به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، «مژده پاکسرشت» را اهالی شعر و ادب خیلی خوب میشناسند و با آثار و اشعارش آشنا هستند. او اهل خرمشهر است و در سال 1346 در محله قدیمی «کوته شیخ» به دنیا آمد. از کودکی طعم تلخ روزهای جنگ را چشیده و لحظات شیرین زندگیاش را در میان انبوهی از درد و غم و رنج آوادگی سپری کرد.
از 12 سالگی شروع به سرودن کرد و در تمام اشعارش رنگ تلخ جنگ خیلی خوب به چشم میخورد. شعرهایی که نشأت گرفته از روح بلند و وسیع این شاعر است و بیت بیت آن آمیخته با رنگ و بوی خاطرات تلخ روزهای جنگ است و بوی نخل و لبخند کارون را در متن آن به خوبی میتوانی حس کنی. خاطراتی که از دل دردمندش برمیآید و بر روی دفتر سرازیر میشود.
به مناسبت سالروز حماسه «فتح خرمشهر» به سراغ این شاعر خرمشهری ساکن ساری رفتیم و در نشستی صمیمانه با ایشان به گفتوگو نشستیم. لحظاتی را که براستی شیرین اما در عین حال لبریز غم و اندوه فراوان است. با هم گفتوگوی ذیل را میخوانیم:
دفاعپرس: به عنوان اولین سوال بفرمایید آیا از روزهای کودکیتان (قبل از جنگ) چیزی به یاد دارید؟
بله، باید بگویم بهترین خاطرات قبل از جنگم مربوط میشود به زمانی که به مدرسه میرفتیم. خرمشهر دو قسمت بود که ما در محله «کوتهشیخ» یعنی این سمت کارون بودیم که برای رفتن به مدرسه باید مسیر کارون را با قایق و یا لنج طی میکردیم تا به محله «جاسبی» میرسیدیم. یعنی رفتوآمدها اکثرا با لنج و قایق صورت میگرفت. خیلی کم پیش میآمد که کسی بخواهد با تاکسی رفتوآمد کند.
وقتی لب کارون میایستادیم صف ایستادن قایقها هم تماشایی بود. مخصوصا هنگام غروب خورشید آدم احساس میکند یکی از بهترین نقاشیهای خداوند را تماشا میکند. منظورم تصویر آب نیمخورده کارون توسط خورشید است که احساس میکنی رنگ خورشید در داخل آب در حال وارفتن است و اینها هنوز در ذهنم هست و هر روز مرور میکنم و عاشق آن روزها هستم؛ «روزهای شیرین زندگیام».
دفاعپرس: آیا جنگ توانسته تصویر قشنگ ذهن شما را پاک کند یا نه مثل روزهای قبل از جنگ دوستش دارید؟
خرمشهر همیشه در ذهن و یاد من جاری و ساری است و من با نام خرمشهر زندگی میکنم و با یاد آن نفس میکشم و فکر میکنم خرمشهر در ذهن و یاد همه مردم ایران جاری است چون بین تمام شهرهایی که دچار جنگ شده بودند خرمشهر حالت نجیبی دارد. یک حالت مظلومانهای دارد.
دفاعپرس: از روزهای آغازین جنگ برای ما بگویید و از احساس خودتان درست وقتی که روبروی شما و نزدیکتان مردمی مظلوم به خاک و خون کشیده میشدند.
آن روزها را هرگز فراموش نمیکنم و روزهایی را که یک عده مردم بیگناه و مظلوم مورد هجوم رژیم بعثی قرار گرفته بودند و خرمشهر در حال سقوط بود. خیلی دردآور و زجرآور بود نگاه به چهره معصوم کودکانی که زندگیشان را روی دوش خود گرفته بودند و به همراه خانواده در یک خیابان بیانتها که معلوم نبود سرانجامشان به کجاست، در حرکت بودند.
