به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «محمدزمان ولیپور» در سال 1341 در بابل متولد شد. وی همزمان با کار کشاورزی، تحصيلات خود را تا مقطع دیپلم به پایان برد. پس از پایان دبیرستان وارد حوزه علمیه شد با شروع جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و بعد از سالها مجاهدت در سال 23 خرداد 1367 در عمليات «كربلای 10» به سرانجام خونين خود رسيد و او با اصابت تركشی به كمر در شلمچه، به شهادت رسید.
«مسافر ملکوت» نوشته «سید حمید مشتاقینیا» کتابی است که فرازهایی از زندگی شهید «محمدزمان ولیپور» در آن گردآوری شده است. فرازهایی از زندگی این شهید را در ادامه میخوانید:
فقط میخواهم درس بخوانم
«بچهها! امروز را باید شاد و خوشحال باشیم. همه با هم، دختر و پسر بیایید جلوی تخته، منظم و مرتب بایستید ... این ترانه را با هم تمرین میکنیم، دسته جمعی میخوانیم و کف میزنیم. چند نفر از دخترها و پسرها هم داوطلب بشوند این وسط برقصند...! باید ثابت کنید بچههای روستا هم هنرمند هستند و چیزی از بچههای شهر کم ندارند. دنیا رو به پیشرفت است. شما که دلتان نمیخواهد عقب بیفتید؟!...
آمد و ایستاد جلوی نیمکت رنگ پریدهای که محمدزمان پشت آن نشسته بود و از جا جنب نمیخورد.
ـ ببینم تو مشکلی داری؟! نمیخواهی مثل همه شادی کنی؟
گاهی اوقات ناگفتههای آدم که زیاد میشود روی دل سنگینی میکند و سر به طغیان میزند.
آقا معلم اشکهای روی گونه محمد را که دید دلش نرم شد و دست از سر او برداشت.
به خانه که رسید، گفت: دیگر به این مدرسه نمیروم. دلم میخواهد درس بخوانم، نه اینکه رقاص و آوازهخوان بشوم!»
احترام به مادر
«کارهای ریزودرشت خانه یکی و دو تا نیست. شما تشریف داشته باشید در منزل زحمت بکشید کارهای خانه را انجام دهید، کارهای بیرون از منزل را بگذارید من انجام میدهم. مردی گفتهاند، زنی گفتهاند.
مادر، علوفهها را روی زمین گذاشت. با آستین پیراهنش عرق پیشانیاش را پاک کرد. نفسی کشید و به صورت فرزندش خیره شد. صورتی که جوانههای جوان، آن را مردانه نشان میداد.
مادر تبسمی کرد و زیر لب شکر خدا گفت، بابت داشتن پسر غیرتمندی که دلش نمیخواست مادرش را بیرون از خانه ببیند.»
رضایت پدر
«چند روزی بود که او را شاد میدیدم. دیگر شکم داشت به یقین تبدیل میشد که لابد هدیهای، جایزهای، چیزی گیرش آمده که این طور خوشحال است و بانشاط.
اهل پز دادن که نبود. در ظاهر هم که لباس و کفش نو و ... نخریده بود. باید از زیر زبانش میکشیدم.
ـ تو نمیدانی پدرم به من چه گفت! او حرفی زد که انگار یک دنیا را به من بخشیده. پدر گفت: من از تو راضیام. وقتی پدر از من راضی است، میخواهی این طور خوشحال نباشم؟!»
همدردی
«کار از کار گذشته بود، دیگر نمیشد کاری کرد. با تمام مهارتی که در وصله و پینه زدن کفشهایش داشت این بار آنقدر درب و داغان شده بود که مجبور بود آنها را دور بیندازد.
یاد کفشهای کهنه برادرش افتاد که چند روز پیش دور انداخته بود. رفت پشت حیاط خانه و آنها را پیدا کرد. داشت کفشها را با دقت میشست و برای تعمیر آماده میکرد که مادر پولی کف دستش گذاشت و از او خواست برای خودش کفشی بخرد.
پولها را با مهربانی در دست مادر گذاشت:
ـ مادر جان دستت درد نکنه. کفشهای داداش هنوز جانی به خود دارند! قابل تعمیر است. من چگونه کفش و لباس نو بپوشم در حالی که بعضی از همکلاسیهایم حتی یک دست لباس تمیز ندارند. دلشان میسوزد مادر، گناه دارند. بگذار با آنها همدردی کنم تا دلشان آرام باشد.»
انتهای پیام/ 161