به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «محمد احمدیان» رزمنده و راوی هشت سال دفاع مقدس در برنامه سحرگاهی «ماه من» خاطراتی از هشت سال دفاع مقدس را روایت کرد و اظهار داشت: ما در هشت سال دفاع مقدس نعمتهای زیادی داشتیم. مرور برخی از آنها تلخ و ناراحتکننده است، اما باید گفت تا تکلیف خود را در برابر آن بفهمیم. در کنار پیروزیها اتفاقات تلخی هم افتاد و از جمله آن از دست دادن عزیزانمان بود. من هم خیلی از دوستانم را از دست دادم و امروز دلتنگ آنها هستم.
وی به خاطره مادران شهدای گمنام اشاره کرد و ادامه داد: در شلمچه روایتگری میکردم که مادری سراغم آمد، سن بالایی داشت. گفت کاری با شما دارم آقای احمدیان. تعریف کرد که من دو پسر داشتم، یکی ۱۵ و یکی ۱۷ ساله، «محمدمهدی و حمیدرضا اسماعیلی»، اهل روستای کمالالملک کاشان. وقتی پسر اولم گفت میخواهم بروم جبهه از او دست کشیدم، از زیر قرآن ردش کردم، رفت و دیگر برنگشت، حتی استخوانهایش هم برنگشت. سالش نشده بود بچه دومم آمد و گفت حالا نوبت من است. مادر گفت من بچهای را از زیر قرآن رد میکردم که جگرگوشهام بود، دومی را هم رد کردم و رفت، این هم دیگر برنگشت. آهی کشید و ادامه داد که ۲۷ ساله بچههایم گم شدند، بچههایی که اگر زمین میخوردند، میمُردم، تب میکردند دق میکردم. گفت من فرزندانم را برای قرآن دادم.
احمدیان با اشاره به مهر مادران شهدا نسبت به فرزندانشان خاطره دیگری تعریف کرد و گفت: از عراق به معراجالشهدای اهواز آمده بودم. در بدو ورودم به معراج دیدم خانمی کنار در ورودی و زیر آفتاب نشسته است. توجهی نکردم، نگهبان گفت این خانم با شما کار دارد. رفتم سراغ وی، گفت آقای احمدیان سه روز است منتظر شما هستم، پسرم در عملیات رمضان مفقودالاثر شده، خیلی نذر و نیاز کردم بچهام پیدا شود روی کارتش امضای شما بود. گفتم خدا را شکر الحمدالله بچهات پیدا شد. کیفی همراهش بود، کیف را باز کرد، یک لنگه پوتین پوسیدهای از داخلش درآورد و گفت وقتی بچهام را آوردید یک لنگه کفشش نبود، دنبال آن لنگه کفشش میگردم. این سه روز در آفتاب نشسته بود تا من را ببیند برای یک لنگه کفش. گفتم مادر حداقل برو در سایه بنشین. گفت وقتی به اینجا آمدم تازه میفهمم بچهام کجا شهید شده.
وی در ادامه خاطره مادر شهید دیگری را روایت کرد و بیان داشت: من داغ دیده کربلای ۴ هستم، بهترین رفقایم «حسن منصوری»، «اصغر امامی»، «عباس سراییان»، «حاج علی باقری» و... را در کربلای ۴ از دست دادم. ما با همدیگر رفتیم، اما بدون آنها برگشتم. هر سال در کنار رود اروند که میایستم درباره کربلا ۴ صحبت میکردم و در پایان حرفهایم خطاب به اروند میگفتم که اروند نفرین بر تو، تو دوستانم را بردی و یکی یکی اسم دوستانم را میبردم و در پایان حرفم میگفتم تو از فرات سرچشمه میگیری و فرات همان رودی است که شش ماهه اباعبدالله را سیراب نکرد.
یکبار دیدم زنی در کاروان دورچه اصفهان سرم فریاد زد که احمدیان اینطور نفرین نکن. راه باز کردند این خانم آمد جلو و آرام گفت احمدیان به این آب نفرین نکن، گفتم آخر این آب داغ به دل من گذاشته، بعد از زیر چادرش قاب عکسی را بیرون آورد، گفت این عزیز دردانه من است، مثل تو غواص بوده و رفته در این آب و برنگشته، این آب را نفرین نکن سنگ قبر فرزند من است. من هر سال کنار این آب با پسرم درددل میکنم.
این رزمنده دوران دفاع مقدس خاطره دیگری از شهیدی ۱۶ ساله روایت کرد و ادامه داد: «قدرتالله حسینزاده» رفیق ۱۶ ساله من بود. هر کجا میرفت یک تسبیح دستش بود. از زمین فوتبال گرفته تا کلاس آموزش. یکبار گذاشتیمش در دروازه، دیدیم دستش تسبیح است، هرچه هم توپ زدند از دروازه رد شد. عصبانی شدم و گفتم حداقل یک دانه از توپها را بگیر. گفت غصه نخور هرچه توپ رد میشود آنها را میشمارم. بعد گفت من در دروازه فوتبال هم از یاد خدا غافل نیستم. سه شب قبل از عملیات دیدم تسبیح دستش است. پرسیدم قدرتالله چه ذکری میگویی، گفت محمد حواست به زندگی خودت باشد. شب کربلای ۵ در لحظات آخر در بغل همدیگر بودیم، سرش روی سینه من بود و با هم وداع میکردیم، گفتم قدرتالله سلام ما را به اباعبدالله برسان، یک لحظه چشمم به تسبیحش افتاد. پرسیدم قدرتالله چه ذکری میگویی، گفت همه این مدت میگفتم «السلام علیک یا اباعبدالله (ع)»، به امید لحظهای که مقابل سیدالشهدا (ع) این جمله را بگویم. مرحله سوم کربلای ۵ تیر به سرش خورد، در آغوش من بود، نگاهش به آسمان بود، همانطور که نگاهش به آسمان بود، لبخندی روی لبش نقش بست و با ذکر «السلام علیک یا اباعبدالله» به شهادت رسید.
انتهای پیام/ 141