به گزارش خبرنگار اخبار داخلی دفاعپرس، رهبر معظم انقلاب اسلامی در خاطرهای به یكی از دیدارهایشان با امام خمینی (ره) در سال 42 اشاره میكنند و در این باره میفرمایند: وقتی از زندان بیرون آمدم، فراموش نمیكنم رفقای تهرانیمان، دور ما را گرفتند و غوغایی بود از مسائل زندان كه برایشان نقل میكردم. از جمله حرف هایی كه از زبان آنها شنیدم این بود كه آن چند نفر منبری كه زندان بودند آنها را از همان زندان بردند دیدن آقای خمینی، من حسودیام شد كه اینها چند روز زندان بودند، شاید ده، پانزده روز زندان بودند، رفتند دیدن آقای خمینی، من چرا نرفتم. معلوم شد اینها چند نفری چون دسته جمعی با هم بودند، گفتهاند به آنها كه میخواهیم برویم آقای خمینی را هم ببینیم. ساواک هم سوار كرده بود اینها را، برده بود پیش آقای خمینی .... من خیلی حسودیام شد؛ گفتم من هم باید برم آقای خمینی را ببینم.
پرسیدم آدرس كجاست؟ قیطریه بود ایشان. من هم بلد نبودم، قیطریه را اصلا بلد نیودم. سراغ به سراغ با زحمت خیلی زیاد خودم را رساندم به حدود منزل ایشان. آدرس داده بودند واقعا پرسان پرسان آمدم. رسیدم به اینجا. دیدم بله آدرسهایی كه دادهاند همینجاست. كنار این خیابان باریكی كه عبور میكرد، یک زمین افتاده بزرگی بود، انتهای زمین یک دری بود كه در آن منزل ایشان بود و لب این خیابان، جلوی همین زمین افتاده، نه داخل زمین، بیرون زمین دوتا پاسبان ایستاده بودند. دیدم بله، اینجاست. از یكی از پاسبانها پرسیدم كه منزل آقای خمینی كجاست؟ گفت: میخواهی چه كار كنی؟ گفتم: میخواهم بروم ببینمش.
گفت: نمیشود ببینی. گفتم: حالا میشود یا نمیشود، كجاست بالاخره خانه؟ گفت: آن خانه است. در را نشان داد. گفت: اینجاست. گفتم: حالا شما مامور هستید؟ گفت: بله گفتم: من زندان بودم، یک عده از روحانیون، غیر از من زندان بودند و اینها را ساواک آورده با ایشان ملاقات كردند. من شاگرد ایشان بودم، اینقدر به ایشان علاقه دارم، چرا من نباید ملاقات كنم.
او تحت تاثیر صراحت و صداقت من قرار گرفت. ما هم آن وقت طلبه جوانی بودیم دیگر. من با خودم فكر میكنم، اگر بنده هم جای آن پاسبان بودم، یگ طلبه جوانی، صادقی مثلا این طور پرشور میآمد پیش من قهرا به او اجازه میدادم. آن پاسبان دیگر موافقت نمیكرد. بلاخره با هم تبادل نظر كردند و گفت: آقا برو، به شرطی كه ده دقیقه بیشتر طول نكشد. ساعت را نگاه كردم و گفتم: باشد، ده دقیقه. جدا كه شدم از اینها دیگر تا برسم دم آن خانه. دیدم اگر یواش راه بروم، ده دقیقه میگذرد؛ دویدم، رساندم خودم را درخانه، بنا كردم در زدن. یك وقت دیدم آقا مصطفی در را بازكرد. من را كه دید با آقا مصطفی خیلی رفیق بودیم ماـ یكهو خیلی خوشحال شد، بوسید من را، بغل گرفت من را، گفتم: حاج آقا كجاست؟ گفت: حاج آقا اینجاست، بیا داخل.
رفتیم داخل در یک اتاقی نشستیم. یک دفعه دیدم حاج آقا وارد شد. من افتادم به پای حاج آقا؛ یعنی از چیزهایی كه یادم میآید، این است كه افتادم پای حاج آقا را ببوسم؛ از بس عاشق آقای خمینی بودم من. واقعا عجیب محبت این مرد همیشه در دل ما بود. ایشان ناراحت شد و نگذاشت ما پایشان را ببوسیم. بعد نشستیم، من گریهام گرفته بود، حرف نمیتوانستم بزنم. ناراحت هم بودم كه حالا ایشان خیال میكند كه من چون زندان بودم گریهام آمده، تصور نمیكند كه مثلا به خاطر شوق دیدارایشان است.