اشاره: مصطفی پیرمرادیان عضو هیئت علمی دانشگاه اصفهان ومدرس رشته تاریخ اسلام است. پس از انقلاب به همراه شهید منتظری برای کمک به جبهه های سوریه رفت و با شروع غائله کردستان عازم کردستان شد. با آغاز جنگ تحمیلی نیز با تعدادی از دوستانش به جبهه های جنوب رفت و 21 سال بیشتر نداشت که در عملیات های فتح المبین، رمضان، محرم و والفجر مقدماتی شرکت کرد.
ساعت 4 صبح روز 21 بهمن سال 61 درست در اوج عملیات والفجر مقدماتی مصطفی پورمرادیان 21 ساله که مسئولیت یکی از گردان های عمل کننده را برعهده داشت فرمان عقب نشینی دریافت می کند. در این بین به خاطر بهم ریختگی های ایجاد شده تعدادی از نیروها خود را به عقب رسانده و تعدادی نیز به اسارت دشمن درآمدند. در میان اسرا مصطفی پیرمرادیان نیز به العماره و از آنجا به اردوگاه موصل برده می شود. خاطره 99 ماه زندگی در اردوگاه های عراق در گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با این آزاده مطرح شده است.
تصورتان از اسارت چگونه بود؟ فکر می کردید در کنار شهادت و جانبازی ممکن است اسیر شوید؟
قبل از عملیات والفجر در چزابه بود که متوجه شدیم یکی از دوستانمان اسیر شده است. روزنامه هایی که از اسرای عراقی در عملیات والفجر بدست آوردیم دیدیم که عکس دوستانم را در روزنامه کار کرده اند و متوجه شدیم اسیر شده است. به هر حال وقتی به جبهه آمدیم احتمال هر اتفاقی را می دادیم. عاقلانه هم این بود که همه چیز را در نظر بگیریم ممکن بود مجروح یا اسیر شویم و حتی سالم برگردیم.
بعد از اینکه شما را گرفتند کجا رفتید؟
شب 21 بهمن ماه ما را به غرب العماره بردند. یک شب در مدرسه ای ماندیم و فردا به بغداد حرکت کردیم. سه شب هم در سالن های سوله ای وزارت دفاع عراق ما را نگه داشتند و روز سوم به اردوگاه رفتیم. بچه ها را شش نفره در ماشین های آیفای ارتش سوار کردند هر سه نفر در یک طرف ماشین می نشست. کاروان بزرگی از ماشین های ارتش به راه افتاده بود. سر و ته این کاروان پیدا نبود. می خواستند نمایش بزرگی از اسرای گرفته شده را نشان دهند. در مجموع 1200 نفر در عملیات والفجر مقدمانی اسیر گرفته بودند.
واکنش مردمی که اسرا را می دیدند چطور بود؟
رژیم بعث تبلیغات زیادی کرده و مردم را شست و شوی مغزی داده بود که اینها به عراق تجاوز کردند چون در عملیات والفجر مبنا بر این بود که نیروهای ایرانی به سمت شهر العماره عراق بروند. برای همین بعد از حمله به بصره عراقی ها به شدت تبلیغاتشان را بر این مبنا گذاشتند که ایرانی ها قرار است عراق را تصرف کنند. مردم هم تحت تاثیر قرار گرفتند. رفتارها خوب نبود. هرچه در دستشان داشتند از سنگ و تف به سمتمان پرتاپ می کردند.
اینکه در اسارت چه بر سر اسرا آمده و چه شکنجه هایی شدند صحبت زیاد شده است. محدود شدن اتفاقات اسارت و مشکلات مربوط به اسرا به شکنجه ها شاید کار درستی نباشد. محدودیت های فکری یک اسیر و نگرانی از آینده و اتفاقاتی که ممکن است در نبود او برای خانواده اش بیفتد می تواند سخت تر از شکنجه های فیزیکی بعثی ها باشد. مثلا رزمنده ای که زن و بچه داشته و حالا اسیر شده و خانواده از زنده بودنش خبر ندارند از جمله مسائلی است که فکر هر اسیری را درگیر خودش می کند. شما با چنین موضوعاتی برخورد داشتید؟
من زمانی که اسیر شدم مجرد بودم ولی این شرایط را در برخی از اسرا دیدم. یادم هست یکی از دوستانم با اولین نامه ای که به دستش رسید و فرصتی که پیدا شد با من مشورت کرد و در نامه ای به همسرش اجازه طلاق را به او داد. که البته همسرش طلاق نگرفت. البته برعکس این هم اتفاق می افتاد. موردی داشتیم که اسیری از اینکه همسرش در نامه درخواست طلاق کرده خیلی ناراحت بود.
یا یکی از بچه ها که سن خیلی کمی هم داشت خبردار شد پدرش فوت کرده خیلی ابراز ناراحتی می کرد و نگران بود می گفت مادرم خیلی جوان است تنهایی می خواهد چه کار کند؟ برای همین توی نامه اش نوشته بود که اگر امکانش بود ازدواج کند.
آدمها و واکنش ها به این مسائل متفاوت بود. برخی همان ماه های اول و برخی دیگر بعد از چند ماه به همسرانشان اجازه می دادند که از آنها جدا شوند. به هر حال وضعیت هیچ کدام از بچه ها مشخص نبود.
کمی درباره منافقین و اسرایی که به آنها پیوستند بگویید. فضای اسارت چقدر در تصمیم گیری بچه ها برای اینکه برای خلاصی از شرایط سخت اسارت به گروهک ها بپیوندند یا با عراقی ها همکاری کنند نقش داشت؟
تعداد افرادی که با انگیزه های ایدئولوژیکی به منافقین می پیوستند خیلی اندک بود و تعدادشان حتی به انگشتان دست هم نمی رسید. به هر حال کسی که با اختیار خودش به جبهه آمده بود گرایش فکری به منافقین نداشت شاید برخی افراد با شرایط خاصی که داشتند و مثلا در شهرهای مرزی زندگی می کردند و ناخواسته وارد جنگ شده بودند و گرایشات سطحی نسبت به منافقین داشتند به سمت آنان کشیده شدند.
در ضمن پیوستن به منافقین بعد از سال 67 به ویژه بعد از وفات امام شروع شد. سال 67 قطعنامه صلح پذیرفته شده بود و حدود 1 سال می شد که مبادله ی اسیری صورت نگرفته بود. مشخص نبودن وضعیت اسرا بعضی ها را به سمت منافقین کشاند.
بچه ها فکر می کردند که ایران در جنگ پیروزی می شود و ماهم به کشور برمی گردیم اما 1 سال از پذیرش قطعنامه گذشته بود و شاهد هیچ پیشرفتی در مذاکرات و تبادل اسرا نبودیم. مثلا در میان اسرا کسی را داشتیم که از زمان شاه به زندان های عراق افتاده بود و 13 سال می شد که در اسارت بود تصورش این بود که اگر هم جنگ تمام شود نمی تواند برگردد.
تعدادی از اسرا هم مریض بودند و وضعیت جسمی وخیمی داشتند یکی از آنها گریه می کرد و می گفت من مریضم و کلیه ام دردمی کند و زخم معده هم دارم امیدی هم برای آزادی ندارم فقط می خواهم شرایطی را پیدا کنم تا کمتر اذیت شوم. از انجا که هیچ دارو درمانی نبود چاره ای جز این کار نداشتند برای همین به طرف عراقی ها می رفتند.
منافقین چطور عضو گیری می کردند ؟
همه اردوگاه ها دو قسمت شده بود. یک طرف مقر عراقی ها و نیروهایشان بود و طرف دیگر اسرا را نگهداری می کردند. برای اینکه بچه ها را عضو گروهک ها کنند به طرف مقر عراقی ها می بردند. آنجا ابریشمچی صحبت می کرد و هرکس که میخواست عضو منافقین می شد.