ما هم مثل دیگران خرمشهر را به سمت یک مأمن و پناه امن ترک میکردیم. ما به سمت شادگان راه افتاده بودیم. پدرم یک شورلت آمریکایی داشت که مقدار کمی بنزین در آن بود و یک مقدار بنزین هم از پیکان استیشنمان گرفتیم و با یک بیست لیتری نفت قاطی کردیم برای اینکه خودمان را تا جایی برسانیم. پدرم میگفت: «بنزین و نفت با هم جور نمیشوند. خدا کند آتش نگیرد.» به هر زحمتی که بود به شادگان رسیدیم. دیگر جایی برای اقامت نبود چون همه مساجد و مدارس و حتی پارکها پر از جمعیت بود و بقیه مردمی که از راه میرسیدند در یک منطقه وسیعی چادر زده بودند. ما که رسیدیم دیگر چادری هم نبود که از آن استفاده کنیم. یادم هست در آن شرایط بد مادر و زن عمویم چادرهایشان را به هم گره زدند و یک سقف درست کردند که ما بتوانیم 2،3 روزی از سایه آن استفاده کنیم و در این 2،3 روز پدر و عمویم در صف بنزین بودند تا یک گالن بنزین بگیرند و ما از آنجا حرکت کنیم.
دفاعپرس: به کجا؟ جایی را داشتید بروید یا نه باید دنبال مکانی برای اقامت میگشتید؟
مقصد ما شهرستان ابهر بود. چون مادرم اصالتا آذری هست و خیلی از بستگان ما آنجا بودند و ما حدود هشت سال در ابهر زندگی کردیم و من همانجا ادامه تحصیل دادم. البته بعد از شادگان ما حدود یک ماه در یکی از مسافرخانههای شهر شیراز اقامت داشتیم که بعدها به خاطر دانشگاهم رفته بودم شیراز دنبال آن مسافرخانه گشتم دیدم هنوز هم سرپاست. اسم آن مسافرخانه هم «چهارفصل» است که در دروازه کازرون قرار دارد و ما آن زمان با غم فراوان از آنجا میرفتیم اما دور شدن ما به این معنی نبود که دیگر نخواهیم برگردیم.
دفاعپرس: ترک کردن زادگاه در آن شرایط جنگی بسیار تلخ و دردناکه. آن لحظات برای شما چگونه گذشت؟
یادم هست وقتی که خرمشهر را ترک میکردیم البته این را هم اضافه کنم که پدرم اصلا راضی به ترک خرمشهر نبود. موقعی که دیگه خرمشهر داشت سقوط میکرد و همه منتظر بودند که نیرو بیاید و همه میدانیم که بنیصدر تعلل کرد و نیروها نرسیده بودند و شهر در آستانه سقوط بود. همه بستگان و فامیلان ما رفته بودند به جز عمه و پدربزرگم. عمه ام پرستار بود و در بیمارستان سوم خرداد کار میکرد و پدرم هر چه به او میگفت: «دیگر لازم نیست سرکار بروی. چون در مسیری که رفتوآمد میکنی خطر زیاد هست». عمهام جواب میداد: «من هم مثل دیگران یا شهید میشوم و یا میمانم». پدربزرگم با عمهام موافق بود و آن دو از خانه و زندگی عمویم مواظبت میکردند. تا اینکه یک شب مانده به حرکت ما یک اتفاقی افتاد که از فردا صبح آن دو هم آماده حرکت شدند.
دفاعپرس: چه اتفاقی افتاد؟
آن اتفاق این بود که خانه عموی من بغل خانه ما بود و چون هوا خیلی گرم بود پدربزرگم به اتفاق عمهام زیر بالکنی که رو به حیاط پنجره داشت میخوابیدند. آن شب آخر عمهام بخاطر ناراحتی و مشکلاتی که برایش در بیمارستان به وجود آمده بود؛ البته ایشان تعریف میکرد که امروز شهید زیاد آورند من از بس خون و زخم و مجروح دیدم چندین بار در بیمارستان حالم بد شد. برای اینکه پدربزرگم صدای گریه و ناله او را نشنود رفت داخل حیاط برای خودش جا انداخت. برق هم نداشتیم. هوا هم خیلی گرم بود. پدربزرگم میگفت: نصفه شب احساس کردم هوای حیاط کمی خنکتر شده است، رفتم کنار باغچه برای خودم جا انداختم که دقیقا همان شب یک موشک به باغچه حیاط عمویم اصابت کرد و یک گودال عمیقی را ایجاد کرد.
