مادر شهید «صادق عدالت‌اکبری» با بیان خاطره‌ای مطرح کرد؛

استجابت دعای عجیب شهید «عدالت‌اکبری» بر سر سفره

مادر شهید «صادق عدالت‌اکبری» با بیان خاطره‌ای از روزی گفت که فرزندش بر سر سفره دعایی کرد که تعجب وی و دوستانش را برانگیخت.
کد خبر: ۴۰۴۷۰۳
تاریخ انتشار: ۱۸ تير ۱۳۹۹ - ۰۶:۱۹ - 08July 2020

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، شهید «صادق عدالت‌اکبری» از شهدای مدافع حرم خطه آذربایجان متولد سال ۱۳۶۷ در تبریز بود، پدرش از نیرو‌های باسابقه نیروی قدس سپاه بود و خود به همراه برادر بزرگترش در جوانی راه پدر را ادامه دادند.

او در جریان جنگ تکفیری‌ها علیه مردم سوریه به این کشور رفت تا اینکه در سال ۱۳۹۴ پس از گذشت یک سال از اعزامش، همزمان با وفات حضرت زینب (س) در حلب به شهادت رسید. نوشته پیش رو روایتی از مادر شهید در خصوص فرزند خود است.

«عکس شهدا فقط روی دیوار اتاقش نبود، توی دلش هم بود، یادم هست یکبار دوستانش را آورده بود خانه، شامشان را که خوردند صادق گفت: شنیده‌ام دعای سر سفره مستجاب می‌شود، بیایید یکی یکی دعا کنیم برای هم. دوستانش هر کدام دعایی کردند و دست آخر که نوبت به صادق رسید دست برد بالا و این را از خدا خواست که «الهی! تو را شکر می‌کنم که صورت ما را شهید کردی، بحق همان شهدا که دوستشان داشتی، سیرت ما را هم شهید بگردان!».

به نظرم خیلی سال بود که این دعای صادق مستجاب شده بود، سال‌ها بود که آرزوی شهادت در دلش موج می‌زد. حرف جدی‌اش شهادت بود. همیشه خدا آماده رفتن بود. ممکن نبود از سپاه عاشورا نیرو بخواهند و او داوطلب رفتن نباشد. نیروی آزاد بود. بار‌ها همراه گردان‌ها و دسته‌های مختلف برگه اعزام گرفته بود برای مرز‌های آذربایجان غربی و کردستان جهت دفع فتنه «پژاک».

قضیه جنگ سوریه که پیش آمد. دو برادر پی آن بودند که یک طوری راهی شوند. پدرشان مریض احوال بود و سپاه این را می‌دانست و این‌ها به هر دری می‌زدند که بروند اما جواب «نه» می‌شنیدند. جلوی من چیزی بروز نمی‌دادند، ولی می‌دانستم این دو تا اهل نرفتن و ماندن نیستند. لشکر عاشورای آذربایجان مثل همیشه از اولین یگان‌هایی بود که نیرو اعزام کرد به سوریه. آن روز‌ها محل کار صالح، تهران بود و کار صادق در تبریز. یکی‌شان از طریق بچه‌های تهران و این یکی از تبریز پیگیر اعزام بودند و نتیجه نمی‌گرفتند. این‌ها را از لابه‌لای حرف‌هایشان می‌شنیدم. مستقیم به من چیزی نمی‌گفتند.

خیلی طول نکشید که یکی از دوستان صادق شهید شد در سوریه، «محمودرضا بیضایی». محمودرضا با صادق خیلی رفیق بودند و چندباری خانه‌مان آمده بود و می‌شناختمش. شهید بیضایی اولین دوست صادق بود. صادق برای مراسمش سنگ تمام گذاشت. قشنگ معلوم بود از وقتی محمودرضا را سر دست از سوریه آوردند حال صادق از این رو به آن رو شد. صادق قبلا هم شهید دیده بود، یا شهید دفاع مقدس یا شهید تفحص و یا شهدای درگیری با ضد انقلاب و حالا با رفتن دوست صمیمی‌اش شهادت برای صادق نزدیک‌تر و دست‌یافتنی‌تر شده بود. چند ماه بعد هم وسط ماه رمضان «حامد جوانی» شهید شد و آوردندش وادی رحمت درست کنار محمودرضا. صادق خودش رفت داخل قبر و حامد را گذاشت روی خاک.

دو هفته هم طول نکشید که بعد از صالح، کار صادق هم راه افتاد و از طریق بچه‌های سپاه تهران توانست برگه اعزام بگیرد برای سوریه. باز یک جای کار می‌لنگید، صادق تا برگه اعزام دستش نرسید نگذاشت دستش رو شود که از چه ترفندی استفاده کرده. بالاخره یک روز مُقُر آمد که با اسم مستعار پدرش توانسته برگه را بگیرد. حاج رضا آن سال‌ها توی سپاه قدس بود و مدام در حال تردد به شمال عراق، با اسم رضا اکبری او را می‌شناختند. صادق هم رفته بود تهران و دوستان قدیمی پدرش را پیدا کرده بود و به هر کلکی که بود با اسم «صادق عدالت‌اکبری» برگه را گرفته بود. حاج رضا که ماجرا را شنید گفت: آخرش این اسم مستعار ما هم از دست تو در امان نماند.

روز وفات حضرت زینب (س) یک هو دلتنگی عجیبی سراغم آمد. سابقه نداشت این حالی شوم. شده بودم عین مرغ سرکنده. تلفنم زنگ خورد، حاج رضا بود. کم پیش می‌آمد در وقت اداری به من زنگ بزند. صدایش می‌لرزید، دلم ریخت، یادم نیست سلام و علیک کرد یا نه، فقط این را شنیدم که حاج خانم! پسرت به آرزویش رسید. بغض چنگ انداخت به گلویم و اشک مجالم نمی‌داد.»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها