به گزارش دفاع پرس، بیست ویکمین روز اسارت در اردوگاه رمادیه؛ سرهایمان پایین بود وبا دلهره انتظار ورود افسر بعثی را می کشیدیم. صدای گام های افسر نگهبان، تپش قلب های ما را سریع تر کرده بود. افسر بعثی وارد سلول شد و ما بعد از ادای احترام بر جای خود نشستیم.
آمار که گرفته شد، افسر نگهبان بیرون رفت و لحظاتی بعد چند نگهبان کابل به دست وارد شدند. با دیدن کابل های سیاه قلب مان فرو ریخت. جناب استوار در جلوی صف قرار داشت و اولین کسی بود که می بایست ضربات کابل را می چشید.
سرباز بعثی، جناب استوار را دو زانو بر وری زمین نشاند و با کابل افتاد به جان او. جناب استوار مثل مار به خود می پیچید و فریاد می زد. از زدن او که خسته شدند، تن مدهوش او را رها کردند و به سراغ ما آمدند.
سرباز بعثی فریاد زد: «سرها پایین!» و بعد شروع کردبه زدن کابل بر پشت بچه ها. فریاد دلخراش آنها فضای سلول را پر کرده بود و دلهراه ای در جان ما- که هنوز نوبت مان نرسیده بود- می انداخت. لحظات به کندی می گذشت، دلهره و وحشت وجودم را پرکرده بود. با دیدن پاهای سرباز بعثی و بالا رفتن دست او، دندان هایم را به هم فشرده و آماده ضربات خوردن شدم. اولین ضربه که بر بدنم خورد، سرم گیج رفت و تمام بدنم داغ شد. پنجه هایم را بر زمین می فشردم و سعی می کردم تا صدایم در نیاید.
ضربه دوم که برکمرم فرود آمد، نفسم برای لحظه ای کوتاه در سینه ام قطع شد و به سختی توانستم نفس بکشم. با ضربه سوم بود که ناگهان دچار حالت برق گرفتگی در ستون فقرات و پاهایم شدم. و بعد از آن، دیگر ضربات بعدی را حس نکردم. سرباز بعثی هنوز مشغول زدن بود. چند لحظه بعد از من گذشت و بالای سر نفر بعدی رفت. بعد از او سربازی دیگر بالای سرم آمد و با همان شدت- با کابل- شروع کرد به ضربه زدن.
از ضرباتی که بر پشتم وارد می شد، فقط سوزش ضعیفی را حس می کردم. زانوهایم بر زمین چسبیده بود و توان بلند کردن آنها را نداشتم. وقتی که زدن بچه ها تمام شد، از سلول خارج شدند و به ما راحت باش دادند! بچه ها با بدن هایی لاش و آش، با آه و ناله، از سلول خارج شدند. هرچه کردم نتوانستم از زمین بلند شوم. پاهایم قدرت نداشت و ستون فقراتم به شدت درد می کرد. یکی از دوستان مرا با این وضعیت دید، بالای سرم آمد و پرسید: «چرا بلند نمی شوی؟» سرم را بالا آوردم و گفتم: «نمی توانم. فکر می کنم پاهایم از کار افتاده است، نمی توانم آنها را حرکت دهم.»
دو نفر از بچه ها زیر بازوهایم را گرفتند و مرا کشان کشان بیرون بردند. به محوطه که رسیدیم یکی از سربازان بعثی که مرا در این حالت دیده بود به طرف مان آمد و پرسید: «چه شده؟» یکی از بچه ها به او فهماند که فلج شده ام. سرباز بعثی دستور داد مرا به حمام ببرند و قدری پاهایم را ماساژ دهند.
بچه ها مرا به حمام بردند و بعد از درآوردن لباس هایم، شروع کردند با آب سرد به ماساژ دادن پشت و پاهایم. ستون فقراتم به شدت درد می کرد. ماساژ هم فایده ای نداشت. لباس هایم را پوشاندند و مرا به داخل سلول بردند و روی پتو خواباندند. دقایقی بعد، یکی از سربازان بعثی به سلول آمد و از من پرسید که آیا حالم خوب شده است؟ حالت تهوع داشتم و تمام بدنم کوفته بود و درد می کرد. با تکان دادن سر به او فهماندم که نه، حالم خوب نشده است.
بچه ها یک به یک بالای سرم می آمدند و احوالم را می پرسیدند. چشم هایم تار شده بود و به سختی می توانستم متوجه رفت و آمدها بشوم. از خدا مرگم را آرزو می کردم تا شاید از این همه مصیبت خلاص شوم. اما گویی نیرویی به من امید زندگی می داد و مرا دعوت به صبر و مقاومت در برابر سختی ها می نمود.
لحظات پردرد و رنجی را سپری می کردم. صدای سوت سربازان عراقی، مانند ناقوسی مرگ بار به گوشم رسید و بچه های دربند مانند کبوتران پر و بال شکسته، خود را آماده قرار گرفتن در صف آمار کردند. دو تن از بچه ها مرا از روی زمین بلند کردند و در انتهای صف آمار قرار دادند. به زحمت، پاهای خود را با دست تا کردم و چهار زانو نشستم.
سکوت غم آلودی در اردوگاه و فضای سلول ها حکمفرما بود. صدای زوزه باد، فضا را غم انگیزتر جلوه می داد. زمان می گذشت، اما هنوز از افسرنگهبان خبری نبود. بچه ها در این گونه وقت ها، مشغول ذکر گفتن می شدند. چشمم که به لب های خشک و سفیدشان که از بی غذایی و بی آبی به هم چسبیده بود، یکی از بچه ها سرش پایین بود و آرام اشک می ریخت. آن روز این گونه گذشت و روز دیگری سپری شد.
منبع:سایت جامع آزادگان