بعد از اصابت موشک ما 5-6 تا همه زدیم زیر گریه و داد و فریاد که در همان داد و فریادها صدای عمه و پدربزرگم را شنیدم که میگفتند: «ما زندهایم» و درست فردا صبح پدربزرگم گفت: «دیگر ماندن ما صلاح نیست باید برویم» پدر من هم که دیگر مجبور شده بود شهر را ترک کند چون او معتقد بود که آدم سرش برود ولی محلهاش را ترک نکند و جای دیگر نرود. این دلیل حرکت ما بود.
لحظهای که منزلمان را ترک کردیم، آمدیم داخل خیابانی که پر از جمعیت بود؛ جمعیتی که در حال حرکت بودند. در بین آن همه جمعیت چشمم به یک رفتگر شهرداری افتاد که مادرش را به همراه یک تا دو بقچه روی یک گاری حمل میکرد که من با دیدن این صحنه خندهام گرفت. این صحنه در حالیکه خیلی تلخ بود چون به هر سمت که نگاه میکردی میدیدی هر کس جان خودش را برداشته و دارد فرار میکند. مثلا بعضیها بچه بغل کرده بودند و بعضیها هم بچهها را روی کول خود میگرفتند و با یک وضعی از آنجا خارج میشدند.
دفاعپرس: خبر آزادی خرمشهر را کی شنیدید و احساستان را بگویید.
دقیقا یادم هست که در کلاس سوم راهنمایی بودیم و موقع امتحان نهایی خرداد بود که ما سر جلسه امتحان هنر نقاشی نشسته بودیم و جالب هست که بدانید امتحان ما در یکی از بزرگترین استادیومهای ورزشی شهر ابهر برگزار میشد. سر جلسه امتحان نقاشی بودیم که از بلندگو اعلام کردند «خرمشهر آزاد شد» این صدا مثل یک بمبی که منفجر شده باشد در فضا پیچید و جلسه امتحان بهم ریخت و من هم خیلی شاد و خوشحال بودم. از روی صندلی بلند شدم و به اتفاق دیگر بچهها ریختیم توی خیابان. خدا شاهد است که اصلا نمیدانم برگه امتحان را چکار کردم. کیف مدرسه و بقیه وسایلم کجا بود. همینطور به همراه بچهها ریختیم توی خیابان و من از شدت شوق میخواستم هر چه سریعتر خودم را به منزل برسانم. منزل ما با محل برگزاری امتحان فاصله زیادی داشت.
دفاعپرس: خانواده شما کجا مستقر بودند؟
ما آن زمان در خانههای سازمانی سازمان آب زندگی میکردیم که استادیوم ورزشی داراب درست نقطه مقابل خانههای سازمانی بود که در آن طرف شهر ساخته شده بود. من باید یک مسیر بسیار طولانی را با پای پیاده به خانه میرفتم. وارد خیابان که شدم با یک جمعیت عظیمی روبرو شدم. توی خیابان آنقدر شلوغ بود که نمیشد پیاده روی کنیم و من هم به ناچار خودم را به سیل جمعیت رساندم. جمعیتی که شعارشان «الله اکبر» و «صلوات» بود و همه نقل و شیرینی پخش میکردند و آزادسازی خرمشهر را جشن گرفته بودند و من هم با جمعیت پیش میرفتم و یادم هست که از شدت درد پا دیگر حتی حس نداشتم و خیلی بیحال شده بودم و توان حرف زدن را هم نداشتم. بعدها معلم هنر ما مرا دید و گفت: «دختر! کیف تو گذاشتی و رفتی؟» که ایشان کیفم را به من رسانده بودند.
