴ در روستای گاوکش علياء از توابع شهرستان دلفان در خانوادهای مومن، مذهبی و زحمتکش دیده به جهان گشود. پدرش پاپی احمد نام داشت. مصطفی تحصیلاتش را تا پایان مقطع ابتدایی ادامه داد و به علت نبود امکانات آموزشی و همچنین کمک به خانواده از ادامه تحصیل محروم ماند، بنابراین با کار و زحمت فراوان از همان کودکی خرج و مخارج زندگی را تأمین می کرد. شهید کرمی از عاشقان اهل بیت عصمت و طهارت و نیز امام خمینی بودند و با علاقه بسیار برای دفاع از کیان مقدس ایران اسلامی به جبهه رفت. روحیه مذهبی و شهادت طلبی او باعث شد، پس از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی در سال ۱۳۶۶ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآید. خانواده او یکی از دختران اقوام خود را به نامزدی مصطفی در آوردند و قصد داشتند مراسم عروسی را برای وی برگزار کنند، ولی مصطفی به علت حضور در جبهه و شرکت در عملیات حاضر به انجام مراسم عروسی در آن زمان نشد و آن را موکول کردند به بعد از انجام عملیات.
بعد از آن در جبهه حضور یافت و در عملیات نصر ۸ که در منطقه گرده روش برگزار شد مجددا شرکت نمود (عملیات نصر ۸ اولین عملیات گردان حمزه سیدالشهدا شهرستان نورآباد دلفان پس از تأسس آن بود). در گردان حمزه سیدالشهدا سرمای طاقت فرسای زمستان استان کردستان را در ارتفاعات بلند گمبو را سپری کردند. سرانجام پس از رشادتهای فراوان در پنج فروردین 1367 در عملیات بیت المقدس منطقه عمومی دربندیخان و در قله های رفیع شاخ شمیران عراق، بر وصال محبوب شتافت و با پرواز ملکوتی خود شربت شیرین شهادت را سرکشید. راستی که مصطفی نامیده و برگزیده شد. سپس پیکر پاکش همراه پیکر پاک «شهید قاسم پور» بر روی دستان پرمهر ومحبت اهالی روستای گاوکش علياء تشیع و در کنار دیگر همرزمانش در قریه مذکور در خاک آرمیدند.
خاطرات همرزم شهید «طالب قاسمیان»
شب بیست و هشت آبان سال 1366 همگان برای شرکت در عملیات نصر ۸ مهیا شدیم. مصطفی کرمی نیز همراه ما بود. تا اینکه به آب رودخانه ای بزرگ نزدیک گرده رش (منطقه عملیاتی) رسیدیم، قبل از عبور از آب رودخانه، (گرم کن و پوتین ها و دیگر وسایلمان را در آوردیم تا در هنگام عبور خیس نشوند دو طرف رودخانه حدودا ده نفر طنابی را گرفته بودند تا در لحظه عبور از رودخانه برادران رزمنده دست از طناب بگیرند و راحت تر به آن طرف رودخانه برسند) در هنگام عبور با یک دست طناب را گرفته بودیم و با دست دیگر لباس هایمان را، هر رزمنده به طروق مختلفی تعادلش به هم می خورد، من پاهایم روی سنگ های داخل رودخانه لیز خورد و توی آب افتادم و تمامی لباس ها و وسایلم خیس شدند، مصطفی یک لنگ از پوتین هایش را آب برد.
به هر حال بعد از عبور از رودخانه به جایی رسیدیم که تا غروب همان روز باید آن جا توقف می کردیم تا از دید دشمن در امان باشیم، هنگام نماز صبح بود همه رزمندگان یکی پس از دیگری نماز صبح را بجا آوردند. هرکدام لباس های خیس شده خود را روی سنگها گذاشته بودن تا خشک شوند. سپس هرکدام از بچه ها داخل پتوها و کیسه خواب های خود رفته و خوابشان برده بود. نزدیک های ظهر بسیجیان گروه گروه دور هم جمع شده بودند گروه ما که قریب به ۱۲ نفر از اهالی روستای خودمان روستای گاوکش علیا که همه از اقوام بودند دور هم جمع شده بودیم هرکسی از خاطرات خود در شب گذشته صحبت می کرد. مصطفی کرمی خیلی انسان متین و آرامی بودند ایشان هم گفت: یکی از پوتین هایم توی آب رودخانه افتاده و آب آن را برد. علی رغم میل باطنی به مصطفی میگفتيم: شما از این جا برگردید و در عملیات شرکت نکنید ولی مصطفی حاضر نشدند برگردند. فرماندهان مربوطه هم با مصطفی صحبت کردند و به ایشان گفتند: ما راه دراز و طولانی در پیش داریم لذا برای شما مشکل است که در ادامه مسیر با ما باشید، شما همین جا بمانید تا برادران رزمنده در گروه امداد شما را به مقر گردان در پشت جبهه انتقال دهند؛ ولی مصطفی قبول نمی کردند. و می گفت: هر طوری شده با شما می آیم. لذا فرمانده محترم دستور دادند به هر طریقی که ممکن است مشکل پای برهنه مصطفی را بر طرف کنند. بعد از چند ساعت یک لنگه کفشی که با پای بی پوتینش همخوانی نداشت برایش آوردند.
هر چند تحمل این لنگه کفش عوضی برای چند دقیقه خیلی سخت بود ولی مصطفی کرمی حدود ۵ الی ۶ ساعت تا شروع عملیات نصر ۸ که در منطقه گرده رش انجام گردید تحمل کردند. بعد از عملیات و در حین برگشت از عملیات اطلاعی نداشتم که آیا کرمی لنگه پوتین مناسبی پیدا کردند یا نه. مصطفی عشقش را در جبهه ها پیدا کرده بود و با حضور گرمش به همراه همرزمانش از اسلام، ناموس و خاک پاک کشورش دفاع می کرد هر بار با روحیه ای مضاعف به جبهه باز می گشت و این روحیه شاداب و زنده او امید و نیرویی برای خانواده امان بود. از خصوصیات بارز این شهید بزرگوار حسن خلق، سادگی، پرهیزگاری وتقوی، صبر و بردباریش و نیز خوشرویی و لبخندی زیبای وی و ... بود.
خاطرات زن برادر شهید، «عذرا حسن پور»
مصطفی در اواخر سال ۱۳۶۶ تازه از جبهه آمده بودند. رو کرد به من و مادرش و گفت: عذرا خانم مطمئن هستم این بار که به جبهه بروم، دیگر زنده برنخواهم گشت شهید میشوم، مادرش به او گفت: پسرم این چه حرفی است که میزنی خدا القانی برای تو بیافتد؛ ولی دوباره باز همان حرف ها را تکرار کرد و رفت خوابید. چند از مرخصی مصطفی نمانده بود که کم کم وسایلش را آماده می کرد. دیدم لباس سفید رنگی پوشیده بود و چهره اش خیلی نورانی شده است، به فکر فرو رفته بودم که مادرش رو کرد به من گفت: عذرا خانم به خدا قیافه مصطفی خیلی نوران شده و این بار با دفعه های قبلی خیلی فرق می کند من هم مطمئنم این دفعه مصطفی شهید می شود. مادر مصطفی را دلداری دادم و به او گفتم: به خدا توکل داشته باش، ان شاءالله که اتفاقی نمی افتد. ولی همان شد که خود مصطفی و مادرش قبلا فهمیده بودند مصطفی بعد از آن اعزام دیگر به خانه برنگشت، و این بار با پیکر پاک و آغوشته به خون خود بر دوش مردم با مهر و محبت روستای گاوکش غلياء جهت خداحافظی با مادرش تشیع و در کنار دیگر همرزمانش در قریه گاوکش عليا به خاک سپرده شد.
خاطرات مادر شهید
یک روز هنگام بازگشت از جبهه ی مصطفی را دیدم که چفیه به کمر بسته بود از او پرسیدم پسرم چرا کمرت را بسته ای؟! در جواب گفت: چیزی نیست مادر به جای کمربند (فانوسقه) از آن استفاده کرده ام. به ایشان گفتم کمربندت کجاست؟ مصطفی مجددا جواب دادند: مادرجان چون در جبهه نیروها زیاد هستند امکانات کافی وجود ندارد؛ یکی از همرزمانم کمربند (فانوسقه) نداشت جهت رفع احتياج این رزمنده کمربند خود را به ایشان دادم تا از آن استفاده کنند. احساس خوبی در وجودم نمایان شد و به وجود چنین فرزندی افتخار کردم. آری مصطفی در منزل نیز چنین بود. بارها گذشت و فداکاری ایشان را بین اعضای خانواده على الخصوص نیست به خودم می دیدم.
خاطرات برادر شهید «مرتضی کرمی»
در یک ماه قبل از من همراه با چند نفر دیگر از اهالی روستای گاوکش غلیاء که از او بزرگتر بودند به عنوان داوطلب بسیجی به جبهه کردستان منطقه اعزام شد. من و حدود ۱۵ نفر دیگر از اهالی روستای مذکور نیز یک ماه بعد از آن به جبهه کردستان (تیپ ۱۱۰ شهید بروجردی) اعزام شدیم. چند روز بعد برای دیدن و احوال پرسی برادرم به منطقه سردشت رفتم. هنگامی که به محل استقرار رزمندگان رسیدم تعدادی از اهالی روستایمان که با برادرم همرزم بودند را زیارت کردم بعد از احوال پرسی سراغ برادرم مصطفی را گرفتم آنها گفتند: مصطفی در پست نگهبانی می باشد سپس ما به داخل چادرها رفتیم و مشغول صحبت با آنان شدیم مدت خیلی زیادی گذشت ولی برادرم هنوز نیامده بود از اقوام مان پرسیدم چرا مصطفی این قدر دیر آمد؟ آنها در جواب گفتند: مرتضی جان مدت پست نگهبانی مصطفی تمام شده، اکثر مواقع به جای دیگر برادران رزمنده از جمله ماها نگهبانی می دهد به خدا هرچه اصرار می کنیم که شما این قدر خودت را به زحمت نینداز ولی این بزرگوار قبول نمی کند و می گوید: شما پیر و ناتوان هستید و احتیاج به استراحت بیشتری دارید در عوض من جوان هستم و برایم مشکلی ایجاد نمی شود.
انتهای پیام/