گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: شهیدان همت، باکری و خرازی از رزمندگانی بودند که در دوران دفاع مقدس اقدامات گسترده و البته تأثیرگذاری در تغییر شرایط جنگ به نفع جمهوری اسلامی ایران انجام دادند.
در این گزارش سه روایت از آخرین دقایق حیات این سه شهید والامقام را از نظر میگذرانیم.
شهید حاج ابراهیم همت (سردار خیبر)
۲۰ روزی از آغاز عملیات خیبر گذشته بود. نیروهای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) خسته از نبردی سخت و جانکاه بودند، لذا حاج همت برای یاری گرفتن، راهی مقر لشکر ۴۱ ثارالله به فرماندهی قاسم سلیمانی شد.
حاج قاسم به سیدحمید میرافضلی که معروف به «سید پابرهنه» بود، دستور داد تا یک گروهان از نیروهایش را به سمت چپ جزیره مجنون جنوبی یعنی آنجایی که حاج همت و نیروهای لشکر محمد رسول الله (ص) مستقر بودند، ببرد. حاج همت و سید پابرهنه از سنگر خارج شدند و حاج همت موتورش را روشن کرد و میرافضلی نیز ترک موتور نشست. حاج همت و سید برای اینکه به محل استقرار نیروهای لشکر ثارالله بروند، باید از پایین پدی رد میشدند تا به جاده برسند. از طرفی عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند و درست به موازات نقطه مرکزی پد، تانکی را مستقر کرده بودند و هر وقت ماشین یا موتوری پایین و بالا میشد و نور آفتاب به ماشینشان میخورد، تانک شلیک میکرد.
با همه این تفاسیر، حاج همت موتورش را با گلمالی استتار کرده بود، اما در یک آن گلولهای شلیک شد. صدای گلوله و انفجارش موجی را بهوجود آورد، بهطوری که مهدی شفازند که با موتورش کمی عقبتر از حاج همت در حرکت بود، براثر انفجار به زمین خورد و برای مدتی حافظهاش را از دست داد. شفازند از بین دود و گرد و خاک عبور کرد. در یک لحظه موتوری را دید که سمت چپ جاده افتاده بود و دو جنازه هم کنار آن بودند.
شفازند با خود گفت: این دو نفر کِی شهید شدند که من از صبح تا حالا آنها را ندیدم؟ او همه چیز را فراموش کرده بود. اولین نفر را که برگرداند، دید تمام بدنش سالم است، اما صورت ندارد. موج انفجار صورت او را برده بود و قابل شناسایی نبود.
بعد از مدتی شفازند حافظهاش برگشت و همه چیز یادش آمد. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. بعد از مدتی شروع به دویدن کرد و به سمت جنازه دوم رفت. نمیتوانست باور کند که او میرافضلی یا همان سید پابرهنه است. شفازند، سید را از لباس سادهاش شناخت.
حاج همت و میرافضلی هر دو یک ویژگی مشترک داشتند و آن هم چشمهای زیبایشان بود. خداوند فرموده است که هر کس را دوست داشته باشد، بهترین چیز او را میگیرد و چه چیزی بهتر از چشمهای آنها؟
پیکر شهید همت بعد از شناسایی به زادگاهش یعنی شهرضا برده و در آنجا به خاک سپرده شد. همچنین در بهشت زهرای تهران نیز قبری به یاد او بنا کردند. شهادت حاج همت در تاریخ جنگ، برای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) و برای پادگان دوکوهه، روز دیگری بود. بهار سال ۶۳، بچههای تبلیغات لشکر ۲۷ تصویر بزرگی از حاج همت را بر دیوار ساختمان دو طبقه ستاد که محل فرماندهی او بود، کشیدند. این تصویر هنوز هم بعد از سالیان سال، زینتبخش پادگان دوکوهه است و یاد او زینت دلها. شهید مرتضی آوینی درباره شهید حاج ابراهیم همت میگوید: «من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود. این سردار خیبر، قلعه قلبب مرا نیز فتح کرده است.»
شهید مهدی باکری
عملیات بدر، عملیات تلخ و سختی برای رزمندگان و فرماندهان بود. هدف از اجرای عملیات، تسلط بر شرق دجله و دسترسی به جاده العماره ـ بصره بود.
نیروهای آذربایجانی لشکر ۳۱ عاشورا به فرماندهی مهدی باکری توانسته بودند از هور و دجله عبور کنند و خود را به غرب دجله برسانند؛ اما جناحهای لشکر تأمین نشده بود و فشار پاتک دشمن نیز بسیار شدید بود. نیروها و فرمانده لشکر عاشورا در شرایط سختی گیر کرده بودند. بهطوری که مهدی باکری به سختی بخشی از نیروها را بهتدریج به عقب فرستاد.
از طرفی احمد کاظمی به ساحل شرقی دجله رفت تا مهدی باکری را مجاب کندتا زودتر به عقب برگردد. اما مشاهده کرد که همه چیز متلاشی شده و قابقها را آتش زدهاند و راهی برای رفتن به غرب دجله وجود ندارد؛ لذا احمد با مهدی باکری تماس گرفت و آتش دشمن به قدری زیاد شده بود که چارهای جز اصرار به مهری باکری برایش باقی نمانده بود. احمد کاظمی به باکری گفت که تو را به خدا، تو را به جان هر کسی که دوست داری خودت را به ساحل برسان و به این سمت بیا. مهدی باکری در جواب به احمد کاظمی گفت که تو بیا اینور که کاظمی درحالی که تعجب کرده بود گفت که با این حجم آتش امکانپذیر نیست. در این هنگام مهدی باکری به حاج احمد کاظمی گفت که اینجا فضای خیلی خوبی دارد و بچهها تنها هستند و احمد پاشو بیا سمت ما.
فاصله بین مهدی و احمد ۷۰۰ متر بود، لذا راهی نبود که احمد پیش مهدی برسد. احمد چند مرتبه دیگر تماس گرفت و اصرار کرد، اما فایدهای نداشت. همچنین محسن رضایی فرمانده وقت سپاه به چندین نفر سپرده بود که به مهدی بگویند در اسرع وقت به عقب برگردد، اما باز هم فایدهای نداشت. از طرفی خود محسن رضایی هم پای بیسیم رفت و چندین مرتبه تماس گرفت، اما جوابی دریافت نکرد.
هیچ یک از فرماندهان نمیدانستند در آن لحظات سخت و تلخ عملیات بدر که کار گره خورده بود، چه بر سر مهدی باکری میگذرد. هر کسی پیام میداد که برگردد، او چیزی نمیگفت، بلکه او را دعوت میکرد که به آنجا برود!
شرایط سختی بر جنگ حاکم شده بود. مهدی باکری حاضر نبود به عقب برگردد. او نمیتوانست نیروهایش را تنها بگذارد و میخواست آخرین نفر برگردد و شاید شرم داشت که دست خالی از دجله برگردد. مهدی باکری در آن سوی دجله تیری به بدنش اصابت کرد و به شهادت رسید. نیروهای باقی مانده لشکر عاشورا، پیکر فرمانده را در قایق گذاشتند تا به عقب برگردانند، اما قایق حاوی پیکر آقا مهدی، هدف گلوله آر پی جی دشمن قرار گرفت و پیکر شهید باکری هیچگاه به خاک میهن بازنگشت و خودش را به دریا رساند. انگار مهدی باکری نیت کرده بود که بازنگردد؛ حتی پیکرش.
محسن رضایی با احمد کاظمی که به ساحل دجله رفته بود، تماس گرفت. احمد به آقا محسن گفت که در حال بازگشت به عقب هستیم، اما روی پل ازدحام بسیار است و وضعیت ناجوری پیش آمده است. محسن از وضعیت مهدی باکری پرسید که احمد با بغضی که داشت اعلام کرد که آقا مهدی هم سالم هستند، مسالهای نیست. محسن به احمد گفت که چرا حقیقت را به من نمیگویی؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده؟ احمد نتوانست خودش را نگه دارد. محسن رضایی هم که ایستاده بود، زانو زد و ساعتها گریه کرد.
همچنین حضرت امام خامنهای در خصوص مهدی باکری فرموده است: «با سابقهای که لشکر عاشورا دارد و با یاد سردار بزرگ این لشکر، شهید مهدی باکری، عزیزی که کمتر وقتی است که یاد گرامی او از خاطر من برود و چهره مومن او و دل خاضع و خاشع و روح سرشار از ایمان او و از کلماتی که از این روح برمیخاست، فراموش بکنم.»
شهید حسین خرازی (علمدار خمینی)
حسین خرازی در اوج عملیات خیبر، به محلی رسید که دشمن آتش زیادی روی آن نقطه میریخت. او به یاری رزمندگان شتافت که ناگهان خمپارهای در کنارش نشست و او را از جا بلند کرد و با ایجاد جراحتی عمیق بر پیکر خستهاش، دست راست او قطع شد.
پیکر زخم خوردهاش به بیمارستان یزد انتقال یافت. پس از بهبودی، رازی را برای مادرش بازگو کرد که هرگز به فرد دیگری نگفت: «حالم هر لحظه وخیمتر میشد؛ تا اینکه یک شب، بین خواب و بیداری، یکی از ملائک مقرب درگاه الهی به سراغم آمد و پرسید که حسین آیا آماده رفتن هستی یا قصد ماندن داری؟ که گفتم، میل ماندن دارم تا با آخرین توان به مبارزه در راه دین خدا ادامه دهم.»
او تا لحظه آخر، هرگز از وظیفهاش غافل نماند و دست از جهاد نکشید. او در آنجا علمدار شد. بعد از قطع شدن دستش، کار کردن با دست چپ را شروع کرد. تمرین امضا، بستن فانوسقه، تمرین تیراندازی و خیلی کارهای دیگر. برای تیراندازی هم کلاش تاشو که تغییراتی در آن داده شده بود، در اختیارش گذاشتند تا با آن تیراندازی کند. حاج حسین شد مثل روز اول. از زمانی که دست راستش قطع شد تا زمانی که به شهادت رسید، به هیچ کسی اجازه نداد کارهایش را انجام بدهد.
عملیات کربلای پنج به آخرهای خود رسیده و آتش دشمن سبکتر شده بود. احمد کاظمی آمد سنگر حاج حسین خرازی تا با هم به جلسه قرارگاه بروند. ۱۸ سال بعد، شهید احمد کاظمی ماجرای آن شب را روایت کرد: با شهید خرازی راه افتادیم برویم برای قرارگاه. من راننده بودم و حاج حسین هم کنارم نشسته بود و بعد از مدتی به من نزدیک شد و دستش را روی شانهام قرار داد و گفت که احمد من آمادهام و کاری ندارم و به امید خدا تا دو سه روز آینده شهید میشوم. یه همین واضحی بیان کرد و این درحالی بود که عملیات به پایان رسیده بود و آتش دشمن فروکش کرده بود.
حاج حسین خرازی وقتی متوجه شده بود که خودروی غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است، بهشدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولان تدارکات خواست تا هرچه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی، ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین درحالی که دشمن منطقه را گلولهباران میکرد، برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریبچیها در حال روبوسی با او خواست پیشانیاش را ببوسد که ناگهان قامت، چون سرو حسین بر زمین افتاد. ترکشهای درشتی بر سر و گردن حاج حسین اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال ۶۵ بود که حاج حسین از زمین به سوی آسمان پر کشید و پیشانی او بوسهباران عرشیان شد.
انتهای پیام/ 117