تاکید می کنم تعداد بچه هایی که عضو منافقین شدند به تعداد انگشتان دست هم نبود. دفعه دومی که ابریشمچی آمد و اعلام کردند هرکس می خواهد برای شنیدن صحبت هایش به آن طرف اردوگاه برود دو نفر از بچه های اصفهان به قصد اینکه ابریشمچی را ترور کنند رفتند که موفق هم نشدند.
بقیه بچه ها چطور شرایط را تحمل می کردند؟
وافعا خواست و لطف خدا بود که به دست کسانی اسیر شدیم که فهم کمی داشتند. همین که از همان ابتدای اسارت با ما بدرفتاری می کردند باعث انسجام بین بچه ها می شد می دانستند چاره ای ندارند و باید بهم تکیه کنند. حتی بچه های ضعیف هم در این همبستگی خود را قوی می کردند.
مجموعه بچه هایی که به جبهه امده بودند و اسیر شدند اهداف و آمال و ایده هایی داشتند که در حالت جمعی و زندگی جمعی قوام دهنده همدیگر بودند. همدیگر را نصیحت می کردندو شاید قبل قبول به نظر برسد که سخت گیری عراقی ها این موهبت را داشت که بچه ها همدیگر را داشته باشند و این توجه به خدا در خیلی از شرایط ادم را نجات می دهد.
برداشتتان از اسارت چیست؟ چقدر اسارت روی شما تاثیر داشت و مصطفی پورمرادیان قبل و بعد از اسارت چه تفاوت هایی باهم داشتند.
خب قبل از اسارت یک جوان پرشور، کم صبر و کمی هیجانی بودم. تصمیماتم بیشتر سطحی بود و در تعامل با افراد، آدم ها را دو دسته می کردم. اما ماهیت اسارت و اینکه خود به خود باعث می شود به زندگی و خودمان فکر کنیم برکت است.
در اسارت لطف خدا شامل حالم شد و با حاج آقا ابوترابی آشنا شدم 3 سال آشنایی ما موجب شد نگرشم به زندگی و دین به کلی تغییر کند و دید شفاف و روشنتری از دین و پیامبر داشته باشم.
نوع برخورد ایشان با آدم ها به صرف اینکه انسان است و حق دارد احترام داشته باشد جالب بود. احترام قائل شدن به انسان ها از هر جنس و مرام و مکتبی که بودند و حتی حرمتی که نسبت به سربازان عراقی داشتند قابل توجه و از مصادیقی بود. راحت می شد فهمید قلبا برای انسان ها حرمت و ارزش قائل است و این رفتار او تاثیر گذار بود چرا که یاد می داد به هرکس که قلبا علاقه مند باشی تاثیر میگذاری.
حاج آقا ابوترابی چطور این حس انسان دوستی و احترامی که برای انسان ها قائل بود را به اسرا انتقال می داد؟
از آشناییم با حاج آقا ابوترابی یک سال و نیم می گذشت. اوایل در همان مواضع قبلی و دیدگاه های خودم بودم مثلا قبول کسانی که به مقدسات بی احترامی می کردند برایم سخت بود می خواستم مشکلم را به حاج آقا بگویم بلاخره رفتم پیش اقای ابوترابی گفتم از مدتی که شما آمدید می گویید که همه باهم دوست باشیم ولی من مشکلی دارم اینکه چطور می توانم به این آدم ها اظهار محبت کنم با اینکه می دانم دوستشان ندارم. حاج آقا گفت دوستش نداری؟ گفتم نه. گفت چرا یک انسان را دوست نداری من این آدم ها را دوست دارم ولی می دانم این کارشان اشتباه است و چون دوستشان دارم می خواهم که اینطور نباشند.
با اینکه خودم درس های حوزوی خوانده بودم و به مسائل دینی و اعتقادی ناآشنا نبودم ولی با صراحت میگویم در بین روحانیون کسی مثل ایشان را ندیدم. نه به لحاظ سواد و نطق و مدارج علمی بلکه به این خاطر که قلبا انسان پاکی بودف کینه و بخل و حسد نداشت. انسان خاصی بود و به همین دلیل تاثیر زیادی روی انسان هایی که با او معاشرت داشتند می گذاشت.
انتهای پیام/