به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، بر خلاف کسانی که معتقدند؛ شعر جنگ فقط به زمان جنگ مرتبط است و شاعر جنگ و دفاع کسی است که صحنههای جنگ را از نزدیک ببیند، امروز شاهد حضور شاعران بسیار موفقی در دفاع مقدس هستیم که در هشت سال دفاع مقدس یا به دنیا نیامده بودند و یا اگر حضور داشتند، دوران کودکی خود را سپری میکردند و یا حتی چند سال بعد از گذشت هشت سال دفاع مقدس چشم به جهان هستی گشودند.
بیهیچ تردیدی موضوع دفاع مقدس با توجه به اهمیت آن از جهات دینی، اجتماعی، ملی و جهانی، نه تنها خستهکننده و ملالآور نیست، بلکه با توجه به حوادث گوناگونی که هر روز در اقصا نقاط جهان و با دسیسههای دشمنان اسلام در حال شکلگیری است، برای تمام شاعران و اهل قلم تازگی و حال و هوای خاص خودش را دارد.
شعر امروز باور دارد که مولفههای انسانی و الهی راهگشای مبارزات ملتهای جهان علیه استکبار است، لذا تأثیر از نهضت عاشورا و الهام از دستاوردهای انقلاب اسلامی و توجه به مقاومت ملل و رویکرد زیباییشناسانه عمیق و همذاتپندارانه به بیداری اسلامی از مهمترین مولفههای موجود در شعر شاعران در جشنواره حماسه و مقاومت مازندران (اشک انار) است. همچنین شرکت استعدادهایی با سن زیر پانزده سال نویدبخش تولد شاعرانی از نسل جدید انقلاب است که میتوانند پرچمدار شعر حماسی و ملی در آینده باشند.
جشنواره شعر مقاومت و حماسه «اشک انار» هر ساله شاهد حضور استعدادهای خوبی است که همین امر زمینه خوشحالی و رضایت را در برگزارکنندگان آن در ادارهکل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران فراهم ساخته است. مدیریت ادبیات، انتشارات، آموزش و تاریخ این ادارهکل سال گذشته اقدام به برگزاری نهمین دوره این جشنواره در سطح استان مازندران کرده است که با استقبال خوبی مواجه بوده است. در ادامه چند شعر برگزیده از کتاب این جشنواره انتخاب شده است که از نظر میگذرانیم.
علیرضا دهرویه ـ قائمشهر
سرفههایش
گفت: میترسم از این غمها، سرم افکنده باشد
سرخی خون سرفه!، کاری کن لبم پرخنده باشد
گفتم: این بیماری آخر از درون کم کم شما را...
گفت: باید انتقاد منتقد سازنده باشد!
گفت: دارم مینویسم نامهای، شاید رفیقی..
آه، میترسم نویسنده خودش گیرنده باشد
وقت رفتن، نوگلِ باغ امیدش را نبوسید
تا به طرز ویژهای دل از علایق کنده باشد
از سفر آمد ولی سوغات، مشتی سرفه دارد
رود چشم همسرش مجبور شد زاینده باشد
اینک اما بچه در سمفونی بابا سهیم است
سرفههایش هم... نمیآید به او رزمنده باشد؟!
دردش از شهر کراواتی است در عصری که باید
بابت اصرار بر حفظ وطن شرمنده باشد
آی مفقودالاثر در وقت تقسیم غنایم!
کاش نامت لااقل در بعد از اینها زنده باشد!
نرگس زارع ـ ساری
گمنام وطن
هرچند دارم در دلم درد نهانت را
کی میبرم از یاد خود، دریا! نشانت را
با اینکه میدانم که ممکن نیست برگردی
پر میکنم با چای، هر شب استکانت را
با یاد سربازان گمنام وطن، هر شب
گل میزنم دیوارهای پادگانت را
من خوب میدانم که توفانْمرد میدانی
دیدم که درهم میشکستی دشمنانت را
رفتی میان آتش و خمپارهها با شـوق
تقدیم کردی با شهامت آرمانت را
بیشک بهشت آیینهبندان تو خواهد بود
پس دادهای بسیار زیبا، امتحانت را
حتمن پرستوی مهاجر میرسد از راه
میآورد با خود برایم استخوانت را
حتی اگر راضی نباشی باز خواهم گفت
روزی، برای کلّ دنیا داستانت را
نرگس زارع ـ ساری
یک باغ بود اما
بوی غزلهای مرا دارد، مردی که یک شب زیر باران رفت
با یک دل پرشور دریایی، مشتاق مثل مرغ توفان رفت
بیآنکه ترسی در دلش باشد، با فکر یک فردای پابرجا
مانند آهویی که رم کرده، با حکم سلطان خراسان رفت
بر شانههای خستهی مادر، گیسوش چون موجی هیاهو کرد