دفاعپرس: کی به خرمشهر برگشتید و شهر را چگونه دیدید؟
بعد از آزادسازی خرمشهر سال 1370 بود که بخاطر دانشگاهم برگشتم خرمشهر. 2 الی 3 مرتبه بود که به اتفاق پدرم رفته بودم برای اینکه ببینم منطقه پاکسازی شده یا نه؟ و جالب اینکه من آن زمان خبرنگار افتخاری سوره نوجوان بودم که به سرپرستی «رضا رهگذر» اداره میشد و من از فرصت به دست آمده استفاده کردم و توانستم چند تا عکس از مناطق جنگزده خرمشهر بگیرم که هنوز پیش خودم نگه داشتم.
دفاعپرس: خرمشهر را چگونه دیدید؟
خرمشهر و کوچههای آن را دقیقا بعد از آزادسازی که دیدم احساس میکردم دارم خواب میبینم. باید یک نفر بیاید و مرا تکان بدهد و بیدارم کند. وقتی وارد شهر شدم با یک بهت عجیب به اطراف نگاه میکردم. پیش خودم میگفتم: «این اسکله و نردههای فلزی کنار کارون آنها نیستند آن چیزی که توی ذهن من بوده اینها نیست. پس باید یک اشتباهی شده باشد». هنوزم که هنوزه وقتی یادم میآید با چه بهتی همه کوچهها و خیابانها را میرفتم پریشان میشوم. پشت خانه ما و روبروی کودکستانی که نزدیک خانه ما بود یک دشت وسیعی از نخلستان بود. وقتی نخلستان را به آن شکل دیدم احساس میکردم یک گروهی آمدند اینها را سر به دار کردند. چون تمام نخلها سرهاشان بریده شده بود و توی تنه همه نخلها حفرههای عمیقی ایجاد شده بود. زمانی که من لنز دوربینم را سمت این نخلهای بریده شده گرفتم به یاد این افتادم که بیدلیل نیست برای شتر و نخل واحد نفر بکار میبرند اینها عین یک انسان هستند.
شما نگاه کنید درخت خرما از ابتداییترین مرحلهاش تا زمانی که میوهاش را میچینند و حتی زمانی که پیر میشود و میخواهند ریشهاش را ببرند هنوز نفع هست و هیچ جای آن ضرر نیست. شما آن صحنهها را پیش خودتان تصور کنید. من که دلم خیلی سوخت و داشتم به شدت گریه میکردم و اشک میریختم بخاطر اینکه میدیدم مثل آدمهایی که سر به دارشان کرده اند تمام این درختها بیسر شدهاند و این هنوز به یادگار مانده که دل آدم را خراش بدهد و این صحنه هم یکی از فجیعترین صحنههایی بود که من دیدم.
دفاعپرس: آیا در روزهای جنگ که در خرمشهر حضور داشتید شده پیکر شهیدی را از نزدیک ببینید و چه تأثیری در روحیه شما داشت؟
اگر بگویم این سوال یکی از سختترین سوالی است که باید جواب بدهم بیراه نگفتم. یادم میآید روزهای آخری که در خرمشهر بودیم آب نداشتیم یعنی آب را بسته بودند و ما فقط از آب کارون میتوانستیم استفاده کنیم که کارون هم درست روبروی جایی بود که نظامیها بودند و ما به علت حضور نظامیها به آب کارون هم نمیتوانستیم دسترسی داشته باشیم. ضمن اینکه دیگر در آن اواخر هم مردم حتی آب کارون را هم نمیتوانستند استفاده کنند چرا که دشمن کارخانه روغن نباتی و شرکت نفت را مورد هدف قرار داده بود و تمام مواد این دو در طول کارون سرازیر شده بود و آب کارون هم آلوده بود. فقط مانده بود نهرهایی که دور و بر و اطراف باغات خانه ما بود. من به اتفاق خواهر کوچکم میخواستیم برویم از یکی از این نهرها آب بگیریم.
