برشی از کتاب «پیله عشق»؛

خانواده شهید پرور من

شهد شهادت پدر و عمویم با تلخی بیقراری‌های برادر 21 ساله‌ام، سال 61 را برایم متفاوت رقم می‌زد.
کد خبر: ۴۰۰۱۸۱
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۴:۰۱ - 08June 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، مرگ؛ حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبه رو می شود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان می کند، اما از طرفی انسان را وا می‌دارد تا از توانایی های پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند.

جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمک‌های بی دریغ او، به ایمانی که در سخت‌ترین شرایط به سرباز کمک می‌کند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستان‌های صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی  و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.

«کبری باقری» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آنرا روایت می کنیم.

من در مهاباد

مهاباد شهر بزرگ، زیبا و سرسبزی بود با دریاچه‌ای پرآب که چشم نوازی آن هر دیده ای را به خود مشغول می کرد. اما رژیم پهلوی مردم خون گرم این منطقه را با حداقل امکانات در فقر، فلاکت و بی خبری باقی گذاشته بود.

بیمارستان شهر را سیل کاملا تخریب کرده بود. هیچ کس و هیچ وسیله ای برای بیمارستان باقی نمانده بود. تیم 15 نفره ما در مدت یک ماهه حضور در آن شهر بیمارستان را از نو بنا نهاده و آماده کردیم.

 فارغ از تخصص و جایگاه مان در آن مدت، هر کار که برای سرپا کردن آن بیمارستان لازم بود، بی دریغ انجام می دادیم. در کنار امر مرمت بیمارستان، به درد مجروحین و  نیز بیماران محلی، تا حدی که تجهیزات و داروهای موجود اجازه می داد، رسیدگی می کردیم.

بیمارستان که احیا شد، اندک اندک نیروهای بومی به محل کارشان برگشتند.

آزادی خرمشهر

دل در قفسه سینه ام بدجوری بی قرار بود. خرمشهر، خونین شهر بود. مدتی بود که از پدرم که با تیپ امام حسین (ع) اصفهان به کربلای خرمشهر رفته بود، اطلاعی نداشتیم. مجروحینی که در یزد پذیرایشان بودیم، با وجود درد و رنج بسیارشان به ما التماس می کردند برای کمک به جبهه ها برویم. کودک من هنوز نوزاد بود که دیگر طاقتم طاق شد. خدا مرا ببخشد به دروغ به همسرم گفتم: من مجبورم به مأموریت مناطق جنگی بروم، چون نامم در قرعه کشی در آمده است.

خرداد 1361 بود. مادرم فرشته وار بر خانواده کوچک من نازل و را پناه فرزند کوچکم شد. طول مسیر را تا خوزستان با نوحه و اشک پیمودم.

«این دل تنگم غصه‌ها دارد          گوییا میل کربلا دارد»

به بیمارستان سینا کوت عبدالله اهواز وارد شدیم. آنجا زخم بود و درد و خون. جوانان رشیدی که برای آزادی خرمشهر پرپر می زدند.

خبر رسید تیپ امام حسین(ع) توسط عراقی ها قیچی شده است. شوهر خواهرم در وانفسای بیمارستان نفر به نفر در پی پدرم بود؛ اما من در حال انجام وظیفه.

خرمشهر که آزاد شد، من آنجا بودم. اشک و لبخند،شعف و هراس، رهایی مام وطن و گم شدن کالبدپدر!!!

پدرم

پدرم ارتشی بازنشسته سال های پیش از انقلاب بود. مردی51 ساله که به عشق میهن زیست و با همان عشق نیز ما را پرورش داد.

سال 60 در حالیکه برادرم را راهی جبهه نبرد در کردستان می کرد، خود به آزادی خرمشهر می اندیشید. در بحبوحه ی عملیات بیت المقدس در سال61، یک تنه برای خاموش کردن تیرباری که جان ده ها رزمنده را گرفته بود، رفت. تیربار خاموش، اما پدر گم شد.

ماه های درازی را پس از پدر در شک و تردید، حسرت و امید و انتظار به سر بردیم. کودکم 8 ماهه بود که لباس های پدر، پلاک و تجهیزاتش را به جای کالبد مطهرش دفن کردیم.

خانواده شهید پرور من

روزگار تلخ و شیرینی بهم آمیخته بود. شهد شهادت پدر و عمویم با تلخی بیقراری های برادر21 ساله ام، سال 61 را برایم متفاوت رقم می زد. جوان زیبارو و رعنای خانواده، فرمانده گردان جندالله سردشت که به دلیل جراحت حاصل از گلوله منافقین، هر دو بازویش در گچ بود، بی تاب رهایی بود.

محبتش بیکران و بخشش بی حد بود. به محض گشوده شدن گچ دست هایش بی توجه به هشدارهای پزشکی برای گلوله باقی مانده در بافت یکی از بازوانش، همراه پسر دایی مان عازم مشهد امام رضا(ع) شد.

در جوار امام رئوف غسل شهادت کردند و به سمت جبهه های حق علیه باطل شتافتند. به فاصله 10روز در بهار 62 ابتدا پسر دایی ام در خوزستان و سپس برادرم درکردستان دعوت حق تعالی را لبیک گفته و به خیل عظیم شهدا در کنار حوض کوثر پیوستند.

انتهای  پیام/

نظر شما
پربیننده ها