به گزارش خبرنگار دفاعپرس از تهران، «محسن ایوبی» در 10 آبان سال 1341 در شهر ری دیده به جهان گشود وی همواره در تحصیل موفقیتهای بسیاری کسب می کرد و بعد از اخذ دیپلم، شغل شریف معلمی را انتخاب کرد. با آغاز جنگ تحمیلی به سوی جبهههای نبرد با دشمن بعثی شتافت و سرانجام در هفتم خرداد سال 1363 در کردستان به شهادت رسید و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد.
در کتاب السابقون به بخشی از زندگی شهید ایوبی اشاره شده که در ادامه میخوانید:
محسن ایوبی فرزند دوم خانواده بود که دوران کودکیاش را در زمان پهلوی گذراند. از بچگی مدام مرگ بر شاه میگفت و همراه پدر و برادرانش در فعالیتهای سیاسی و مذهبی شرکت میکرد. تا اینکه انقلاب اسلامی پیروز شد و خبر آمدن امام خمینی همه جا پیچید. در حدود 10-15 روز قبل از آمدن امام به تهران رفت تا در مراسم استقبال از ایشان شرکت کند. تأخیر او سبب نگرانی خانواده شد تا حدی که گمان بردند او شهید شده است. اما بعد از بازگشت تاریخی امام(ره)، با خوشحالی و احساس شعف و پیروزی به خانه برگشت و تحصیلاتش را ادامه داد. همواره در تحصیل موفقیتهای بسیاری کسب میکرد و بعد از اخذ دیپلم، شغل شریف معلمی را در روستای قاسم آباد شروع کرد و همزمان فعالیتهای خود را در عرصههای دیگر نیز گسترش داد. با داشتن اخلاقی پسندیده و خلاقیتی بالا، ریاست بسیج محله وهمچنین ریاست شورای محل را عهدهدار شد و امتیاز آبرسانی روستای خود را که تا هم اکنون به اسم آبرسانی شهید ایوبی پابرجاست، کسب کرد. آنقدر خود را مشغول کرده بود که گاه فراموش می کرد غذا بخورد. بسیار اهل مطالعه بود و در کشاورزی به پدرش کمک می کرد. مردم بیبضاعت را شناسایی کرده و به آنها آذوقه میرساند. حتی در بنّایی و خانه سازی بدون هیچ غرور و تکبر به مردم کمک میکرد.
وقتی جنگ شروع شد ابتدا برای مدتی در پشت جبهه خدمت کرد. از یک طرف آذوقه و وسایل مورد نیاز رزمندگان را جمع آوری میکرد و از طرف دیگر با برگزاری سخنرانیها و جلسات پی در پی مردم را دعوت به دفاع و شرکت در جبههها می کرد. پس از آن به تهران رفت و در هلال احمر به عنوان کمک پرستار به مداوای مجروحان و بیماران پرداخت.
چندی بعد پدرش مسلم از آقای اسماعیلی که دوست صمیمی و همکار او بود خواست تا دختر مناسبی را برای ازدواج با او پیدا کند. محسن از همان ابتدا به آن دختر گفته بود که خودش هیچ چیز ندارد و ماشین و خانه و زندگی همه از آن پدرش است. همچنین گفته بود که اهل ماندن نیست و به جبهه خواهد رفت و بعد از ازدواج دیری نپایید که تازه داماد به آرزوی همیشگیش جامهی عمل پوشاند و رفت. ابتدا به دلیل داشتن تجربه در پشت جبهه به کمکهای هلال احمری و امدادگری پرداخت و پس از یک ماه به خانه برگشت. مسئولیتهای سنگین معلمی و بسیج و شورا گاهی او را به محله خود میکشاند و گاهی فارغ از همه چیز فقط به جبهه میاندیشید.
با سخنرانیهای کوبنده خود جوانان زیادی را تشویق به شرکت در جبههها کرد و خود مسئولیت ثبتنام و فرستادن آنها را بر عهده گرفت. تا اینکه عدهای از پدر و مادرها شبانه در اعتراض به رفتن فرزندانشان جلوی منزل او ازدحام کردند و گفتند چرا بچههای ما را فرستادی؟ او با لبخند جواب داد شما آرزو کنید من شهید شوم و این شد که او تصمیم به رفتنی همیشگی کرد.
سه ماه بیشتر از عقد او نمیگذشت که بزرگترین تصمیم زندگیش را گرفت و برای همیشه رفت. همه میگفتند که کار تو در اینجا واجبتر است، اما اصرار مدیر، همکاران و بچه های بسیج و خانواده هم بینتیجه بود. حتی بچه های مظلوم و مستضعف کلاس قرآنش در عباس آباد هم نتوانستند او را منصرف کنند. واقعاً که با چه زحمتی از تهران برای آنها میز و صندلی تهیه کرده بود و با چه عشقی به آنان قرآن می آموخت. به هر حال رفتن را ترجیح داد و عازم جبهه کردستان شد و بعد از دو روز در قلههای کوه تیری به پایش اصابت کرد و مجروح شد. همرزمان او را به پایین کوه انتقال دادند و در حالی که برای برداشتن ساکش خم شده بود؛ تیر دیگری به پشتش اصابت کرد که موجب شهادتش شد. در آخرین لحظات امام حسین (ع) و حضرت فاطمه (س) را صدا میزد و میگفت وای از پدرم؛ وای از مادرم؛ سلام مرا به آنها برسانید.
آری او همواره آرزوی شهادت داشت و میگفت دعا کنید که نه اسیر شوم و نه مجروح. فقط با شهادت آرام گرفته و به دیدار مولایم بشتابم. در مرگ من هم گریه نکنید بلکه برای امام حسین و حضرت فاطمه گریه کنید که جان من و همه عالمیان فدای آنها باد.
و چه زیبا در وصیت نامه خود نوشت که: «پدر و مادر عزیزم! عشق حسین (ع) مرا به این جا کشاند».
انتهای پیام/