به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، انس الفت مردم ایران با حضرت امام خمینی (ره) در هیچ جای دنیا نظیر ندارد، انس و الفتی که حتی با گذشت سه دهه از ارتحال ایشان کمرنگ نشده است. در این میان آزادگان جنگ تحمیلی که سالها در فراق امام خود رنج بردند و مضاف برآن خبر بیماری و ارتحال او را شنیدند و تحمل کردند جایگاه ویژهای دارند.
مرور خاطرات آزادگان در ایامی که به رحلت امام خمینی (ره) منتهی میشد حاوی نکات ارزشمندی است که خوانندن آنها قابل تامل است.
کتاب «رنج غربت؛ داغ حسرت: خاطرات آزادگان از دوران اسارت» که به کوشش موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (ره) منتشر شده است با همین نگاه تنظیم شده است که قسمت آن را در ادامه میخوانید:
به یاد بلال پیامبر
«یادم میآید اوایل اسارت، ما را در سولههایی نگه میداشتند و هنگامیکه میخواستند اردوگاهی بسازند، از خود اسرا کار میکشیدند و اردوگاه را با زحمت خود آنها میساختند. هرروز، اسرا بایستی با دستههای خودشان زمین آنجا را صاف میکردند. حدود سی ـ چهل کامیون خاک آورده بودند و ما باید بدون بیل و با دست آنها را صاف میکردیم. روزی در حین کار، یکی از دوستان ما (آقای تقی دهقان) که خیلی آدم شوخطبعی بود، برایمان چیزهای خندهدار تعریف میکرد و ما سرگرم میشدیم.
آن روز که ایشان چیزی تعریف کرد و ما خندیدیم، سربازی که آنجا بود آمد و گفت: چرا میخندید؟ ما گفتیم: برای هم چیزی تعریف کردیم و خندیدیم. او گفت: نباید بخندید! شما به من میخندیدید! گفتیم: نه بابا، چرا به شما بخندیم، ما برای خودمان میخندیدیم. او گفت: نباید بخندید، حالا یک پایتان را بالا بگیرید و دستهایتان را هم ببرید بالا.
مدتی به این شکل ایستادیم که آمد و گفت: اگر میخواهید آزادتان کنم باید به خمینی توهین کنید. ما هم گفتیم: ما هرگز به امام توهین نمیکنیم، زیرا او رهبر ماست. او سماجت میکرد و میگفت: این کار را بکنید وگرنه اذیتتان میکنم! و ما میگفتیم این کار را نمیکنیم. اگر خودتان جای ما بودید به رهبرتان اهانت میکردید؟
او عصبانی شد و چند تا سیلی به ما زد و به دوستمان گفت: بزن بهصورت رفیقت! او هم گفت: من این کار را نمیکنم. گفت: به رهبرت که توهین نکردی، توی صورت رفیقت هم سیلی نمیزنی؟ آنوقت به من گیر داد و گفت: تو بزن بهصورت او. من هم گفتم: نمیزنم. خلاصه، خیلی عصبانی شد و ما را با چند نفر دیگر از سربازان بهزور خواباندند روی زمین و سنگهای بزرگی آوردند و گذاشتند روی سینه ما. شاید حدود هشتاد تا صد کیلو وزنشان بود.
ما حدود سه ساعت تمام زیر این سنگ بودیم و بچهها را هم برده بودند داخل سولهها. هرچند دقیقه یکبار، میآمدند و میگفتند: به خمینی توهین میکنید یا نه؟ ما هم به یاری خدا مقاومت میکردیم و میگفتیم: ما آمدهایم اینجا تا جانمان را فدای رهبرمان کنیم و اگر تا سه روز دیگر هم ما را با این وضع اینجا نگهدارید، ما این کار را انجام نمیدهیم. مدتی زیر این سنگ بودیم تا اینکه فرماندهشان آمد و گفت: چرا اینها را اینطوری کردید؟ آنها هم گفتند که: اینها باهم شوخی کردهاند و خندیدهاند. فرماندهشان هم چند تا سیلی به ما زد و گفت: بروید.»
