نباید حتی یک گلوله هدر برود!

«عباس حسین‌پور» گفت: یکی از بچه‌ها آرام کنارش رفت و گفت؛ «چرا دستور شلیک نمیدی؟ رسیدن!» افسر همانطور که چشم از روبرو بر نمی‌داشت جواب داد؛ «توی این شرایط سخت نباید حتی یک گلوله رو هدر داد! فهمیدی؟!».
کد خبر: ۳۹۵۹۴۳
تاریخ انتشار: ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۰۹:۰۴ - 12May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران فتح خرمشهر، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان را به تصویر می‌کشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.

اسلحه‌ات کو؟

عباسعلی نصرتی

در پاکسازی خرمشهر پیشروی خوب بود. روزهایی که هماهنگی بین بچه ها کامل بود 15 تا 20 کیلومتر پیشروی می کردیم. من شب‌ها‌، خاکریز می‌زدم و روزها آبرسانی می‌کردم.

آن روز هم طبق روال روزهای دیگر، تانکر را پر از آب کرده بودم و به طرف خط می‌رفتم. یک راننده‌ی دیگر هم کنارم نشسته بود و همراهی‌ام می‌کرد. به پست نگهبانی که رسیدیم ما را نگه داشتند و گفتند: «اسلحه‌هایتان کو؟!» چون منطقه هنوز کامل پاکسازی نشده بود. امکان داشت هر لحظه از پشت دیواری، کنار پنجره‌ای یا روی بامی، تک و توک افراد دشمن که مانده بودند، به ما حمله کنند.

ما اسلحه همراه نداشتیم. چون تعداد اسلحه‌ها در آن زمان واقعا محدود بود. به همین دلیل به ما اجازه‌ی ورود ندادند. کلی با آنها کل کل کردیم که این بار را اجازه بدهند؛ اما آنها قبول نکردند. در این میان پیرمردی با محاسن سفید و لباس خاکی از دور پیدایش شد. به محض شنیدن ماجرا دستی روی شانه‌ی نگهبان زد و آرام گفت: «باباجان! اگر این بنده خدا آب نیاورد، بچه‌ها از تشنگی تلف می شوند!».

انگار همین یک جمله مجوزی بود که نگهبان‌ها اجازه عبور بدهند. سوار ماشین شدم و تا بغل اسکله رانندگی کردم‌.

تانکر را همانجا پیاده کردیم. با راننده‌ی دیگری که همراهم بود، پیاده شدیم و به طرف رودخانه رفتیم. کنار رودخانه پر بود از ماشینهای منهدم شده، قایق‌های شکسته، آهن آلات و خنزر پنزرهای بزرگ و کوچک که بعضی شناور بودند و بعضی گوشه‌ای از آب بیرون مانده بودند. با این وضعیت داخل رودخانه چه غوغایی بود که دیده نمی شد. در همان حال، متوجه شدم لب پل کسی مخفی شده و کمین کرده است. مطمئنا دشمن بود. به دوستم اشاره کردم از جایش تکان نخورد. خودم با سرعت بدون اینکه جلب توجه کنم، دور زدم و از پشت به او نزدیک شدم. چون اسلحه نداشتم به ناچار دست خالی حمله کردم. از جایش بلند شد و تا به خودش بجنبد، سیلی محکمی توی گوشش خواباندم. سرباز عراقی که ترسیده بود، بلافاصله خودش را به رودخانه پرت کرد. چشمم به محل کمین افتاد. چند اسلحه‌ی سالم و پر آن جا بود. با خوشحالی آنها را گرفتم و به طرف بچه ها رفتم. آنها با دیدن اسلحه‌ها واقعا روحیه گرفتند.من هم از کل کل با نگهبان‌ها راحت شدم !

نبایدحتی یک گلوله هدر برود!

نباید حتی یک گلوله هدر برود!

عباس حسین‌پور

45 کیلومتری خرمشهر در ایستگاه حسینیه،زیر باقی ماده پل هایی از جاده ی قدیم، مستقر بودیم. برای این که دشمن روی بچه‌ها دید نداشته باشد؛مجبور بودیم شبها و در تاریکی برای خاکریز زدن برویم.

آن شب هم برای زدن خاکریز رفته بودیم. معمولاً چند نیروی تامین،همراه ما می آمدند تا از بچه ها و منطقه حفاظت کنند. مسئول این گروه افسری شجاع و بی باک بود. به محل خاکریزها رسیدیم. هوا تاریک تاریک بود. فقط گهگاهی کورسوی خفیفی از دور دست، تاریکی فضا را روشن می کرد. در همان تاریک و روشنا بودیم که متوجه شدیم چند نیروی عراقی دارند به سمت ما می آیند. یکی از سربازها سریع اسلحه اش را به طرفشان گرفت. افسر مسئول بلافاصله جلویش را گرفت و آهسته گفت: «نه! خیلی دور هستن! بذارین بیاین جلوتر».

نفس در سینه‌هایمان حبس شده بود. گاهی از پشت خاکریز، سرک می کشیدم و می دیدم که عراقی ها نزدیکتر می‌شوند. منتظر بودیم که افسر دستور شلیک بدهد، ولی او ساکت سرجایش نشسته بود. هیچ حرکتی نمی‌کرد و چیزی نمی‌گفت. یکی از بچه‌ها آرام کنارش رفت و گفت: «چرا دستور شلیک نمیدی؟ رسیدن!».

افسر همانطور که چشم از روبرو بر نمی داشت جواب داد: «توی این شرایط سخت نباید حتی یک گلوله رو هدر داد! فهمیدی؟!».

عراقی‌ها درست به 10 متری ما رسیده بودند. همه ساکت فقط دعا می‌کردیم تا او زودتر فرمان شلیک بدهد. به یکباره صدایش را شنیدم که فریاد زد: «بزنید!».

نیروهای تامین که تا حالا سرجایشان آماده بودند، بلافاصله از جا کنده شدند و آنها را به گلوله بستند. چیزی نگذشت که تمام افراد دشمن، بدون اینکه فرصتی برای دفاع پیدا کنند به زمین ریختند.

فتح خرمشهر

عبدالله عزیزی

خرمشهر که آزاد شد، ما در ورودی خرمشهر بوديم. از پشت دژهای غرب خرمشهر، وارد شهر شديم. كاملاً درگيری‌ها خاتمه پيدا كرده بود. جمعی از رزمندگان سوار يک تریلی شدیم. حدود يک گروهان. از آنجا به سمت اهواز حرکت کردیم. شب بود که به اهواز رسیدیم.

اهوازی ها شهر را چراغان کرده بودند. زن و مرد کنار پياده روها ایستاده بودند. خوشحال و سرحال.

زنان اهوازی ما را به همدیگر نشان می دادند و از خوشحالی کِل می‌‌کشیدند. نقل و پول خرد آورده بودند و روی سر رزمندگان می‌پاشیدند. از شادی مردم و آزادی خرمشهر در پوست خود نمی‌گنجیدیم. احساس افتخار و غرور به ما دست داده بود. آن لحظه‌ها، آن قدر برایمان جذاب بود که فاصله بین خرمشهر تا اهواز را که 125 کیلومتر است اصلاً متوجه نشدیم.

نبایدحتی یک گلوله هدر برود!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار