به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، مرگ؛ حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبه رو می شود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان می کند، اما از طرفی انسان را وا میدارد تا از توانایی های پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند.
جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمکهای بی دریغ او، به ایمانی که در سختترین شرایط به سرباز کمک میکند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستانهای صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.
«کبری باقری» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آنرا روایت می کنیم.
مبارزات انقلابی
آشنایی ام با خانم مهری مجتبایی در سال 1353 که دانشجوی پرستاری هلال احمر یا شیرخورشید سرخ اصفهان شدم، در من انقلابی را رقم زد که مطالعه و سپس مبارزه، حاصل آن شد. در تمام سال های تحصیل هم زمان با مطالعه آثار سیاسی و مذهبی ممنوعه رژیم پهلوی؛ چون آثار استاد مطهری و دکتر شریعتی، در امر تلخیص کتب، تهیه شبنامه و روزنامه دیواری و نیز پیاده سازی نوارها و پخش اعلامیه های امام(ره) دستی بر آتش انقلاب داشتم.
چنان آرزوی انقلاب در قلب و ذهن من ریشه دوانیده بود که چراغ سبزهای گاه به گاه مسئولین دانشگاه را برای من که بنا بر نظر ایشان دختری سرکش بودم، نادیده می گرفتم. حتی فیش پولی که توسط مدیرعامل وقت شیر و خورشید اصفهان، آقای اشراقی، توسط مسئول آموزش دانشکده برایم ارسال شد را بلافاصله برگرداندم.
به دلیل این جنس فعالیت ها در محیط آموزشی و درمانی اصفهان شناخته شده بودم. از آنجا که ساواک در سال های آخر مبارزه، بسیار خشن عمل می کرد، در نتیجه صلاح را در این دیدم که کار رسمی ام را در شهری به غیر از اصفهان، شروع کنم. قسمت من سرپرستاری شیفت شب بیمارستان فرخی یزد شد.
اعزام به سقز
تب و تاب سال 1358 باوقوع نابسامانی در مرزهای غربی، به سمتی کشیده می شد که شیرینی انقلاب را در کام انقلابیون تلخ می کرد. اخبار جنایات غیر¬انسانی جدایی طلبان کُرد، هر فردی را به حرکت وا می داشت.
آرام و قرار از من سلب شده بود، وقتی به دفتر دکتر شاهی، مسئول اعزام، مراجعه کردم. بدون اطلاع خانواده ام در گروه کوچک داوطلبین یزد برای امداد به جبهه¬های غرب کشور، ثبت نام کردم . تیم ما متشکل از 4نفر پرستار- خانم ها ملک زاده، انتظاری، منوچهری، بنده و آقایان دکتر ملک زاده و دکتر آسایی بود که با اسکان در یکی از بهترین هتل¬های تهران، منتظر اعزام شدیم. چند روز بعد با هواپیمای سرخ اشرف پهلوی به ارومیه و از آنجا با شنوک هوانیروز به مهاباد و سپس سقز رفتیم.
بیمارستانی که در آن مستقر شدیم برای حفظ امنیت در کنار مقر سپاه قرار داشت. به خاطر جوانی و آنچه در روند انقلاب پشت سر گذاشته بودم، سر نترسی داشتم. منورها و شلیک های شبانه و نیز پاتک های ناجوانمردانه کومله مقوله جدیدی بود. در مدت حضور ما یکبار هم نخست وزیر وقت، دکتر بازرگان و آقای خلخالی برای بازدید شرایط به سقز آمدند. دکتر چمران؛ اما چنان رزمنده ای سپاهی در منطقه آمد و شد داشت.
در یکی از شب های نا رام سقز همراه پزشک شیفت بیمارستان برای رسیدگی به وضعیت یکی از بازداشت شدگان به مقر سپاه رفتیم. باورکردنش برایم سخت بود که فردی چنین عامی با شکل و شمایل روستایی، به سر بریدن ده ها جوان اعتراف کرده باشد.
انتهای پیام/