غیرت به رگهای تنش پیچید، سرمست شد از زیر قرآن رفت
پیراهنش یک باغ بود اما دشمن شبیخون زد به دامانش
خون شد دلش، فوارهها جوشید، بوی خوش نعنا و ریحان رفت
حتی پرستوها سفر کردند، وقتی که او هم یک مسافر شد
از آسمان خانهی ما هم، ابر و مه و خورشید تابان رفت
با خود بهشت تازهای آورد، بر سینهاش گلزارها رویید
دیگر به لطفش حس تنهایی، از خاطر گلهای گلدان رفت
اندیشههایش را چه کس فهمید، حتی غزل خوانان نمیدانند
او هم شبیه من پر از حسرت، با آرزوهای فراوان رفت
سید محمد پیشنمازی ـ ساری
قصه این است
بر مزار شهدا صبح گذر میکردم
خستگیهای خود این گونه به در میکردم
جمعهها فرصت خوبیست که تنها باشی
بیخیال غم بیهودهی دنیا باشی
گرچه این مرتبه هم محفل ما خلوت بود
غیر من پیر زنی پیش کسی دعوت بود
گوشهای دسته گلی شیشه گلابی، قبری
منِ دل نازک و آن حال و هوای ابری
خوب نزدیک شدم تا که سلامی گویم
یا که از صاحب آن شرح مقامی جویم
گفتمش: مادر من! قبر که را میشویی؟
زیر لب با چه کسی از چه سخن میگویی؟
مثل پروانه به دور چه کسی میگردی؟
چه معطر شده این منطقه، غوغا کردی
گفت: بنشین پسرم! خسته نباشی بنشین
پاسخ پرسشت ایناست بیا خوب ببین
ناگهان مادرش از قبر کسی رفت کنار
چشمم افتاد به سنگ و گره افتاد به کار
من شدم خیره و هی خیره و هی خیره، مدام
نام او بود فقط بود: «شهید گمنام»
پیرزن دید نفس میزنم و درگیرم
گفت: انگار که تو خسته شدی! من پیرم؟
شاید از قصهی پیچیدهی من حیرانی
گفتم: انگار خودت حال مرا میدانی
گفت: روزی پسرم رفت و شدم خیره به در
سالها رفت و نیامد ز گلم هیچ خبر
تا که گفتند که فرزند شما مفقود است
دیدنش گر بشود روز قیامت زود است
خردهای مانده از اجساد، همه گمنامند
پسرت پیش خدا رفت، قوی باش و بخند
استخوانش یکی از این همه باشد شاید
سر فرزند تو این جمجمه باشد شاید ...
بگذریم از نفس عقربههایی که برید
بگذریم از دل صدپاره و از موی سپید
قصه این است که هرجمعه بیایم به مزار
بشوم مادر یک شاخه گل از این گلزار
در کنار شهدا بال و پری میگیرم
گاهی از حال حسینم خبری میگیرم
آه یعنی پسرم نیز مزاری دارد
مادری هست که سر روی سرش بگذارد؟
میزنم از دل پروانه به پروانه پُلی
تا نشاند به مزار پسرم شاخه گلی...
شقایق زینی ـ آمل
نور دیده
قلم به دست گرفتم قصیده بنویسم
از آنچه گوش زمان کم شنیده بنویسم
قلم به دست گرفتم که واژه گل بکند
و در میانهی شب از سپیده بنویسم
فقط رسالت شاعر که وصف دریا نیست
بیا ز درد کویری تکیده بنویسم
بس است هر چه نوشتم از ابروان کمان
گمان کنم که زمانش رسیده بنویسم:
الا تو سرو کهنسال باغ ما! چه شده؟
که باید آن قامت را خمیده بنویسم...
خبر رسیده به تو از پسر... خبر دارم!
مرددم که ز «مرغ پریده» بنویسم_
و یا بیایم و همدرد قصهات بشوم
کنار بغض تو خون بر جریده بنویسم
شهید،"«نور خدا» بود و هست و خواهد بود
ولی اجازه بده «نور دیده»بنویسم
چرا که تو همه جا «نور دیده» میخواندی
پدر! سزاست تو را این قصیده بنویسم
هر آنچه میل تو باشد مطیع خواهم بود
ولی نخواه که سر را «بریده»بنویسم
ولی نخواه بگویم «مزارِ کوچک داشت»
به استعاره تنش را ««چکیده»ئبنویسم
اگرچه آینه بود و شکسته شد، بگذار
هنوز قامت او را کشیده بنویسم
و یا به یاد غزلهای شهریار سخن
غزال از همهی ما رمیده بنویسم
خدا به خیر کند حال و روز مادر را...
چه در مقابل این داغدیده بنویسم؟!
اگر سوال کند لحظهی شهادت را...
چگونه «قُمریِ در خون تپیده» بنویسم؟
چه فکرها به سرش بود و حیف! بایستی
که میوههای دلش را نچیده بنویسم...
اگر بنا شود از بین آرزوهایش
فقط یکی دو نمونه گزیده بنویسم
رواست تا که از آیینه شمعدانی که
برای عقد جوانش خریده بنویسم...
گمان مدار که مادر زیاد خواهد ماند...
