به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، قاسم جعفری عضو هیئت علمی دانشگاه در یادداشتی در خصوص «سید علیاکبر ابوترابیفرد» سید آزادگان آورده است:
شاید سال ۵۹ وقتی خبر شهادتش منتشر شد اسمش را شنیده باشم، اما چیزی به یادم نمانده بود تا آن که دست تقدیر اسارت را برایم رقم زد.
اسرای اردوگاه ما همه مربوط به یک عملیات بودند و تقریبا تا پایان سال اول با حال و سرنوشت اسرای قبل از خود بیگانه بودیم.
عاقبت جابجایی برخی از اسرا بین اردوگاهها شرایط را تغییر داد و هموطنانی که از جاهایی مثل موصل ۱ و ۳ و ۴ یا تکریت و رمادی بر ما وارد شدند ضمن انتقال تجربیات و آنچه بر ایشان گذشته بود کلید واژهای را زیاد تکرار میکردند؛ « حاجی، سید، حاج اقا ابوترابی » بعدها یکی از از اعضای صلیب سرخ هم ضمن بازدید عادی از اردوگاه پیام مخفی او را برای اسرای عملیات خیبر آورد.
از اخلاق، سلوک و تدبیر او به قدری روایت میشد که گاه امثال بنده که او را ندیده بودیم این همه مدح و تمجید او در زبان اسیرانی که او را درک کرده بودند بیشتر در صبغه غلو و مبالغه ظهور مییافت. با این همه یک واقعیت قابل انکار نبود تاثیر روحی و معنوی آن انسان خود ساخته بر تمام افراد پیرامونی و پذیرش تدبیرها و راهنمایی هایش از سوی قریب به اتفاق آنانی که حضورش را درک کرده بودند و توفیق مصاحبت با او را یافته بودند. در یک کلام او دریا را میمانست که به نزدیکان و همجوارانش در و جواهر میبخشد و برای دورترها نیز ابر و بارانش را هدیه میفرستد.
برای، چون بندهای که او را از نزدیک ندیده بودم ابعادی از شخصیتش در هالهای از ابهام بود، اما یک حس درونی دل امثال مرا به زلف محبتش گره میزد.
گر در یمنی چو با منی پیش منی گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانمای نگار ختنی کاندر عجبم که من توام یا تو منی
وقتی میشنیدیم ابوترابی با صلابت ایمانی اش نه تنها اسیران ایرانی که شقیترین و شکنجه گرترین ماموران بعثی را نیز گاه به تیر عظمت روحی اش در دام میافکند ندایی از درون راستی این روایات را تصدیق میکرد.
خلاصه باید پذیرفت شعاع نفوذ روحی برخی تا جایی است که خیل عظیمی را نادیده در حلقه محبتش به طواف میکشاند. این همان چیزی است که امام خمینی ره نامش را حکومت بر دلها گذاشته بود. ابوترابی اکسیری داشت که گاه دلهای سخت صخره فام را نیز نرم میکرد.
یک افسر سر تا پا قساوت بعثی از او پرسیده بود چرا با وجود سختترین فشارها و شکنجهها شکایت ما را نزد تیم صلیب سرخ نبردید و پاسخ شنیده بود که به هر حال شما مسلمانید و قرآن از این که شکایت مسلمانی بر کافران ببریم نهی کرده است.
سرهنگ بعثی گفته بود ابوترابی از این لحظه مرا در زمره یکی از بندگانت بنویس. گفته بود ابوترابی اگر مشی و مرام {امام} خمینی(ره) هم همچون تو باشد پس ما (عراقیها) در این جنگ قطعا به باطلیم.
ابوترابی جوابش داده بود خیالت راحت! من شاگرد کوچک امام خمینی(ره) هم محسوب نمیشوم. عزیزی میگفت روزی در اردوگاه خبر پیچید که فلان فرد که سابقه و لاحقه اش سیاه است و در همکاری با ماموران عراقی و فشار و شکنجه بر اسرا رودست عراقیها زده است؛ همو که از نظر اخلاق فاسد بالعینه مینمود خودکشی کرده است.
من عطف به تمام شرارتهای آن فرد و آزارهایی که بر اسیران مظلوم وارد کرده بود از این خبر ابراز خوشحالی کردم. از این واکنش چهره سید درهم رفت؛ تو گویی تمام وجودش خشم و غضب شده است و چنان فریادی بر سرم زد که باورش بسی سخت بود.
آنگاه دستور داد با عجله تمام اسرا را در یک آسایشگاه جمع کنید برای او مجلس ختم گرفت و در رفتنشهای های گریست و منطقش این بود که آری شاید او با خود و دیگران بد کرد و سرنوشتش نیز غم انگیز و شقاوت بار رقم خورد، اما به هر حال یک انسان بود و یک هموطن و من و شما باید خود را نکوهش کنیم که چرا نتوانستیم از این کژراهه نجاتش دهیم.
آری ما هم مقصریم و باید توبه کنیم! او برای هدایت و سعادت انسانها پیامبرانه حریص بود و از این که برخی بر مسیر ضلال پای میفشارند بسی خودخوری میکرد.
البته در طول سالهای مصاحبت نمونه از این خشمناکی را که حقیقتا مصداق «المومن حبه لله و بغضه لله» بود در قضایایی که اینک جای شرحش نیست به عینه تجربه کردم.
یک بارش زمانی بود که در اواسط دهه ۷۰ حزبی که معروف بود مرام لیبرالی و تکنوکراتی دارد اعلان موجودیت کرد او با صراحت تمام گفت امیدوارم این دوستان از من نرنجند، اما نتیجه کارشان با هر نیتی باشد خدمت به استکبار و رژیم صهیونیستی است. در واقع سید با همه مهربانی و رواداری در برابر اصول و خطوط قرمز نظام اسلامی قاطع بود و حقگو.
این آشنای ندیده را اولین بار مهر ماه ۱۳۶۹ پس از بازگشت از اسارت به اتفاق جمعی از آزادگان در منزل پدری اش در قم زیارت کردم و آن مِهری که بر دل نشسته بود مُهر تصدیق و تایید خورد. از آن روز تا شب هجرت الی الله (حدود ده سال) بارها به صورت فردی یا جمعی به محضرش بار مییافتم و گاه در سفر و حضر به قد
توفیق مصاحبش بودم. رابطه اکثر کسانی که با او مراوده داشتند و بویژه ازادگان عزیز بی آن که او بخواهد رابطه مرید و مرادی بود.
صفای دل و سادگی زیست و تلاش مداوم و صداقت متلألا از مقال و کردارش نوری را میمانست که پروانهها را بی محابا بر گرد شمعش به رقص سماع میکشاند. بارها از آن سوی تلفن میپرسیدند آنجا دفتر حاجی ابوترابی است و آیا شما مسوول دفتر ایشانید؟
پاسخم این بود دفتر حاجی همانی در جیب بغلش است؛ آنجا مینوشت امروز تهران، فردا سمنان دو روز بعد بیرجند و جمعه اینده شوشتر فلان تاریخ کرمان و خراسان و.. این حقیر که از ۷۵ تا زمان رحلتش مسوول دفترش بودم اعتراف میکنم که او سفیر جادهها بود.
او لحظهای آرام نداشت و دنیا را محل سعی و گشودن گره از کار دیگران میدانست. به شوخی روایت میشد که از همسر مکرمه اش خبر سید را گرفته اند و او گفته است تا در اسارت بود هر از چند ماهی، سالی یا دو سالی از او نامهای میرسید لیک از روزی که بازگشته است مفقود الاثر است!
این لطیفه خیلی هم بی راه نیست، چون اکثر ایام را روزه بود و به مصداق طبیب دوار در پی گرفتاران، آواره بلاد از شرق تا غرب و شمال تا جنوب بود. گاهی حلقه وصل میشد و زمانی بند نشستهای را سبب آزادی. ورشکستهای را باعث نجات، دل گرفتهای را مایه بهجت، بیماری را به عیادت و مهجوری را به تفقدی روح امید برای ادامه زندگی میبخشید.
