برگی از خاطرات عملیات بیت المقدس؛

جدال میان مرگ و زندگی در باتلاق «نعل اسبی»

«سیصد متر که رفتیم آمبولانس نزدیک بود چپ کند. یک فروند تانک نیمی از آمبولانس را له کرد و رزمنده­ کنار راننده و یکی از مجروحین داخل آمبولانس هر دو شهید شدند. ولی انگار تقدیر من در زنده ماندن بود.»
کد خبر: ۳۹۷۷۱۳
تاریخ انتشار: ۰۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۶:۱۵ - 21March 2021

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران  از عملیات بیت المقدس، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.

محمد اسلامی راد در خصوص خاطرات خود از عملیات بیت المقدس چنین می گوید:

در پادگان بیست و یک حمزه تهران، بیست و یک روز آموزش فشرده دیدم. شب عید سال 60 در پادگان بودم و فروردین هم اولین بار به منطقه اعزام شدم. در پادگان بیست و یک نفر بودیم. از آنجا هم به منطقه جنگی رفتیم.

مقر ما پنج طبقه­ اهواز بود. فرمانده دسته آقای حسینی صفا و فرمانده گروهان آقای محمد اختری بود. در همان موقع عملیاتی در شمال غربی شلمچه به اسم بیت المقدس در جریان بود. با توجه به این که آن عملیات لو رفته بود، یازده روز دیگر بعد از عملیات ما را نگه داشتند. با نیروهای تبریز ادغام شدیم. یک گردان درست کردیم و برای آزادی خرمشهر عازم شدیم.

فرمانده‌مان ترک بود به اسم مش هاتان. تک تیرانداز بودم و مجروح حمل می­کردم. البته قبل از عملیات این پست ها همه تشریفاتی است. حین عملیات هر کسی هر کاری از دستش برمی ­آمد، انجام می ­داد. آن شب ما از هشت تا دو نیم نیمه شب پیاده رفتیم. یکی دو تا از بچه ها مامور بودند که افرادی که خسته و خواب آلودند را همراهی کنند. اما یکی از همان ها از شدت خستگی خوابش برده بود.

مکانی بود به نام نعل اسبی که عراق آب انداخته و باتلاق شده بود. سه کیلومتر باید می­رفتیم که از خاکریز به عراقی­ها برسیم. گفته بودند آنها خواب هستند و انتظار عملیات را ندارند. آن شب چون با ترک ها بودیم یک دوگانگی بین زبان ایجاد شده بود و همین مسئله باعث شده بود، بچه ها دستورات را درست متوجه نشوند. آن شب به ما گفتند: «به یک کیلومتری عراقی ها که رسیدید به صورت  پارتیزانی عبور کنید. الله اکبر بگویید و جلو بروید.»

بچه­ ها فکر کردند باید بلافاصله بعد از خاکریز وارد عمل شوند. بنابراین ما تازه دویست، سیصد متر دویده بودیم که از پشت سر ما الله اکبر گفتند و وارد شدند.

در واقع باعث شدند که عراقی ها بیدار و هوشیار شوند. مسئوول دسته که حسین صفا بود  از عصبانیت اسلحه ­اش را زمین زد و گفت: «چرا این کار را کردید؟ الان دشمن بیدار می شود؟» پنج دقیقه ما را پشت خاکریز نگه داشتند و گفتند: «هر اتفاقی بیفتد باید امشب آنجا را بگیرید.»

ما هم اطاعت کردیم. زمین باتلاقی بود و دویدن سخت. عراقی ­ها تیربارها را به سمت ما، پایین گرفته بودند. آنقدر به سمت ما شلیک کردند که لوله هایشان ذوب شده بود. مرحوم شهید ابراهیمی به طرز دردناکی به شهادت رسید. از ناحیه تنه به دو نیم شده بود. خیلی از بچه ها از پشت گلوله خوردند و شهید شدند. دشمن از چهار طرف آتش می ریخت. از دویست نفر، کلا هیجده یا هفده نفر سالم رسیدیم پشت خاکریز عراقی­ها. دو روز آنجا بودیم تا این که ما را  به عقب برگرداندند.

