به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، کتاب «درعا» خاطرات زندگی شهید مدافع حرم «حسن غفاری» است که به کوشش «هاجر پورواجد» در 176 صفحه به نگارش در آمده و در سال 1397 توسط انتشارات «صریر» به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب:
روز به روز کارهایش زیاد میشد. من بودم و مهلای پنج ساله و علی چند ماهه. حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمیکرد. اخلاقش دقیقا 180 درجه تغییر کرده بود. دنبال کارهای بانک و خرید نمیرفت. در نگهداری بچهها کمکحالم نبود. یک گوشی دستش بود و مدام حرف میزد. هماهنگیهای اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز و درشت. گاهی نگرانیها و خستگیهایم را که میدید، میگفت: «فاطمه دیگر نمیتوانم، کمکت کنم. باید خودت همه کارها را انجام بدهی. یاد بگیری و به نبود من عادت کنی».
هر زمان وقت گیر میآوردم و تنها میشدم، گریه میکردم. نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن. مضطرب بود. از خواب میپرید؛ اما روزهای آخر روحیهاش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ما است. ما را سپرده بود به خدا. من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمیآورد. خستگی از سر و رویش میبارید؛ اما لبخند از لبانش نمیافتاد. یادم هست دو ماه به شهادتش مانده بود که گفت: «فاطمه، خیلی خسته شدی. دوست دارم به یک سفر برویم. چند روزی آب و هوا عوض کنیم.
اول فکر کردم چهار نفری میرویم. تعجب کردم، چون همیشه جمعهای خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم: «چهار نفری برویم؟» پاسخ داد: «مادر و خواهرت را هم دعوت کن. بهتر است تنها نباشیم.» تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم. به بابلسر رفتیم. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود. من که درگیر دو تا بچهها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام میداد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانوادهام کم نگذاشت. شب مینشست، برنامه فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را مینوشت. صبح زود، وقتی از خواب بیدار میشدیم، همه چیز آماده بود. نان تازه، چای، تخم مرغ آب پز و نیمرو. پدرم گفت: «حسن آقا! چرا هم نیمرو درست کردی هم آب پز؟» حسن پاسخ داد: «بابا، میخواهم هر کس هرچه دوست دارد، بخورد».
برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه میدادیم. مدام ویراژ میداد و از کنار ما رد میشد. به قدری خوش گذشت که تمام کمبودهای این چند مدت، جبران شد.
انتهای پیام/