بارها به او گفتیم شما هم، چون دیگران به جای حرکت شخصی، تیمی و هیاتی برای سرکشی و تمشیت امور افراد جامعه هدف (آزادگان عزیز) اعزام کنید. پاسخش این بود که این بچهها با من انس گرفته اند گاهی فقط به دیدارم راضی میشوند و دیگر خواسته هاشان فراموش میشود از آن گذشته در دم و دستگاه من که بودجههای آنچنانی نیست که به دست شما برای هدیه بسپارم و از سویی دست خالی رفتن، یعنی شماها به جای من شرمنده شوید و این کار را روا نمیدانم.
راست هم میگفت گاه میشنیدیم یا میدیدیم که آزادهای در دم احتضار است و یا در اوج گرفتاری حیات مادی تا چشمش به چهره این فرزند زهرا س میافتاد تو گویی همه دنیا را یافته است و دیگر حتی با اصرار طرح خواسته نمیکرد.
روزی حاجی میگفت چند شب پیش، چون تا دیر وقت جلسه داشتم محافظها را مرخص کردم؛ ساعت یک شب به طرف خانه راه افتادم در سر چهار راه جوانی را دیدم که تلو تلو میزد. دست دراز کرد سوارش کردم آدرس خانه اش را گرفتم بین راه کمی هوشیار شد چشمی چرخاند و نگاهش به عمامه ام افتاد که بر صندلی گذاشته بودم، بعد از کلی فکر و اندیشه پرسید تو همان سیدی نیستی که میگویند اسیر بوده است؟
گفتم بله آقاجان! احساس شرمندگی داشت؛ اول پول تعارف کردم لبخندی زدم؛ در آن دل شب با اصرار دعوت به خانه میکرد که قانعش کردم وقت مناسبی نیست.
در نهایت با آرامی بی آن که در را ببندد به سمت لاستیک جلوی ماشین خزید و شروع کرد به بوسیدن، پیاده شدم و منعش کردم در پاسخم گفت: حاجی! من لیاقت بوسیدن تو را ندارم پس بگذار لاستیک خودروات را بوسه بزنم. پیاده رویهای حرم تا حرمی که به عنوان سنت حسنه در دهه ۷۰ در کشور باب کرد سرمایه اصلی اش همین جاذبه انسانی و ایمانی بود.
خود او تربیت یافته همین پیاده رویهای اربعین و غیر اربعین نجف تا کربلا بود. هم حجرهای اش در نجف از دهه ۴۰ خاطرات شیرینی از متانت، لیاقت و حسن سلوک و رفتارش نقل میکرد. گر چه بسیاری از آزادگان بویژه دوستانی که توفیق مصاحبت آن بزرگ اسوه را در دوران پر فراز و نشیب اسارت داشتند از خاطره گفته اند و کتاب به رشته تحریر کشیده اند و این حقیر نیز در کتابی با عنوان « ستاره سپهر شیدایی » شاید نمیاز یم دینم به آن بزرگوار را ادا کرده باشم، اما کشف بحر وجودی او که یکپارچه « صبغة الله » مینمود با این مختصر تلاشها صعب و مشکل مینماید.
آخرین جمعه زندگی خاکی اش را در دفتر قم برای دعای ندبه مهمانمان بود. شروع تا پایان دعا را در حالت سجده با زمزمهای حزین و دلنشین ندبه خوان را همنوایی کرد. در پایان سفره صبحانهای پهن شد، اما آن صائم همیشگی برایمان شیرین زبانیهای حکیمانهای داشت افسوس که نمیدانستیم این آخرین وصایای ان مرد واصل به حق است!.
چند روز بعد ۲۸ صفر بود و او به رسم چند سال گذشته وعده سخنرانی در شب رحلت پیامبر اعظم ص که آن سال مصادف با ۱۲ خرداد ماه بود، برای مردم بجنورد را داشت.