بعد از آن عملیات، ما را دوازده روز نگه داشتند و سازماندهی کردند و دوباره برای آزادسازی خرمشهر رفتیم ... من باز هم تیرانداز و حمل مجروح بودم. ما را از مقر، پشت کامیون های ده تن سوار می­کردند و پنجاه نفر تا صد نفر به محل عملیات می بردند. خرمشهر دست عراقی ها بود. قرار بود ورودی شهر را بگیریم. به ما گفتند، سه  خاکریز را رد می­ کنید. پشت خاکریز چهارم عراقی ها هستند. البته توضیح شان اشتباه بود. مسیر، مین گذاری بود و آن طرف هم با لودر، پد درست کرده بودند.

ما باید از یک جای هشتاد سانتی عبور می­کردیم. گردان موسی بن جعفر سمنان خط شکن بود. من یازدهمین نفر از چند لشکری بودم که از محورهای مختلف می­ رفتند. خاکریز اول و دوم را که رد کردیم، در خاکریز سوم ناگهان متوجه شدم یک عراقی بلند شد و تیربار را بالا گذاشت. تا خواستم بگویم که: «بچه ها سنگر بگیرید»! شروع به تیراندازی کرد. البته اصلا سنگری هم نداشتیم که پناه بگیریم.

 همان موقع یک خمپاره­ ی شصت زدند. خمپاره شصت درست به پشت یک رزمنده­ ی آذری خورد. من فقط یک لحظه نوری دیدم و تا آمدم ببینم چه اتفاقی افتاده، سوختم. ترکش خمپاره به پهلویم اصابت کرد. صدا زدم: «حاج علی کجایی؟» آقای اسیری گفت: «سوختم.» من و حاج علی اسیری مجروح شدیم و آن رزمنده­ آذری به شهادت رسید.

 کمرم بی­ حس شده بود. فکر کردم پاهایم قطع شده. به پاهایم دست زدم دیدم هست. چون کارم حمل مجروح بود می دانستم چه کار باید انجام بدهم. چفیه را دورم بستم ولی آنقدر جراحت عمیق بود که همه­ ی چفیه داخل بدنم فرو رفت. نزدیک دو ساعت آنجا افتاده بودم. ولی کاملا هوشیار بودم و صداها را می­ شنیدم.

توی کانال وقتی که می خواستند حرکت کنند و رد شوند، به دلیل این که فضا نبود یکدیگر را لگد می­کردند و رد می ­شدند. چاره ای نبود باید تحمل می کردیم. آتش که خاموش شد، آقای اسیری لنگان لنگان خودش را کنار دیوار کشید. من هم افتاده بودم. شنیدم یکی از بچه ­های سرخه­ ای به آقای اختری که فرمانده دسته بود می گوید: «ممد اسلامی آن جلو افتاده!» گفت: «بله، دیدم، شهید می شود نمی­توانیم او را بیاوریم.»

بعضی از مجروحین خودشان را کنار می­ کشیدند ولی من نمی­توانستم. چند دقیقه که گذشت یکی از بچه ها آمد و دست گذاشت روی شریان من و گفت: «زنده است.» گفتم: «آره زنده ­ام.» گفت: «نمی­توانیم تو را ببریم چون برانکارد نداریم!» گفتم: «من خودم حمل مجروح بودم برانکاردم همین جا هست.» آن را پیدا کردند و من را به سختی رویش گذاشتند و بردند. مسیر مسیر سختی بود. توی راه سه بار نشستند. خسته شده بودند. نزدیک به یک میدان که رسیدیم مرا آنجا گذاشتند و با آمبولانس بردند.

سیصد متر که رفتیم آمبولانس نزدیک بود چپ کند. یک فروند تانک نیمی از آمبولانس را له کرد و رزمنده­ ی کنار راننده و یکی از مجروحین داخل آمبولانس هر دو شهید شدند. ولی انگار تقدیر من در زنده ماندن بود. نکته ی جالب این بود که به تازگی پوتین هایی برای ما آورده بودند که کنارشان زیپ داشت. چون سریعتر می توانستیم آن را بپوشیم. چون پوشیدن و درآوردن شان خیلی راحت بود دوستشان داشتم. آنها را حتی هنگام مجروح شدن با خودم داشتم. در بیمارستان صحرایی چند خواهر مشغول پرستاری بودند. من هم سن و سالی  نداشتم. وقتی بالای سرم آمد تا به دستم آمپول بزند گفتم: «خواهر مراقب باش کسی پوتین های من را نبرد! پوتین های من زیپ دارد.» او هم خندید و گفت: «بخواب کسی نمی برد. من برایت نگه می­دارم.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها