معرفی کتاب؛

«در امتداد سطرها»

کتاب «در امتداد سطر ها» به مرور مجموعه آثار منتخب داستانی هشتمین دوره جایزه ادبی یوسف استان اردبیل پرداخته است.
کد خبر: ۳۹۸۷۲۸
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۱:۴۶ - 28May 2020

«در امتداد سطرها»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس  از اردبیل، کتاب «در امتداد سطرها» به مجموعه آثار منتخب داستانی هشتمین دوره جایزه ادبی یوسف استان اردبیل پرداخته است که به کوشش «حاتم رسولی» به نگارش در آمده است.

این کتاب 106 صفحه‌ای را انتشارات «خط هشت» در سال 1397 به سفارش و حمایت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس  چاپ و منتشر کرده است.

برشی از متن کتاب:

چقدر اخمو به خاطر خدا بخند!

نمی‌خندد، شاید هم بخندد و خنده‌اش پشت آن سبیل‌های پهن گم بشود.

نخندد هم قشنگ است؛ اصلا به خاطر همین سیبیل‌هاست که عاشقش شده‌ام.

عکس را زیر تشکچه کنار دار قالی قایم کرده‌ام.

دست‌هایم که از گره زدن خسته می‌شوند، آن را بیرون می‌کشم و نگاهش می‌کنم.

می‌گویم «یک چیزی بگو دلم باز شود. انگار نه انگار که نامزدیم. من اینجا و تو توی آسمان‌ها»

برّ و برّ با آن چشم‌های درشت و سیبیل‌های پر پشتش نگاهم می‌کند.

با صدای پای دمپایی عکس را زیر تشکچه می‌برم.

دفه را برمی‌دارم و گره‌ها را محکم می‌کنم.

تق تق تق. پدر از راه رسیده، چای کهنه جوش را توی استکان می‌ریزد و بعد توی نعلبکی فوت می‌کند.

می‌کوبم و می‌کوبم و دیگر صدای فوت پدر را نمی‌شنوم.

دارم به قصه‌ی قالیچه‌ی سلیمان فکر می‌کنم و به پولاد.

چشم می‌دوزم به قالی، چشم‌هایم را می‌بندم و پولاد و خودم را سوار قالی روی دار می‌بینم.

هر دو می‌خندیم و سیبیل‌های پولاد توی هوا تاب می‌خورند و من می‌خندم و به شهر که زیر پایم شبیه مورچه دیده می‌شود، خیره می‌شوم.

صدای پولاد توی گوشم می‌پیچد: «پرواز با این قالی بهتر از پرنده ی من است». به یاد اخم‌ها‌ی پدر که می‌افتم دلشوره می‌گیرم.

ناگهان شیشه‌های پنجره می‌لرزند. دفه را پرت می‌کنم کناری و می‌دوم سمت پدر. پدر استکان را روی نعلبکی می‌گذارد «نترس دخترم، پولاد است. آمده برای عکس برداری. دیشب خود پولاد به پدرش گفته». 

قلبم تند و تند می‌تپد، این بار نه از ترس بلکه از خوشحالی.

با خودم می‌گویم «بالاخره‌ آمد. همان طوری که قول داده بود».

می‌دوم سمت پنجره. چشم می‌دوزم به آبی آسمان. چیزی شبیه پرنده ‌اما بزرگتر از آن توی هوا پیش می‌رود.

گره‌ی روسری ام را محکم می‌کنم و دستی به پیراهن گلدارم می‌کشم.

صدای هورت کشیدن چایی بابا را که می‌شنوم، دوباره خیره می‌شوم به پرنده‌ی سفیدی که نزدیک و نزدیکتر می‌شود. آنقدر پایین است که خیال می‌کنم اگر دست دراز کنم، دستم به بال‌هایش می‌خورد.

دلم می‌خواهد برایش دست تکان دهم که خجالت می‌کشم.

خودش را می‌بینم با همان سیبیل‌های پهن  که از مقابلم می‌گذرد.

قلبم مثل قلب گنجشک می‌تپد. «یعنی او هم من را دیده؟» موهای سیاهم را زیر روسری پنهان می‌کنم. انگشتر را در انگشت می‌چرخانم و تا وقتی که پرنده دور نشده از آنجا جنب نمی‌خورم.

شب با یادآوری پیغامی‌که به خواهرش داده، خواب به چشمم نمی‌آید «این دفعه که بیایم، تاریخ عروسی را مشخص می‌کنم»

از این پهلو به آن پهلو می‌شوم و تا صبح کابوس می‌بینم.

کلاغ‌های سیاه تمام آسمان را پوشانده اند، حتی ساوالان هم دیده نمی‌شود.

قارقار کلاغ‌ها می‌ریزد توی گوشم و فریاد زنان از خواب می‌پرم.

تا زانو برف آمده و همه جا سفید سفید است.

حتی سینه‌ی ساوالان. نفس راحتی می‌کشم.

به دار قالی که تا نیمه بالا آمده چشم می‌دوزم، به یاد پولاد می‌افتم با خودم می‌گویم «این دفعه  که ‌آمد تمام خواهد شد!».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار