به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، شهید «سید علیاکبر ابوترابیفرد» در 5 آبان 1318 شمسی در خانوادهای روحانی در شهر قم به دنیا آمد. اجداد پدری و مادری او از بزرگان علم و دین در دارالمومنین قزوین بودهاند.
در ادامه برشی از کتاب «سیره ابوترابی» که حاوی خاطرات زندگی شهید «سید علی اکبر ابوترابیفرد» از تولید تا عروج به اهتمام غلامعلی رجائی است را میخوانید:
یک روز قبل از درگذشت حاجآقا ابوترابی که در موسسه آزدگان در خدمت ایشان بودم فرمودند: استخاره زدهام و این جمله آمده است «وفدیناه بذبح عظیم» فردا میخواهم به پای بوسی حضرت امام رضا (ع) بروم. شما هم میآیید؟ عرض کردم: نه من کاری دارم که باید آن را انجام بدهم. انالله بعداً خدمت میرسم. فردای آن روز ایشان در راه زیارت حضرت علی بن موسی الرضا (ع) به دیدار حق شتافت.
من نگران حال شما بودم
در نهم اردیبهشت 1379 در اثر وقوع تصادف چند روز در حال بیهوشی بودم. وقتی به هوش آمدم، حاجآقا ابوترابی با من تماس گرفت و بسیار به من اظهار محبت کرد و فرمودند: خیلی نگران حال شما بودم و از افرادی هم درخواست کردم برای شفای شما دعا کنند. بعد فرمودند: انشاالله بعد از پانزدهم خرداد به عیادتتان میآیم. با شنیدن این سخنان و احساس آن همه لطف، خیلی شرمنده شدم، اما توفیق پیدا نکردم ایشان را دیدار کنم و حسرت دیدارشان به دلم ماند و به دیار باقی شتافت.
حاج آقا برآشفته شد
یکی از آزادگان به پزشک مراجعه کرده و پزشک به او گفته بود: تو سرطان داری و تا یک ماه دیگر فوت میکنی. آزاده گفته بود: آقای دکتر، من اسیر بودهام، اگر میشود مرا معالجه کنید. پزشک بر سر او فریاد زده و گفته بود: اسیری تو به من چه مربوط است؟
حاج آقا ابوترابی وقتی این قضیه را شنید بسیار ناراحت شد و با برآشفتگی و در حالی که به شدت اشک میریخت، فریاد زد: نامرد، بیوجدان، آخر تو هم دکتری؟ تو انسانیت نداری. تو تعهد کردی به انسانها خدمت کنی. این قضیه در شب آخری بود که در خدمت ایشان بودیم و صبح روز بعد، ایشان در اثر تصادف فوت کردند.
خرج مشهد شما با ما
حدود 10 روز قبل از واقعه تصادف حاجآقا ابوترابی، به شوخی به ایشان گفتم: با توجه به این که من مدیر نمونه کشوری شدهام، شما نمیخواهید جایزه مرا بدهید؟ گفتند: جایزه شما چیست؟ گفتم: وزیر دعوتنامه داده است که مدیران نمونه به همراه ایشان به سفر مشهد بروند، اما من نپذیرفتهام، حال هرچی شما صلاح میدانید.
حاجآقا فرمودند: مشهد شما با همه مخارج پای ما. گفتم: کی؟ گفتند: همین روزها. گفتم: پس آماده شوم؟ گفتند: بله آماده شوید، حتما میرویم. چند روز به سفر ایشان مانده بود، به من فرمودند: شما قزوین باشید. وقت سفر که شد به شما تلفن میزنم بیایید.
من چند شماره تلفن به ایشان دادم که اگر تلفن مشکل داشت با تلفنهای بعدی تماس بگیرند و به من اطلاع بدهند. فرمودند: من چهار ساعت قبل از حرکت به شما تلفن میزنم. چند روز گذشت. ولی از حاجآقا خبری نشد. به منزل ایشان تلفن زدم، همسرشان فرمودند: من خبری ندارم چه وقت حرکت میکنند. آن روز قبل از نماز صبح در خواب دیدم حاجآقا در حالی که خیلی در رفتن عجله دارد، سندی را به من داد و با من خداحافظی کرد.
پرسیدم: کجا؟ گفتند: آقا جون، خداحافظ و بلافاصله رفتند. از خواب بیدار شدم، حال عجیبی داشتم. با اینکه سالها شبانه روز در کنارشان بودم اما هیچ گاه آن احساس را نداشتم. در طول این سالها اصلاً سابقه نداشت حاجآقا بدقولی کند، اما نمیدانم براساس چه مصلحتی مرا در آن سفر با خود نبرد و رفت.
انتهای پیام/ 121