وقتی از آنجا برمیگشتیم از یک حیدریه رد میشدیم. کنار حیدریه در بزرگ سبز رنگی داشت که باز بود و من هم از روی کنجکاوی میخواستم ببینم آیا کسی آنجا هست یا نه؟ چون دختر متولی حیدریه هم کلاسی من بود و من بیشتر میخواستم ببینم آیا آنها از شهر رفتند یا نه؟ چون دیگر شهر خالی از سکنه بود. نزدیکتر که شدم دیدم یک چیزهایی روی زمین هست عین شکلات. یعنی دقیقا بالا و پایین آن بسته شده بود.
کنجکاویام واقعا گل کرده بود و از خواهرم خواستم همانجا بماند تا من جلوتر بروم. انتهای آن ردیف زیر بالکن دیدم یک خانمی بالای سر یک شهید نشسته و گریه و زاری میکند. به گمان من پسرش بود. این همان خانمی بود که اکثرا از روستا با کاسههای سبز سفالی ماست میآورد و در بازار عرضه میکرد و از این طریق امرار معاش میکرد که هنوزم در خوزستان رسم هست. این خانم سرش را گذاشته بود روی یکی از این بستهبندیهایی که از پیکر آن خون میریخت. همینطور اشک میریخت و میگفت: «من دیگه برای که ماست بفروشم؟ این کار من بدرد چه کاری میخورد؟» همینطوری یکریز داشت اشک میریخت که من نزدیکتر شدم تا چشمش به من افتاد عصبانی شد و گفت: «تو اینجا چه میکنی؟ برو بیرون» با عصبانیت مرا به سمت بیرون هل داد و از من خواست تا از آنجا دور شوم. وقتی که من متوجه شدم چه اتفاقی افتاده به سمت منزل حرکت کردم هنوزم که هنوزه آن صحنهها یادم هست. یادم هست که آن همه پیکر شهید را که داخل حیدریه آورده بودند میخواستند کفن کنند و به جز آن پیرزن ماست فروش کس دیگری آنجا نبود و این صحنه را در شعرهایم نیز آوردهام.
دفاعپرس: فضای جنگ در جهتگیری زندگی شما چه تأثیری داشت؟
اصلا باید بگویم چه تأثیری نداشت. در وجود ماست. من بعضی مواقع به حال خیلیها تأسف میخورم که چرا آن زمان که جنگ بود، جنگ را حس نکردند. کسانی که آن زمان همسن و سال ما بودند الان هیچ چیزی در ذهنشان از جنگ نیست! اگر چه دیدیم خیلی از خانمها و آقایانی که در خانوادهشان شهید دادند ولی اینها هیچ تعریفی از جنگ ندارند. چون با مناطق جنگی فاصله داشتند. دور بودند قبول دارم. ولی در مقابل خیلیها هم هستند با وجود اینکه خارج از کشور بودند و الان با آنها ارتباط داریم میبینیم که تعریف دقیق و شاخصی از جنگ دارند که شاید بخاطر آن رشد سیاسی که در خارج از کشور داشتند و یا اینکه نبضشان برای وطن میتپید بیشتر در ذهنشان مانده. میخواهم بگویم یک حالت تأسف دارد که ای کاش میدانستند و داشتههایشان را قدر بدانند و خیلی از چیزهای دیگه را که میتوانیم روی آن مانور بیشتری بدهیم.