ندا رسیده که او را «شهیده» بنویسم
ولی به فضل خدا «دانهای» چو رفت به خاک...
هزار «خوشه» به جایش دمیده بنویسم...
*حافظ
امیرحسین بهمنی ـ زیراب
راضی شدم
کو هدهدی که ردّ پرت را بیاورد
از قاف هم که شد خبرت را بیاورد
سیمرغ من! مشابه ققنوس کاش باد
خاکسترت نه! خاک سرت را بیاورد
با باد در مسیر تو مفقود میشوم
شاید اثر کند، اثرت را بیاورد
شمر آدم بدی است ولی بدترش منم
چون قانعم که آب، سرت را بیاورد
راضی شدم که گم شد اگر اسم بارزت
دریا، ضمیر مستترت را بیاورد
مادر کمی بایست که بغض فروشده
آویزههای چشم ترت را بیاورد
این روزگار کام تو را عین زهر کرد
تا این که گوشهی جگرت را بیاورد
دستی به سیم بسته و پایی قلم شده
اروند نقشی از پسرت را بیاورد
طوفان اگر مفید نباشد همین بسش
دردانه نعش مختصرت را بیاورد
شق القمر رقم زده این بار تیغ موج
تا شقه شقهی قمرت را بیاورد
امیرحسین بهمنی ـ زیراب
تو را از سر بگیرم
بگذار پشت چشم تو سنگر بگیرم
چون مرگ میبارد تو را از سر بگیرم
رگبارها را فرصت آزار من نیست
چتر نگاهت را اگر بر سر بگیرم
وقتی نباشی کار من صرفی ندارد
چون فعل را بایستی از مصدر بگیرم
در دشت میرقصند باید عکس خوبی
با این شقایقهای بازیگر بگیرم
نام شقایق میکند خون را تداعی
با خون همان بِه مطلعی دیگر بگیرم
خون موج زن شد مهلتی ساغر بگیرم
در گردش خون جامی از باور بگیرم
یعنی چنین وضعی تصور میتوان کرد
از شمر نعش کفتری پرپر بگیرم
ققنوس را سوزانده باشند و سراغش
باید میان خون و خاکستر بگیرم
نخل سهی را سر ببرّند و عزایش
با نخلهای زخمی و بیسر بگیرم
دلگیرم از این بارش خون از پی خون
بگذار پشت چشم تو سنگر بگیرم
عارفه ستاری رستمی ـ بهشهر
شهید...
تو مستحقِ آسمان بودی، پیغمبرِ رنگین کمان بودی
عینالیقینِ آیهی باران، از روزِ اوّل بینشان بودی
زیباییات از حد گذشتهاست و در واژگان ما نمیگنجد
کِی حقّ مطلب را ادا کردند....که اینچنین و آنچنان بودی
هر شب تو را در خواب میبیند..دریا...که با امواج میرقصی
بیشُبهه در آیینِ آبیها ...تو رنگ و نورِ توامان بودی
لبهات خشکیدند و سربندت در بادهای بیامان گم شد
زخمی شکفته بر تنت ...آیا در بین گُلها میهمان بودی؟
بغضِ فصیحِ کوچهها بود و آوازهای تلخِ دلتنگی
وقتی تو را آنطور آوردند....وقتی که مُشتی استخوان بودی
وقتی تو را با عشق سنجیدند..آیینه در آیینه خندیدی
ما پشتِ کاغذ پارهها ماندیم ...تو قهرمانِ داستان بودی...
بهمن نشاطی ـ ساری
پوکّههای اندوه
از آژیر آمبولانسها نمیترسم
که لبخندهای تو
کپسول اکسیژن من است
که نفس به نفس
به دقایق دشوار
نبض میدهی
و من
همیشه توپ پُری دارم
نارنجکم
که ضامنام را کشیدهاند
تو اما
از ترکشهای پرخاش نمیگریزی
تا سنگر بچهها باشی
و ساعت بعد
پوکّههای اندوهم
کنار نایلونِ قرصها و شربتها
سرد میشود آرام.
میثم رنجبر ـ بابل
وصيتنامهات
پرسيدی از من از خودت برتر نمیبينم؟!
از ياسها آيا معطرتر نمیبينم؟!
ای شرح «از ما بهتران» در آيهات جاری
تو بهترينی؛ از تو بهترتر نمیبينم
سردارها هم وامداران سرت هستند
من هيچ كس را از خودت سرتر نمیبينم
جز در تمام عكسها هم سفرهایها را
دورو برت بر تو برادرتر نمیبينم
در جانمازت نیست غیر از اشك تو هرچند
رزم آوری از تو دلاورتر نمیبينم
لب تشنه جان دادی و گفتی موقع پرواز:
از ابن حيدر آب آورتر نمیبينم
با تو وصيتنامهات را اشكپوشان كرد
از همسرت هم كفو و همسرتر نمیبينم
بر تو لباس رزم پوشاند و كفن هم كرد!
از مادرت در شهر مادرتر نمیبينم!
انتهای پیام/