معرفی کتاب؛

«دو طبیب عاشق»

کتاب «دو طبیب عاشق» به مرور زندگینامه برادران شهید «سلیم و سلمان نوعی‌اقدم» از شهدای دانشجوی پزشکی استان اردبیل پرداخته است.
کد خبر: ۴۰۱۰۰۹
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۹ - ۱۳:۲۳ - 13June 2020

«دو طبیب عاشق»

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس  از اردبیل، کتاب «دو طبیب عاشق» به سرگذشت برادران شهید «سلیم و سلمان نوعی‌اقدم» از شهدای دانشجوی استان اردبیل پرداخته که به کوشش «سید سعید اطهر نیاری» و «محسن نوعی‌اقدم» به نگارش در آمده است.

این کتاب 190 صفحه‌ای را انتشارات «خط هشت» در سال 1395 به سفارش و حمایت اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس چاپ و منتشر کرده است.

برشی از متن کتاب:

زمانی که به منطقه رسيديم؛ گفتند كه عملیات را فردا آغاز خواهيم كرد.

سلیم خوشحال بود؛ گفت: خدا یک شب و یک روز برای بخشش گناهانمان به ما ارزانی كرده بايد ارزش فرصت را بدانيم.

اين را گفت و از من جدا شد.

رفته بود پشت سنگری و صورتش را زمین گذاشته بود و مناجاتش دل سنگ را می‌شكافت.

آنقدر گريه كرده بود كه توانش را از دست داده بود.

بعد از دستور حركت و شروع عمليات، چنان سريع و با روحيه حركت می كرد كه انگار تمام  شب و روزِ قبل را استراحت كرده؛ در صورتی كه من می دانستم كه پلک رو هم نگذاشته بود.

بسيار مشتاق شهادت بود و به قول بچّه‌های گردان، نور بالا می زد.

داخل كانال، منتظر فرمان حمله و رمز عملیات بوديم و زمان وصال نزدیک بود.

بچّه‌ها روحيه بالا و قابل ستايشی داشتند تا با فرمان حمله، سينه خصم درون را بشكافند و دل‌های لبريز خون مادران جاویدالاثر عمليّات كربلای 4 را با به دست آوردن مناطق و رسيدن به پيكر پاک شهدا، شاد كنند.

بچّه‌ها از هم حلاليت می‌خواستند و همديگر را در بغل می‌گرفتند و غرق بوسه می‌كردند.

صحنه‌های زيبا و تكرار نشدنی كه همچون تابلویی هميشه مقابل چشمانم هست.

با بچّه‌ها روبوسی می‌كرديم و طلب شهادت و شفاعت داشتيم كه چشمم به جمال نورانی برادران نوعی اقدم روشن شد.

سلمان با روحيه شادی كه داشت اسلحه‌اش را مانند تبر به دوش گذاشته بود و با ديدن من گفت: ديدارمان در شهر بصره و با خنده ادامه داد: در بازار زرگری بصره می‌بينمتان.

با سلمان روبوسی كرديم و آرام در گوشش گفتم: شفاعت يادتان نرود. خنديد و در آغوش هم رفتيم.

سليم به من نزديک شد و مرا در آغوش گرفت و گفت: ديدارمان اگر خدا خواست سرِ پل صراط.

نمی‌دانم از خوشحالی بود يا غم؛ اشک از چشمانم سرازير شد.

با دست‌های گرم و پر محبّت‌اش اشک از گونه‌هايم پاک كرد؛ بغض گلويم را گرفته بود؛ انگار داشتم خفه می‌شدم؛ ديگر هيچ كلامی بين ما رد و بدل نشد و از هم جدا شدیم.

سليم با شهادت فرمانده گروهان و معاونش از پشت بی‌سيم به فرماندهی گفته بود: نگران گروهان جندالله نباشيد. رزمندگان با جان و دل دفاع می‌كنند و به قلب دشمن زده‌ايم.

فردا از بچّه‌ها شنيدم كه سليم در ساعت 5 صبح و سلمان در ساعت 10 صبح به آرزوی ديرينه‌شان كه شهادت بود رسيده‌اند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها