به گزارش خبرنگار دفاعپرس از اردبیل، کتاب «سرداران نوجوان» به زندگینامه و خاطرات دفاع مقدس 33 شهید 13 ساله استان اردبیل پرداخته که به قلم «یوسف بدرزاده و سعید دست افشان» به نگارش در آمده است.
این کتاب 242 صفحهای را انتشارات «خط هشت» در سال 1398 به سفارش و حمایت ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس اردبیل و بنیاد شهید و امور ایثارگران استان چاپ و منتشر کرده است.
برشی از متن کتاب:
آمد و جلوی میز کار من ایستاد و درحالی که من داشتم به خاطر این کارش او را سرزنش میکردم از جیب اورکت خود پاکت نامهای در آورد و روی میز من گذاشت.
گفتم: «خیر باشه این هم آخرین کلکته».
سرش را پایین انداخت و گفت: «برادر خوشبخت محبت کنید داخل پاکت را رویت کنید».
پاکت را برداشتم. در پاکت باز بود. دستم را داخلش کردم و دیدم یک برگ تقویم رومیزی داخلش هست.
روی برگ نوشته بود. «بسمهتعالی. مانع اعزام این آقا نشوین. سید علی خامنهای و امضای ایشان که آن زمان به خاطر اینکه رئیس جمهور بود. در بین همه شناخته شده بود».
گفتم: «مرحمت چکار کردی؟».
گفت: «برادر خوشبخت نتوانستم آن روز به شما بگویم.
بعد ازظهر همان روز حرکت کردم و به قصد دیدار آقا رفتم تهران تا از خود آقا اجازه بگیرم.
هر چی نباشه آقا خودشان دستور داده بودند که بچههای کم سن و سال به جبهه نروند.
دیروز هم چون میدانستم دستم به حضرت امام نمیرسد رفتم ریاست جمهوری و سماجت کردم تا رئیس جمهور را ببینم».
گفتم: «این اصلا امکان ندارد. چطور توانستی این کار را بکنی».
مرحمت شروع کرد به توضیح دیدارش با حضرت آقا و گفت: «وقتی به ریاست جمهوری رسیدم. با هزار مشقت با عبور از چند گیت بازرسی خودم را به زور به دفتر آقا رساندم.
توی دفتر داشتند مرا به زور بیرون میکردند ولی من وِلُو شده بودم زمین.
هرچی رو زمین میکشیدن از رو نمیرفتم.
تا اینکه آقا از اتاقش بیرون آمد و این صحنه را دید.
من هم از فرصت استفاده کردم و هیاهو راه انداختم.
محافظ های آقا میخواستند مرا بگیرند.
آقا فرمود: «اجازه بدهید ببینم این نوجوان چه خواستهای دارد؟»
به من گفت: «پسرم بیا نزدیک ببینم چکار داری؟»
خودم را به ایشان رساندم و گفتم: «آقا جان دستور بدهید از این به بعد روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند».
گفت: «منظورت از این حرف چیست؟ چرا باید روضه حضرت قاسم خوانده نشود؟»
گفتم: «ظاهرا حضرت قاسم سیزده ساله بوده و به جبهه و جنگ نرفته است».
گفت: «پسرم واضحتر حرف بزن ببینم چه میگویی».
گفتم: «آقا جان گویا با دستور حضرت امام شما گفتید از اعزام بچههای کم سن و سال به جبهه ممانعت کنند.
درحالی که من قبل از این دو بار از شهرستان گرمی اردبیل به جبهه اعزام شدم این بار به خاطر این دستور مرا نگذاشتند به جبهه بروم».
آقا متاثر شد و شروع کرد به نصیحت کردن من که «تو باید به فکر درس و مشق باشی حضور در جبهه تو این سن برای تو زوده است».
گفتم: «امام فرمودند جبهه خود به تنهایی یک دانشگاه است و من آن دانشگاه را انتخاب کردم.
دوست دارم در جبهه درس جهاد بخوانم از شما هم التماس میکنم دستور بدهید مانع جبهه رفتن من نشوند. پیش از این دو بار به جبهه اعزام شدم و تجربه کافی دارم و به راحتی میتوانم بجنگم».
وقتی این را گفتم آقا به بچههای دفتر خود گفت: «لطفا یک برگ کاغذ برایم بیاورید».
آنها در حال گشتن کاغذ بودند که آقا فرمود: «از همان برگ تقویم بیارید».
آقا این مطلبی را که رویت کردید روی برگه تقویم نوشت...
انتهای پیام/