آن روز حدود چهار بار صحبت تلفنی داشتیم و مقرر شد که حقیر از قم بروم و ساعت یازده شب از درب منزلشان در تهران عازم ماموریت خراسان شویم. یک ربع قبل از موعد رسیدم پسرش میثم درب را گشود و خبر داد که حاجی عذرخواهی کرد و به اتفاق والد و چند نفر دیگر عازم شد. آری او به کسی جواب منفی نمیداد آزاده مکرمی گفته بود من هم دلم هوای زیارت کرده و حاجی نیز به فرزندش گفته بود فلانی (این حقیر) خودمونی است شما عذرخواهی کنید.
شب را همانجا ماندم و پس از فریضه صبح عازم قم شدم. ساعت ۹ صبح بود که تلفن دفتر نمایندگی، ولی فقیه با آهنگی که بوی فراق میداد به صدا درآمد و قاصدی از فرمانداری نیشابور خبر آن حادثه دردناک و غم ارتحال سید علی اکبر ابوترابی ره را در لوح وجودمان حک کرد. او که رهبر انقلاب در وصفش نوشت " همچون خورشیدی بر دلهای اسیران مظلوم میتابید و، چون ستارهای درخشان راه و هدف را به آنان نشان میداد و، چون ابری فیاض، امید و ایمان را بر آنان میبارید.
راستی آن سید وارسته هم، در تحلی عملی به روحیه انقلابی و ولایی بی نظیر بود که وصفش مقال و مجال مستوفا میطلبد. او در یاری ولایت و تشویق و ترغیب دیگران به این وظیفه مهم شرعی و اجتماعی کم نظیر بود.
رفتارش تو گویی سالها در رفتار حاج قاسم تکرار شد هر وقت به حسینیه میرفت ساکت و محجوب در گوشهای مینشست و بی آن که در لنز دوربینی جا خوش کند از محضر مجلس فیض میستاند گر چه ارباب رسانه مستوری او را برنمی تابیدند و در قاب فیلم و تصویر میکشیدند.
چرب و شیرین دنیا فریبش نداد. دوران غربت مبارزه با طاغوت، تحمل زندان و شکنجههای ساواک، سختی و فشار ده سال اسارت هولناک، بازگشت به وطن و جا خوش کردن بر شانههای ملت، دوران نمایندگی مجلس و تصدی مسوولیت و مقامات دنیایی هیچکدام برایش فرقی نداشت.
مردمی زیستن، سادگی در سبک حیات و به مصداق نامش مشی بوترابی و خاکی بودن، خدایش را بندگی کردن و با معبودش نرد عشق باختن در روزمره زندگی اش تجلی داشت.
اینک در بیستمین سال مهاجرت آن انقلابی اسوه و شاگرد درس و مکتب خمینی کبیر ره و دلداده خلف صالحش خامنهای عزیز، بر خویش فرض دانستم، چون شاگردی کوچک یادش را گرامی دارم. آری به تعبیر سردار دلها حاج قاسم عزیز که گفته بود: باید شهید بود تا شهید شد، او شهیدانه زندگی کرد و شهید شد..
حقیقتا همه عمرش در همراهی و همجواری شهیدان و ایثارگران سپری شد و شاید خدا خواست که چمران بزرگ به بهانه انتشار خبر شهادت آن روحانی عالم و مجاهد سترگ در سال ۵۹ چنین گواهی دهد؛ از شیر جسورتر بود اراده اش پولاد را خجل میکرد.
از هیچ ماموریتی روی بر نمیگرداند و در مقابل هیچ دشمنی عاجز نمیشد. ایمانش، چون کوه بر لوح سرنوشت استوار شده بود و همه وجود خود را وقف سبیل الله کرده بود.
خداوند او و والد گرامی اش آیت الله سید عباس ابوترابی ره که همسفر آخرت فرزند شد و همه عالمان و شهیدان را علو درجات و رخصت شفاعت جاماندگان را عنایت کند.
قاسم جعفری، عضو هیئت علمی دانشگاه
منبع: میزان
انتهای پیام/ 341