2 خاطره از شهید سید «عزیز علی حسینی»

«ابوذر قبادی» دوست شهید حسینی در خاطرات خود آورده است: با وجود اینکه نوجوان بود و جسمی کوچک داشت، اما معرفتی بزرگ و شناختی درست از هدف و مقصد داشت.
کد خبر: ۴۰۱۱۲۱
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۹ - ۲۲:۰۳ - 13June 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، سید «عزیز علی حسینی» در یکم فروردین سال 1350 در روستای ایمان آباد دلفان، در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. هنوز یک سال از تولدش نگذشته بود که به علت اختلافات اهالی روستا، همراه خانواده‌اش به کرمانشاه مهاجرت کردند.

یک سال از مهاجرت آنها در آن شهرستان نگذشته بود که دوباره به وطن خودشان شهر نورآباد، بازگشتند.

این شهید بزرگوار، بعد از این که به سن شش سالگی رسید، تعلیمات ابتدایی را در یکی از دبستان‌های نورآباد، پشت سرگذاشت.

در این موقع بود که در مراسم مذهبی و راهپیمایی ­ها، به خصوص قرائت قرآن کریم و دعای ندبه، دعای توسل و دعای کمیل شرکت فعال داشت و در گروه مقاومت پایگاه «شهید یوسفوند»، نیز ثبت نام کرد.

یکی از اعضای فعال آن پایگاه به شمار می آمد، همیشه آرزوی جنگ با صدام و هم‌پیمانانش را داشت.

با پشت سرگذاشتن سال دوم راهنمایی، در اعزام به جبهه، ثبت نام کرد و بعد از گذشت سه ماه در منطقه، به نزد خانواده برگشت.

به علت علاقه‌ای که به بنیان گذار انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی داشت برای دومین بار برای اعزام به جبهه ثبت نام کرد.

در پنجم دی سال 1365 به جبهه رفت که در «عملیات کربلای ۵»، «گردان کمیل»، «گروهان کربلا» و در بیست و هفتم دی سال 1365 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

خاطرات حسینعلی کریمیان (همرزم شهید)

در عملیات «کربلای ۵» در شلمچه، همراه و همسنگر(شهید) حسینی بودم. در آخرین روزهایی که با هم بودیم، روحیه اش خیلی تغییر کرده بود. خوشحال تر از همیشه بود. علی رغم سن کمی که داشت، سعی می کرد که به من و همراهانش روحیه بدهد.

شب آخر، هنگامی که در سنگر نماز می خواند، من با لحن شوخی به او گفتم: خسته نمی شوی، این قدر نماز می خوانی نکند می خواهی شهید شوی او هم در جواب من گفت: من آرزو دارم که شهید شوم، اما لیاقت آن را ندارم.

سر انجام آن شد که دلش می خواست و در یازدهم بهمن سال 1365، در کنار اروندرود، در «جزيره بوارین»، به دست بعثيون عراقی، به مقام والای شهادت رسید.

خاطرات ابوذر قبادی (همرزم شهید)

در منطقه دارخویین اهواز، زمانی که لشکرها، آماده اعزام به منطقه عملیاتی می شدند، اکثر بچه ها، طبق روال عادی هر عملیات، جهت یادگاری خود برای خانواده هایشان، شروع به عکس گرفتن کردند. هنگامی که ما آماده شدیم عکس بگیریم. ناگهان در پشت سر خود احساس کردم، یکی از بچه ها حضور دارد و زمانی که به عقب برگشتم، با قیافه خاصی که واقعا قابل توصیف نیست، ایستاده بود از جمله اینکه سرش را تراشیده بود و با لباسی ساده و خاکی بسیجی، با حالت معناداری مانند زائران و حجاج خانه خدا که موی سرشان را می تراشند و لباس ساده ای، به معنای پشت پا زدن به مادیات و امور دنیوی می پوشند و با پروردگار خود، به راز و نیاز می پردازند، ایستاده بود.

با این که سال ها از آن زمان گذشته است، اما هنگامی که صحبت از خانواده محترم آن شهید و یا خاطرات به یادماندنی او می شود، خود به خود، به یاد آن حالت و قیافه وصف نشدنی اش می افتم و واقعا حالا درک می کنم که با وجود اینکه نوجوان بود و جسمی کوچک داشت، اما معرفتی بزرگ و شناختی درست از هدف و مقصد داشت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها