خبرگزاری دفاع مقدس: ندای "هل من ناصر ینصرنی" سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین(ع) از کربلا به گوش میرسد.رهرو پاک و صدیق حسین(ع)ندای مولایش را لبیک گفته و پس از مدتها کار طاقت فرسا در جبهه هنر اسلامی وخدمتهای فراوان به شهدا و خانواده های شهدا ٫سنگر مدرسه را رها میکند و پرچم به دوش کوچه های شهر را زیر پا گذاشته راهیان قدس کربلا را با شعار *هر که دارد سر همراهی ما بسم الله* رهنمون میشود و به میعاد گاه عروج سرزمین عاشقان الله٫ خطوط مقدم جزایر مجنون میرسد و وصیتنامه ای به خون رنگش را مینویسد و وضویی خونین برای آخرین نماز میگیرد.
شهید علی حیدری از جمله شهدایی بود که در محله خزانه بخارایی به عنوان جوانی پرشور و پرکار در میان دوستان و آشنایان مشهور بود و در این مسجد منشأ تربیت و ساختن نوجوانان و جوانانی شد که بعدها در این نظام اسلامی، ازجمله افتخارآفرینان و قهرمانانی گشتند که همواره مورد سرافرازی و مباهات این انقلاب می باشند.
در بخش اول گفت و گو با محمد حیدری برادر شهید علی حیدری به برنامه ریزی و اهل نظم و ترتیب بودن این شهید بزرگوار رسیدیم. در اینجا به بخش دوم این گفت و گو خواهیم پرداخت.
محمد حیدری برادر شهید صحبت های خود را با پاسخ به این سوال که به نظر شما چه رفتاری از شهید حیدری نسبت به سایر رفتارهای ایشان جلوه و نمود داشت، آغاز کرد و گفت: ایشان همیشه اعضای خانواده را نصیحت می کرد و دائماً در حال تذکر بود و به گونه ای عمل می کرد که کسی ناراحت نشود. علی ما اهل شوخی و خنده بود و در همان قالب، حرف هایش را می زد.
به عنوان مثال اگر یکی از بستگان ما در حال غیبت کردن بود با گفتن جمله، "ای وای دارند گوشت مرده می خورند" بیرون از محفل می رفت که با این اقدام خود می خواست به اطرافیانش بفهماند شما نبایستی دیگر غیبت کنید و واقعاً تا آنجاییکه می توانست تذکر می داد و آنجایی که نمی شد، می رفت و حتی المقدور آن محوطه را ترک می کرد.
علی علاقه زیادی به خانواده داشت و در انجام بسیاری از کارها با من مشورت می کرد. او آیه شریفه "و شاورهم فی الامر" را به صورت عملی در زندگی خود پیاده کرده بود.
علی تمام اعضا و جوارحش را در کنترل خود داشت و دفترچه ای داشت که به حسابرسی از اعمال خود می پرداخت.
درحالیکه در زمان شهادت علی، حدود 2سال از ازدواج من گذشته بود ولی اگرهمسر مرا می دید نمی شناخت. تا این حد از نگاه هایش مراقبت می کرد.
طریق پرواز
علی با امتیازهای منفی و مثبتی که برای خود درنظر می گرفت، اعمالش را تحت نظر داشت و از این طریق به خود تذکر می داد. او دفتر ثبت رفتارهای روزانه داشت که نامش را "طریق پرواز" گذاشته بود.
علی به سه امام معصوم علاقه خاص داشت،امام حسین(ع)، امام رضا(ع) و حضرت حجت(عج). ائمه(ع) هم از همان اول که بچه چهار ساله بود عنایت خاصی به این بچه داشتند.
ما در کرمانشاه بودیم که علی چهار ساله داشت. این قضیه فکر می کنم به سال 1348برمی گردد. یک شب سراسیمه،علی از خواب بلند شد. (اون موقع خانه ها کوچک و بچه ها نزدیک به هم می خوابیدند.) با سروصدای علی، من و پدرم هم یکدفعه سراسیمه از خواب بلند شدیم و پدرم با نگرانی گفت: علی علی چه شده؟!
دیدیم علی با چهره برافروخته و هیجان زده می گوید: آقا نگاه کن همه معصومین و دوازده امام اینجا نشسته اند، حضرت محمد(ص) هم آنجا است و قرآن می خوانند. درحالیکه علی همینطور گریه می کرد، او را در آغوش گرفتیم و سعی می کردیم آرامش کنیم.
پیش بینی شهادت
از زمانیکه من به سربازی رفتم رابطه علی با بنده کم شد. قبل از آن، یک بار علی به من گفت: محمد بیا من یک چیزی برایت تعریف کنم، گفتم چیه؟(این قضیه برمی گردد به سال 62) گفت: محمد، امام رضا(ع) به خوابم آمد و گفت که سال آینده اسفندماه میای پیش ما.
من راستش به خاطره ایمان ضعیفم آن را باور نکردم و گفتم، علی نگران نباش فکر نمی کنم این اتفاق بیافتد. به هر حال هیچ کس تاریخ مرگ خودش را نمی داند. گفت: حالا من به شما گفتم که بدانی امام رضا را به خواب دیدم و با همدیگر خیلی صحبت کردیم.
دقیقاً همین اتفاق افتاد.اسفند سال بعد، علی به شهادت رسید.
دلتنگ یاران سفرکرده
علی درخاطره ای برای من تعریف می کرد که یک بار با بچه های مسجد جامع خزانه بخارایی به مشهد رفته بودند. آن موقع هم زمانی بود که من تهران نبودم و خیلی علاقه داشتم که با آنها همراه شوم. بعد علی به اتفاق بچه ها به مسجد جامع گوهرشاد برای شرکت در مراسم دعای کمیل می رود.