دفاعپرس: چه تعریفی از فرهنگ ایثار و شهادت دارید؟
خود کلمه را اگر بخواهیم تعریف کنیم خیلی تلخ است. کلمه جنگ وقتی کلمهای تلخ باشد چیزهایی که به تبع آن میآید نیز تلخ است برای اینکه این جنگ از بین برود باید شهادتی باشد، ایثاری باشد. دقیقا کلماتی که در مقابل جنگ قرار گرفتهاند ضد آن هستند. این پارادوکسی که ایجاد میشود یک زیبایی قشنگی خلق میکند البته از دید هنری که اگر بخواهیم نگاه کنیم مثلا کلمه ایثار زمانی در جنگ بیشتر نمود پیدا میکند تا وقتی که جنگی توی کشور باشد و به خاک آن بخواهند تغدی کنند برای دفاع از خاک ایثار میکنیم هر شکلی میتواند باشد. از آن پیرزنی که با یک بسته پودر رختشویی که داراییاش به حساب میآید برای کمک به رزمندگان به مناطق جنگی میفرستد و با این کار خود ایثار میکند گرفته تا کسی که میآید از زیبایی هستیاش مثل فرزندان خود میگذرد. آن هم خود یک نوع ایثار بینظیر است. ولی هر کدام از اینها وقتی در مقابل کلمهای مثل جنگ قرار میگیرند معنی میدهند. فرهنگ ایثار در این کشور و بخصوص در زمان ما و نسل ما نهادینه شده است. یعنی اگر الان خدای ناکرده جنگی در کشور اتفاق بیفتد ماها که میراثدار این آب و خاک هستیم میدانیم چجوری باید از خاک خودمان دفاع کنیم. برای اینکه در ذهن ما بوده و تجربه کردیم.
دفاعپرس: اگر موافق باشید برویم توی وادی هنر. تعریف شما از هنری که به آن میپردازید، چیست؟
چون با آن زندگی میکنم آمیخته ذهن من است. من الان وقتی میخواهم شعری بگویم نمیتواتم از آن فضای ایثار و شهادت و یا حتی انتظار دور بشوم. مخصوصا انتظار که مرا خیلی اذیت میکند. یادم هست برای مراسم شهیدی رفته بودیم روستای میانگله. این شهید بعد از بیست سال برگشته بود. آن شب دیدم مردم برای این شهید که اسمش «اسماعیل رضایی» بود چه مراسمی گرفتند. مثلا خانمهایی که سینی به سر گرفته بودند و در سینیها وسایل عقد و عروسی از قبیل قند، نقل، شیرینی، حنا، آینه، شمعدان و... به چشم میخورد و دور جمعیت میچرخیدند. دقیقا اینگونه مراسم را ما برای قاسم بن الحسن (ع) توی خوزستان برگزار میکنیم چون در آن فضا قرار گرفته بودم و همین دستمایه شعری شد.
شما تصور کنید اگر میخواستم از آن فضا دور بشوم که نمیتوانستم اینها را توی ذهنم بیاورم. پس ببینید ذهن ما چیزهایی را که میتواند به ما کمک کند برای نوشتن و حرف زدن و برای فکر کردن همانهایی است که بیان ما هم در آن سهیم باشد حتی اگر هنر باشد.
شما هنرمندی را نمیبینید که صحنههای جنگ را دیده باشد و در هنر خود نیاورده باشد. من تقریبا 16 سال بعد از جنگ در خوزستان یک شخصی را دیده بودم که داشت تابلویی را نقاشی میکرد که قسمت غروب آفتاب را آنچنان دلآشوبه کار میکرد که من به او گفتم: «اینجا خیلی فجیع است آدم احساس میکند انفجار صورت گرفته است» که ایشان جواب داد دقیقا بخاطر این است که یاد آن صحنههای انفجار میافتم و آن همیشه در ذهنم هست و بخاطر اینهاست که من همیشه دنبال خورشید میگردم یا غروب خورشید را نمیبینم چون آنقدر فضا تاریک است که قابل دیدن نیست.
دفاعپرس: چرا بین این همه هنر، هنر شعر را انتخاب کردید؟ چرا یک نویسنده یا یک نقاش نشدید؟
راستش این را دیگه نمیدانم. فقط همین قدر میدانم که من و برادر کوچکم یعنی انتهای خانه ما جلو در حیاط منتظر بودیم و میخواستیم پیش پدرم برویم. از در حیاطمان تا آنجا حدود بیست دقیقه طئل کشید. بخاطر اینکه مرتب خمپاره میآمد این طرف و آن طرف اصابت میکرد و آنقدر صداهایشان وحشتناک بود که من و برادرم چسبیده بودیم و من در همان حال گفتم:
دشمن ما بمیرد/ترس و وحشت بگیرد
از این همه صداها/فریاد زدیم الها
تو تنها یار مایی...
