«حجت الاسلام سید سجاد بابازاده» از رزمندگان استان گلستان در عملیات بیت المقدس، در گفتوگو با خبرنگار دفاعپرس در گرگان به بیان خاطرات خود در این عملیات پرداخت:
من شب آزادسازی خرمشهر؛ یعنی مرحله سوم عملیات مجروح شدم. دقیقاً غروب دوم خرداد، ساعت چهار یا پنج بود که ما حرکت کردیم سمت خاکریزی که عملیات باید از آنجا شروع میشد. آنجا دیدیم یک سری خمپاره هایی میزنند که بعضی دودش قرمز است و بعضیها دودش آبی. پوتینم را درآورده بودم و میخواستم کفش کتانی های را که داده بودند بپوشم تا راحتتر باشم. بندهای کفش کتانی را هم میخواستم کِشی کنم که هم زود از پایم در بیاید و هم زود پایم کنم.
کِش کتانی راست را کشیدم و کتانی چپ را هم آوردم بالا تا کِشش را عوض کنم که یکمرتبه بدون اینکه صدای انفجاری شنیده باشم، نفهمیدم چی شد. تا چشم باز کردم دیدم بین دودها هستم. از میان دودها که خودم را کشاندم بیرون، دیدم در قسمت جلوی دستم، پیراهنم سوراخ شده و مثل شلنگی که پاره میشود، خون همینطور میزند بیرون.
با خودم گفتم دستم قطع شده. سریع آستینم را کشیَدم بالا و دیدم نه؛ دستم قطع نشده و ترکش خورده روی رگم و رگ را پاره کرده. با دست دیگرم چند لحظه جلوی خونریزی را نگه داشتم و دیدم کمکم خونریزی کمتر شد. بعد متوجه پای چپم شدم که آن هم خونریزی داشت. با اینکه توی کتانیام پر از خون شده بود، اصلاً متوجهش نشده بودم. شلوارم را که زدم بالا دیدم گوشتم تکان تکان میخورد. در قسمت ماهیچه ی عقب ساق پایم ترکش خورده بودم. تازه آن موقع درد را احساس کردم. درد زیادی هم نداشت. ترکش رفته بود داخل ماهیچه. بچه ها آمدند بالای سرم و پایم را بستند.
من نشسته بودم و کمتر آسیب دیدم. استوار اکبر زاده و آقای برادران و اسماعیل احمدی ایستاده بودند و داشتند صحبت میکردند و هر سه شهید شدند. شهید احمدی بیسیمچی ما بود. از بچه های گرگان که موج انفجار او را پیچانده بود. شهید اکبر زاده کاسه سرش اصلاً برداشته شده بود ولی چون خیلی قوی بود هنوز جان داشت و بهسختی نفس میکشید و خسخس می کرد.
من مغزش را دیدم ولی هنوز زنده بود و دست و پایش را تکان میداد. شهید احمدی در دم شهید شده بود. خلاصه من را رساندند بهداری خط و امدادگرها شروع کردند به مداوا. کمی که از حالت گیجی درآمدم، دیدم گوشم همینجور سوت میکشد. بعداً فهمیدم موج انفجار پرده گوشم را پاره کرده. بعد از کمی رسیدگی چون وضعیتم مساعد نبود، اجازه ندادند به عملیات برگردم. اخبار را میشنیدم که بچهها وارد خرمشهر شده اند و چقدر دلم میخواست من هم همراهشان بودم...
انتهای پیام/