نوبت دیدار عکس امام
«تصویر امام را بچهها خودشان کشیده بودند. بعضی از بچهها قبل از اسارت عکسی از امام را پیش خود نگهداشته بودند. این عکس را، بهصورت نوبتی، هر شب یک نفر نگه میداشت.»
عجز دشمن
«دشمن خیلی اصرار داشت که ما علیه امام چیزی بگوییم، ولی نمیتوانست به هدفش برسد و از بچههایی که ما با آنها بودیم هیچگاه چنین موردی مشاهده نشد. موقعیت طوری بود که عراقیها به هیچ شکل حریف ما نمیشدند. حتی کسانی که با ما همراه نبودند و بچههایی بودند که خودشان را خیلی با بقیه قاطی نمیکردند و بهاصطلاح، یک مقدار آنطرفی بودند نیز، به هیچ شکل اهانت نمیکردند؛ مگر چند نفر انگشتشمار که دیگر از خود عراقیها شده بودند و از اول با خود آنها کار میکردند. تازه خود آنها هم جرأت نمیکردند به امام اهانت کنند.
درست است که ما در آنجا اسیر بودیم، ولی چون از گروههای اول اسرا بودیم، هیچوقت اجازه نمیدادیم عراقیها به امام چیزی بگویند، چون ما جلو آنها میایستادیم و علاوه بر این، جوابشان را هم میدادیم.»
میوه شیرین وحدت
«ما حدود پنج ـ شش ماه مرتب نماز جماعت داشتیم و در آخر نمازمان «و عجل فرجهم» میگفتیم و لعنت بر صدام میفرستادیم. البته، اگر شرایط مساعد نبود با صدای آرام لعنت میفرستادیم. آنها هم خیلی از این «و عجل فرجهم» میترسیدند و هنگامیکه این علاقه ما را به امام میدیدند، حساب کار دستشان میآمد و میدانستند که اگر به امام توهین کنند با چه مشکلاتی مواجه میشوند.
بعد از مدتی که اسرا بهاصطلاح در اردوگاه جا افتادند و باهم آشنا شدند و همدیگر را شناختند، دیگر هیچوقت عراقیها نتوانستند حرفی بزنند و در برابر اتحاد اسرا مقاومت کنند؛ حتی اگر جلو یک نفر میتوانستند حرفی به امام بزنند، اگر خود او هم اعتراض نمیکرد، اسرای دیگر ساکت نمیماندند و با شجاعت جلو آنها میایستادند و این باعث میشد که عراقیها با احساسات بچهها بازی نکنند؛ خصوصاً درباره امام.»
شکنجه آری! توهین هرگز!
«اگر عراقیها از اسرا میخواستند به امام توهین کنند، بچهها شکنجه ناشی از تمرد را تحمل میکردند، ولی امکان نداشت بهخاطر امام یکذره کوتاه بیایند. دلیل اینهمه مقاومت در مقابل عراقیها، علاوه بر مسئله ولایت حضرت امام، حُب و عشق اسرا به امام بود، و اینکه آرزوی قلبی مشترک همه اسرا این بود که برای یکبار هم که شده توفیق دیدار امام را پیدا کنند و بتوانند خدمت امام برسند و عرض ارادتی بکنند.
این نشانه علاقه و عشق به امام بود. البته، امام هم با آن جملهای که فرموده بودند به اسرا بگویید من خیلی به فکر شما هستم، قلبهای همه بچهها را تسخیر کرده بودند. با این احساس که امام در فکر ما هستند، نیروی مقاومت ما چند برابر شده بود.»
درماندگی دشمن
«مواقع زیادی پیش میآمد که دشمن از مقاومت بچهها خسته و درمانده میشد. یادم میآید زمانی که بچهها را بهصورت دستهجمعی میزدند، اگر یکی از سربازها کمی مکث میکرد، فرماندهشان میآمد و به او فحش میداد و میگفت: چرا بیکار ایستادهای؟ او هم میگفت: دیگر خسته شدم، چقدر اینها را بزنیم؟ اینها دستبردار نیستند و کوتاه نمیآیند!»
امام شناسان واقعی
«در اسارت، برای ترویج افکار و اندیشههای امام کار فرهنگی زیاد میشد. بخشی از بچهها کسانی بودند که در روستاها زندگی میکردند، یا پیرمرد بودند و زیاد آشنایی با افکار و اندیشههای امام نداشتند، ولی با فعالیتهای فرهنگی بچهها کار بهجایی رسیده بود که آنها هم از امام شناسان واقعی شده بودند و خیلی آگاهی پیداکرده بودند.»
رادیو و ارتباط با ایران
«یک کار دیگر هم برای دریافت اخبار و اطلاعات از ایران و پخش آن در میان بچهها انجام میشد که توسط خود بنده صورت میگرفت. من یک رادیو با خود داشتم که خیلی خدا کمک میکرد تا لو نمیرفت و استفاده از آنهم خیلی دردسر داشت. من شبها حدود ده دقیقه زیر پتو به آن گوش میکردم و اخبار را جمع میکردم. بعد، بااحتیاط خیلی زیاد و به کمک بچهها آنها را در آسایشگاهها پخش میکردیم. از رهنمودهای امام هم که در رادیو از آنها صحبت میشد استفاده میکردیم. اسرا با شنیدن پیامهای امام واقعاً روحیه میگرفتند.
در بین دونماز که بهصورت جماعت و توسط دوستان طلبه برگزار میشد، دوستانی که بیشتر از دیگران اطلاعات داشتند صحبتهای امام را که از رادیو دریافت میشد نقل میکردند و بچهها استفاده میکردند. در این برنامه، مسائل روز کشور مطرح میشد تا هم ارتباط بچهها با ایران حفظ شود و هم روحیه آنان تقویت شود.
یکبار، یکی از بچهها رادیویی از عراقیها کش رفت. البته، عراقیها متوجه شدند و گفتند: آن را پس بدهید. دو نفر را هم گروگان گرفتند و گفتند: رادیو را بیاورید وگرنه اینها را میکشیم! سرانجام، بعد از کشمکش زیاد، به صورتی خیلی مخفیانه رادیو را به آنها برگرداندیم، ولی باطریهایش را برداشتیم؛ و در رادیوی قدیمی خودمان از آنها استفاده کردیم.»
احترام فرمانده
«زمانی که اسیر شدم، عراقیها مرا به همراه دو نفر دیگر از دوستان نزد فرماندهشان بردند که ستوان جوانی بود. او همان اول به ما گفت: ما مسلمان هستیم و شما نباید بترسید. بعد، دستور داد ما را تفتیش کنند. من آن موقع عکس آقای طالقانی و عکس امام را در جیب داشتم. او نگاهی به عکسها کرد و گفت: اینها چیست؟ من که خیلی ترسیده بودم گفتم: اینها بزرگان کشور ما هستند.
او نگاهی به عکسها کرد و دوباره آنها را به من پس داد. جالب این بود که آنها را پاره نکرد و کوچکترین اهانتی هم نکرد، بلکه عکس را همانطور که داخل کیف من بود تا کرد و به من داد و گفت: این را در جیبت بگذار و به کسی نشان نده. البته من عربی متوجه نمیشدم. او به سربازان اشاره کرد و گفت: سعی کن اینها متوجه نشوند، چون اذیتت میکنند.
این نشان میداد که هیچ روح و اندیشه پاکی نمیتواند نسبت به امام بیتفاوت باشد و در ارتش بعث هم که علاقه به امام تا حد مرگ مجازات داشت، کسانی پیدا میشدند که بهخاطر پاکی طینت، نمیتوانستند با امام و پیروان امام دشمنی داشته باشند.»
فرزندانتان میآیند
«بنده یکبار در اواخر جنگ و نزدیک زمان آتشبس، خواب امام را دیدم. امام جلوی منزلشان نشسته بودند و برای مردم سخنرانی میکردند و میفرمودند: ناراحت نباشید، بالاخره جنگ تمام میشود و فرزندانتان میآیند! البته، من نمیدانستم اسیر هستم. صبح که از خواب بیدار شدم، خوابم را برای دوستان تعریف کردم و آنها در تعبیر این خواب گفتند که ان شاءالله فرج نزدیک است و جنگ همین روزها تمام میشود. اتفاقاً، بعد از مدتی این اتفاق افتاد.»
پدربزرگ
«بنده در نامههایی که به منزل مینوشتم از امام به نام پدربزرگ یاد میکردم و میگفتم: حتماً سلام مرا به پدربزرگ برسانید، و چون نمیشد خیلی واضح از امام صحبت کنم به همینقدر اکتفا میکردم. بعضی از دوستان هم نامههایی بهطور خیلی محرمانه به امام نوشته بودند که میگفتند جوابشان آمده است. امام هم دعا میکردند که اسرا باافتخار برگردند و این خیلی باعث خوشحالی بچهها میشد.»
نگرانکنندهترین خبر
«در روزنامههایی که برایمان از طرف عراقیها میآمد نوشته بود که وضعیت جسمی امام خوب نیست. بچهها، بعدازآن، هر شب نذرونیاز مخصوص داشتند و برای امام دعا میکردند.
دشمن هم بااینکه دشمن بود و توقعی نمیشد از او داشت، زیاد مزاحم بچهها نمیشد. بعد از رحلت امام، آنها هم خوشحال نبودند و ما هم در چهرهشان خوشحالی نمیدیدیم.»
بدترین اتفاق
«وقتی امام رحلت کرد، برای عراقیها خیلی سخت بود که این خبر را به ما بدهند؛ چون احساس میکردند ما ممکن است شورش کنیم و دردسر ایجاد کنیم. بهمحض اینکه از طریق روزنامهها ما را مطلع کردند (البته ما زودتر از طریق رادیویی که داشتیم متوجه مسئله شده بودیم)، سروصدا و گریه و شیون و سینهزنیهای بچهها شروع شد و عراقیها هم هیچ دخالتی نمیتوانستند بکنند.
در ابتدا، هرکدام از بچهها که این خبر را میشنید به گوشهای میرفت و شروع به گریه میکرد؛ اما خیلی زود شکل عزاداری عمومی گرفت و همه با هم عزاداری و سینهزنی میکردیم و تا مدتی که شاید ده روز شد، این مراسم برقرار بود و عراقیها هم دخالت نمیکردند؛ چون از اوضاعواحوال پیشآمده حسابی میترسیدند، لذا جرئت نمیکردند نزدیک ما بیایند. عجیب اینجا بود که اگر ما در روز عاشورا برنامه سینهزنی داشتیم، اینها برایمان دردسر ایجاد میکردند و میآمدند تنبیه میکردند و اذیت میکردند و مزاحم میشدند، ولی امام که به رحمت خدا رفت، عراقیها جرأت هیچ نوع اعتراضی نداشتند.»
وجود امام، مایه مقاومت
«ما چون از اسرای اولیه بودیم، به خود میگفتیم: اگر ده روز دیگر اینجا بمانیم طاقت نمیآوریم و تلف میشویم! اگر ده روز دیگر جنگ تمام نشود، چه اتفاقی برایمان میافتد؟
آن وضعی که عراقیها داشتند، با آن آزار و اذیتها و آن وضع بهداشت و کمبود غذا خیلی آزاردهنده بود، ولی بههرحال، کلام و صحبتهای امام و مسائلی که بزرگترهای اردوگاه (مثل روحانیون و کسانی که باتجربهتر بودند) مطرح میکردند، واقعاً بچهها را باروحیه نگه میداشت. بعدازاینکه آزاد شدیم، خودمان باورمان نمیشد این مدت طولانی، یعنی ده سال را دوام آوردهایم. البته، حالا میفهمیم که همه آن استقامتها نتیجه وجود امام و نفوذ کلام امام و روحیه گرفتن از ایشان بود. البته، این مسئله فقط در مورد ما بچه مذهبیها نبود، بلکه در اقلیتهای مذهبی (مثل ارمنیها) هم که در آنجا بودند دیده میشد؛ زیرا آنها هم از کلام امام تأثیر میگرفتند و به یاد امام این راه را تحمل میکردند.»
*به روایت داوود عباس زاده
انتهای پیام/ 161