که مابقی آن الان یادم نمیآید. ولی آن لحظهای که این شعر را گفتم البته به این صورت کامل هم نبود. خیلی به صورت پراکنده بود که بعدا روی آن کار کردم به این حالت درآوردم.
دفاعپرس: پس میتوان گفت اولین شعری که سرودید، همین بود توی بارش باران خمپارههای دشمن؟
بله. دقیقا این اولین شعرم بود.
دفاعپرس: نظر شما در مورد این سخن مقام معظم رهبری که فرمودند هر پیامی هر فرهنگی و هر انقلابی تا در قالب هنر ریخته نشود شاید امکان نفوذ و گسترش نداشته باشد، چیست؟
من یاد امام فقیدمان افتادم که میفرمودند زبان شعر بالاترین زبانهاست البته نه فقط به شعر. تصور کنید هر اتفاقی بیفتد وقتی به زبان شعر باشد یا نه زبان هنر خودش را در قالب هنر بریزد نفوذش در ذهن دیگران بیشتر هست چرا؟ چون هنر نهاییترین قسمتی است که ما میتوانیم به آن فکر کنیم. وقنی مثلا موسیقی باشد مثل موسیقی فیلم «از کرخه تا راین» که یادتان هست آن هم در رابطه با دفاع مقدس هست. ولی نگاه میکنیم میبینیم در نوع خودش خیلی قشنگ است. یعنی هر کس در هر جای جهان اگر بشنود بخواهی نخواهی به آن توجه ویژهای میکند. شعر هم همینطور هست. نقاشی هم همینطور.
پس ببینید این صحبت مقام معظم رهبری قشنگیاش به این است که هر وقت هر حرفی را میخواهی به زبان هنر بیانش کنی ماندگار است چون خلق یک هنر زحمت میکشی. یعنی داشتههای خودت را و تمام زحمات و تجارب خودت را در قالب هنر میریزی تا بگویی که چه میخواهی بگویی.
مثلا من الان مقابل شما میایستم و میگویم که این پنجره یک چارچوب دارد و چارچوبش لولا دارد... شما میبینید که من خیلی معمولی صحبت میکنم پس هیچ اثری در شما نمیگذارد فقط شما آن را گوش میدهید ولی اگر یکدفعه به شما بگویم که من دریچه قلبم را به روی شما میگشایم و در آنجا باغی است سرسبزتر از... شما چه بخواهی چه نخواهی یک توجه ویژه به من میکنی، میخواهی ببینی که من چی دارم میگویم شما را میکشاند تا لحظهای که صحبت من تمام شود.
دفاعپرس: با سرودن یک شعر چه حال و هوایی به شما دست میدهد؟
واقعیتش من وقتی شعر میگویم سرشار از انرژی میشوم. و تمام وجودم در کارهای روز من تخلیه میشود. ساعات خوش زندگیام از صبح تا ظهر هست که در اداره و اتاق کارم تخلیه میشود و لا به لای این گزارشها و شعرهایی که میگویم.
دفاعپرس: تعریف شما از جوانی چیست؟
جوانی یک کپسول پر از اکسیژن هست. از لحظه بعد از نماز صبح باید عین فلز بپره تا شب که اکسیژن تمام میشود فقط بخاطر اینکه نیاز به استراحت دارد و این کپسول خالی شده باشد پر کند یعنی این نوار زندگی همیشه باید روی دور تند باشد و اصلا توقف نکند.
دفاعپرس: یک حرف دلچسب...
همه کس را باید دوست داشته باشیم یعنی کاری کنیم که جا برای همه داشته باشیم اگر چه سخت است بعضی وقتها آدم نمیتواند بدیهای دیگران را فراموش کند ولی اگر سرپوش بگذاریم خیلی بهتر است یعنی جا برای دوستی برای همه داشته باشیم.
دفاعپرس: چند اصطلاح مربوط به جنگ میپرسم اولین چیزی که به ذهنتان خطور کرد بگویید.
خمپاره شصت: راستش را بخواهید من این اصطلاحات نظامی را بلد نیستم. فقط میدانم موشک و صداهای موشک 40-40 میآمد و 5-5 میآمد که میگفتند خمسه خمسه... یادم میآید که یک بار که دیوار صوتی را شکستند از گوش همه داشت خون میآمد. آن لحظه هیچوقت از یادم نمیرود بخاطر این از اصطلاحات نظامی بدم میآید و با خود گفتم این اصطلاحات را هیچوقت یاد نمیگیرم. نمیدانم چه بود ولی دیوار صوتی شکستن یادم هست.
نخل: نخل خیلی قشتگه. هیچوقت نمیتوانم آن را فراموش کنم اگر اینجا از هر شمالی بپرسی نمیتواند انکار کند که شالی زمانی که سبز شده و بعد به نهال برنج تبدیل شد و به بار نشسته را هیچوقت از ذهنش فراموش نمیکند. یعنی هر جای دنیا اگر برود بوی آن را حس میکند. دقیقا تابستان اینجا بیرطوبت آن بوی شالی میدهد و من هم الان هر کجا حتی توی خاطرهام بخواهم درختی را به یاد بیاورم حتما درخت خرما است. هنوزم بوی آن را حس میکنم حتی وقتی چشمهایم را میبندم میتوانم خوب احساسش کنم. هنوز توی ذهنم هست.
خرمشهر: قلب آدم اگر دوتایی باشد یکی از آن مال شهری است که زادگاه خودش هست. من احساس میکنم یک قلب دیگری هم دارم و آن را احساس میکنم. روانشناسلن میگویند که انسان وقتی پیر میشود هیچ جا آرامش پیدا نمیکند مگر زادگاه خودش و من فکر میکنم زمانی که به زادگاه خودم برگردم احساس میکنم قلبی را که از من دور شده بود را بار سینهام میکنند.
کارون: یک شعر دلنواز طولانی
پلاک: خیلی تلخ است من نمیدانم چرا همش به یاد این میافتم که عزیزی از دست رفته و تنها چیزی که از او مانده همین است.
دفاعپرس: کدام شعرتان را بیشتر دوست دارید؟ اگر ممکن است چند بیت از آن را برایمان بخوانید.
یکی از شعرهایم را شاید چون دیگران خیلی دوستش داشتند من هم دوستش دارم. زمانی که عضو انجمن شعر شیراز بودم گفته بودند یک شعر برای دفاع مقدس بگویید. من خیلی فکر کردم تا اینکه یک شب نزدیک 2 الی 3 نصف شب پنجره اتاقم را باز گذاشتم. خانههای شیراز طوری بود که پنجرههای آن به اندازه یک در بود و رو به حیاط باز میشد و من تا صبح نشسته بودم خواهرم میگفت: بابا سرده ببند ولی من احساس میکردم آن نسیمی که دارد میوزد آن شعر را هم به همراه خودش میآورد و آن شعر هم این بود.
باز میگردم به سویت، باز میگردم به سویت
جای جای زخم موشک، بوسه میکارم به رویت
باز کن آغوش خود را میهمانم کن دوباره
در صفای رود کارون، در شبی پر از ستاره
من دلم تنگ است بی تو شرجیات را کن نثارم
کوبلم، کو موج کارون، بیقرارم، بیقرارم...
دفاعپرس: حرف پایانی؟
خیلی خوشحل شدم از فرصتی که به من دادید. امیدوارم هر کجا هستید موفق باشید.
گزارش: حدیثه صالحی
انتهای پیام/