به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرمآباد، «حسین هدایتی» در سال ۱۳۴۵ در شهر خرم آباد به دنیا آمد از کودکی پسری شجاع و مهربان بود و با برادران و خواهرانش خیلی خوب رفتار میکرد نماز خود را به موقع میخواند خصوصا احکام اسلامی را رعایت میکرد وقتی که مردم در کشور قیام کردند او در راهپیماییها شرکت میکرد و در بسیج و پایگاه مقاومت با سایر برادران همکاری میکرد و از این امر خیلی خوشحال بود او به برادران خود می گفت: سعی کنید همیشه به مردمان ضعیف کمک کنید.
با شروع جنگ تحمیلی او نیز دوست داشت به جبهه برود و می گفت می خواهم به جبهه بروم و درس اخلاق و زندگی یاد بگیرم تا اینکه با دوست خود بدون نام نویسی در بسیج به جبهه رفتند و چون در آنجا سازمان و گروهانی نداشتند باز برگشتند و از این امر خیلی ناراحت بود دوباره به جبهه بازگشت و اما در حمله «یا محرم» و «یا والفجر» مقدماتی بوده بعد از اینکه به مرخصی آمد از معجزات جبهه برایمان می گفت که تانک مان روی مین رفته ولی باز هم طاقت نیاورد و به جبهه رفت در تیپ امام حسن در قسمت دژبانی و اطلاعات عملیات خدمت می کرد بعد از چند ماهی ماموریت او نیز به پایان رسید و بعد از استراحت دوباره به جبهه می رود و در عملیات خیبرکه ۲۱ روز به عید مانده در هشت اسفند سال 1362 مفقود الجسد می شود سال ۷۷ جنازه وی تحویل خانواده اش داده می شود.
خاطرات برادر شهید
وداع با گلی خندان بهمن سال 1376 بود که برای انجام کاری به اداره دارایی شهرستان بروجرد مراجه نمودم که به طور اتفاقی پرونده من برای رسیدگی به دست آقایی داده شد این آقا پرونده را مطالعه کرد و بعد پرسید شما نسبتی با شهید حسین هدایتی دارید گفتم بله، آرام آرام دوباره پرونده را ورق زد و مرتب نگاهی به من می کرد و سرش را به پایین انداخت.
من از حرکت این آقا و مخصوصا شنیدن نام شهید بسیار تعجب کردم از او پرسیدم مشکلی پیش آمده، همان طور که سرش پایین بود آرامی گفت: نه خواستم سوالی دیگر از او بپرسم که سرش را بلند کرد و گفت: از برادرتان خبری دارید گفتم ایشان مفقودالاثر شده است و ما هیچ خبری از او نداریم بعد از گفتن این جمله يك دفعه حالم منقلب شد احساس بدی وجودم را گرفت با اضطراب از او پرسیدم مگر شما حسین را می شناسی جواب داد بله، من همرزم و دوست حسین بودم و تا لحظه شهادت همراهش بودم با شنیدن این جمله حالم بد شد.
او با صورتی پر از اشك مرا به آغوش کشیده و گفت میدانم که انتظار شنیدن چنین خبری را نداشتی می دانم که هنوز انتظار بازگشت برادرتان هستید بالاخره روزی شما هم از این موضوع مطلع می شدید لیوانی آب به دستم داد و روی صندلی نشاندم و با اصرار زیادی از او خواستم که هر چه از آخرین لحظات حیات حسين در ذهن دارد برایم بازگو کند گفت: به شرطی می گویم که آرامش خود را را حفظ کنید گفتم من خود را برای چنین لحظه ای آماده کرده بودم و کاملا آرام هستم.
او کلامش را چنین آغاز کرد حسین فرمانده گروهان ما بود جوان بسیار پرتلاش و نیرومندی بود در شب آخر که برای انجام عملیاتی آماده می شدیم حسین لبخندی شیرین بر لب داشت با خنده و شیطنت به بچه ها آرامش می داد او با سنی کم روحی والا داشت آن لحظه را از خنده حسین برای من و دیگران نهفته بود که معنایش رسیدن او به معبودش بود وقتی نگاهش میکردم به صورتش لبخند میزدم ولی در دلم آشوب برپا می شد او خودش آن شب می دانست به کجا می ورد و می دانست چه سعادتی می خواهد نصیبش شود به خاطر همین لبخند می زد آن شب حمله کردیم و جنگیدیم و پیش رفتیم بچه های زیادی از گروهان ما به شهادت رسیدند.
آن قدر جلو رفته بودیم که ناگهان توسط نیروهای عراقی در داخل يك كانال محاصره شدیم مدتی تا توانستیم مقاومت کردیم من بر اثر ضربه ترکش به شدت زخمی و در کنار یکی دیگر از همرزمان که پیرمردی بود و او هم زخمی شده بود افتاده بودم حسین و چندی از بچه ها به زخمی ها كمك میکردند او با دیدن ما به پیش من و پیرمرد آمد و زخمهای پیرمرد را با چفیه ای که در گردن داشت بست و با خنده به او گفت: گفتم امشب با مانیا پیرمرد در جواب حسین گفت: مگر من از شما افتاده تر هستم من تازه اول جوانیم است برو و به دوستت كمك كن که حالش از من بدتر است حسین به طرف من آمد زخم مرا هم بست و گفت آماده شو تا با هم برگردیم هرطوری شده می توانیم خودمان را از اینجا خلاص کنیم من به او گفتم تو با من نمی توانی سریع حرکت کنی عراقی ها حتما ما راگیر می اندازند تو خودت تنها برو و فکر مرا نکن وقتی كمك رسید ما هم با ماشین می آییم.
حسین گفت: اگر قرار است از اینجا برویم با هم می رویم بعد مرا روی دست هایش بلند کرد و چند قدمی نرفته بودیم که دیدم حسین خنده ای با درد کرد به آرامی مرا روی زمین گذاشت و خودش در کنار من افتاد با فریاد از او پرسیدم چه شد جواب داد مثل اینکه ترکش به کمرم خورده او را به دستم برگرداندم و دیدم کمرش به شدت زخمی شده و بلوز خود را پاره کردم و کمر حسین را بستم تا جلوی خونریزی گرفته شود و در این حین از حال رفت و تا صبح نفهمیدیم وقتی چشمانم را باز کردم نیروهای عراقی داخل کانال آمده بودند.
بچه ها هر کدام کناری بودند یکی از نیروهای عراقی کشان کشان مرا به کانال بیرون آورد و به طرفی انداخت به یاد حسین بر اثر ضربه ترکش روی پایش قادر به حرکت نبود با همان لبخند با همان تبسم با همان چهره آرام نگاهی پر معنا به من کرد و از جلویم رد شد او را به طرفی دیگر بردند یکی از نیروهای عراقی سیلی محکمی به صورتم زد و داشت فریاد می زد و انگار به من میگفت صورتت را برگردان صورتم را برگرداندم که ناگهان صدای شليك گلوله ای به گوشم رسید لبخند حسین جلوی چشمانم آمد بغض گلویم را گرفت به سمتی که او را بردند برگشتم دیدم که این از خدا بی خبران حسین را به شهادت رساندند.
من چهر آرام و خندان او را هرگز فراموش نمی کنم او خیلی مظلومانه به شهادت رسید و می دانم که حسین در آن لحظه واقعا خندید این خاطره از زبان یکی از همرزمان شهید به نام غلام رضا کائید که به مدت ۷ سال به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمده بود نقل شد.
انتهای پیام/