مشغول دعای کمیل که می شوند علی میگوید: من یکدفعه امام زمان(عج) را دیدم، آمد با من از نزدیک صحبت کرد و به من گفت:علی به بچه ها بگو من الان اینجا هستم و اگر چیزی می خواهند، از من بگیرند. بعد میگوید: من به فرد کناری خودم که مشغول خواندن دعا بود،(آقای حجت رستمی) گفتم: حجت، الان امام زمان(عج) اینجاست و به من میگوید از بچه بخواهید اگر خواسته ای دارند برایشان برآورده کنم. گفت: این را که گفتم، مجلس دگرگون شد.
یک روز دعای کمیل بود ومن هم شرکت کردم. یک مقدار دیرتر رسیدم، وسط دعا بود. شروع به خواندن دعا کرده بودم که یکدفعه متوجه شدم صدای کسی از وسط مسجد آمد، داد و فریاد میزد، افتاده بود روی زمین و اسم شهدا رو می برد، اصغر، ناصر و... .
نگران شدم و جلو رفتم،علی بود. وقتی دوستان علی، مرا دیدند گفتند: محمدآقا شما ناراحت نباش این اتفاقات در مورد علی خیلی عادی است و ما هر بار این اتفاقات را می بینیم. سپس به او آب دادند و حالش بهتر شد ولی همچنان در حالت خودش بود. باور کنید آنقدر با توجه نماز و دعا می خواند که در آن لحظه انگار هجرت می کرد به آن دنیا و همه را می دید.
کسی که به این رشد فکری میرسد دیگرچه جور آدمی میتواند باشد و این دل به دنیا میدهد؟! دل به خانواده میدهد؟! این غیر از خدمت به خلق خدا و مردم و آنچه که میداند کار دیگری انجام می دهد؟!
روزهای نزدیک به شهادت
علی در اواخر عمر و نزدیک به شهادتش اصلاً رنگ به رخسارش نداشت. رنگش زرد و ضعیف شده بود. خیلی در خوراکش کنترل داشت و به عبادتهای طولانی می پرداخت، طوری شده بود که چهره ملکوتی پیدا کرده بود.همه می دانستند علی جزء بچه هایی نیست که دیگر در این دنیا جایی داشته باشد و با یک دنیای بسیار بزرگتری آشنا شده بود که نمی توانست به این دنیا دل بدهد.
علت اصلی حضورعلی در جبهه این بود که امام خمینی(ره) را خیلی قبول داشت و گفته های رهبری برایش حجت بود. امام خمینی(ره) را نائب برحق امام زمان(عج) می دانست.
یکی از علتهای مهمی که علی علاقه داشت به جبهه برود و جبهه را پلکان ترقی معنوی خویش می دانست این بود که فرمانبرداری کند و احساس وظیفه می کرد.
من یادم هست یک بار پدرم به او گفت: اگر می شود شما دیگر به جبهه نرو، بس است دیگر، چند باررفتی، دیگر وظیفه از شما ساقط شده. علی گفت: آقا جان شما که نمی روید، محمد هم که میگویید زن و بچه دارد، آن یکی هم که نمی تواند برود، من هم که میگویید نروم، پس چه کسی برود؟ چه کسی برود از این کشور دفاع کند؟ دیگر پدرم واقعاً محکوم شد و هیچ چیزنتوانست بگوید.
این بزرگواران در مقابل فرمان رهبری احساس وظیفه می کردند و آن فرمان را به جان و دل می پذیرفتند. دیگر اینکه جبهه های ما فقط جنگ نبود و واقعاً انسان سازی بود.
او می خواست به یک معنویتی برسد و پایگاه معنویتی داشته باشد که این پایگاه معنوی را در جبهه ها می دید. دوستانی که با او بودند نیز به لحاظ اخلاق و عمل جزء بهترین ها بودند و در نهایت به شهادت رسیدند.
من فکر می کنم مهمترین اتفاق در تحول روحی علی در مرحله اول، انقلاب اسلامی و دیگری هم جنگ بود. همان موقع که ایشان فعالیتهای هنریش را در راستای اهداف انقلاب اسلامی شروع کرد، تمام کارهایش در جهت رضای خدا انجام می شد. اینطور نبود که فرض کنید می خواست خطاطی کند، خطی در باب چیز دیگری می نوشت. نه، او دقیقاً از زمانی که شروع به خطاطی کرد، به مسجدجامع و انجمن اسلامی مدرسشان رفت و همان استارت اولیه خطاطی او در خدمت نظام و انقلاب و اسلام و خدا بود. شعارهای انقلاب و جنگ می نوشتند.
علی یک تابلوی بسیار بزرگ در مسجد جامع زده بود.هیچ کس نمی دانست چیست.تابلوی زیبایی بود. جالب است که در آن مدت، متنی را هم پایین تابلو قرار داد که لطفاً سوال نکنید. نمی دانم درحال حاضر آن تابلو در مسجد وجود دارد یا خیر.
علی در وصیت نامه اش دائماً می گوید امام را دعا کنید یعنی خیلی امام را دوست داشت. خیلی اعتقاد به ولایت پذیری داشت. اینکه می گویند ذوب در ولایت، او واقعاً ذوب در ولایت بود. انسان با ارزش ترین چیزی که دارد، جانش است وایشان خیلی راحت جانش را در اختیار امام قرارمی داد.