به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، سردار شهید حاج «حسین بصیر» در سال 1322 در به دنیا آمد. حاج بصیر در 19 فروردین 1366 به قائم مقامی فرمانده لشكر 25 كربلا منصوب شد. حاج حسین در دوم اردیبهشت 1366 در شب عملیات كربلای 10 بر فراز ارتفاعات ماووت در سن چهل و پنج سالگی بعد از هفت سال حضور مستمر در جبهههای نبرد به شهادت رسید.
در ادامه روایت خاطراتی از دوستان و همرزمان را برگرفته از کتاب شناختنامه سردار شهید حاج «حسینجان بصیر» از نظر میگذرانیم.
فرمانده گمنام
«رحمت الله شیرافکن» از رزمندگان دفاع مقدس و همرزم شهید بصیر میگوید: «یک بار که در رامسر نیروها را سازماندهی میکردیم، مسئولمان گفت که برای این نیروها باید فرماندهای تعیین کنیم. مدتی نگذشت که حاجی آمد و میخواستم او را به مسئولمان معرفی کنم، اما اشاره کرد که چیزی نگویم.
دوست داشت گمنام و بهعنوان بسیجی وارد جبهه شود. من که با روحیاتش آشنا بودم، او را به مسئولمان معرفی کردم، چون لایق فرماندهان گردان بود».
فرمانده متواضع
سردار «علی اکبرنژاد» میگوید: «حاج بصیر در برابر فرماندهان بالادست تابع و متواضع بود، اما در صورت داشتن نظر، نظرش را به صورت جدی مطرح و پیگیری میکرد و دنبال این بود که حقوق فرماندهی را نه برای خود، بلکه برای اداره بهتر مجموعه تحت امر خود شناسایی کرده و طلب کند».
احترام به دیگران
سردار «کمیل کهنسال» میگوید: همیشه میگفت اگر شما بودید خیلی بهتر کار انجام میشد... من که اینقدر توانستم، شما جای خود دارید. خلاصه دیگران را برتر از خود میدید و به شخصیت افراد احترام میگذاشت».
مشکلی که با دعا حل شد
«شعبان طاهرزاده» میگوید: دنیا برایش آنقدر مهم نبود. میخواست مغازه جوشکاریاش را بفروشد و با پولش برای قسمت امدادگری جبهه، سیتیاسکن بگیرد، چون آن را نداشتند. به او گفتم با مسئولین شهر صحبت کن و از آنها کمک بگیر. گفت: من امشب دعا و نماز میخوانم، شاید مشکل حل بشود. بعد از مدتی، فرد خیّری را پیدا کرد و مشکلش حل شد».
بصیر و گلولههای دشمن
«غلامحسین مالایی» همرزم شهید میگوید: «در عملیات کربلای چهار حاجی مسئول تیپ بود. در این عملیات، دشمن به هدفمان پی برده بود و مدام به طرفمان خمپاره میزد. تمام منطقه را آتش و دود برداشته بود. ما کمین گرفته بودیم تا آسیبی نبینیم.
در این میان، حاجی ایستاده بود و به ما میگفت که بلند شویم. گفتیم که حاجی دشمن گلولهبارانمان کرده. گفت: گلوله کجاست، چرا به من اصابت نمیکند»
کانال زوجی
«هادی بصیر» برادر شهید میگوید: «در کربلای 5 مستقیما کنار سنگر گردان رفت و همراه با بچهها بود. در کربلای 5 حاجی فرماندهی نبود که کیلومترها عقبتر از بچهها بوده باشد، در مسیر کانال زوجی خودش با بچهها بود و جزو آخرین نفرات از کانال رد میشد و این شجاعت و رشادتی که داشت در بچهها هم ایجاد میکرد».
فرمانده نیمه شب
«عسگری محمدنژاد» از همرزمان شهید میگوید: «زمانی که فرمانده تیپ بود، به خود جرأت میداد که نیمه شب، در میان نیروها باشد. این کارش موجب تعجب همه شده بود، زیرا کسی انتظار این کارش را نداشت. برنامهشان این بود که در شبهای عملیات خودشان مستقیم حضور داشته باشند و بچهها را راهنمایی کنند».
شادی در جبهه
«اسماعیل خسروی» از همرزمانش میگوید: با اینکه فرمانده بود اما روحیه شوخطبعی و شادی داشت. هم حاجی و هم برادر شهیدش، «علیاصغر بصیر» خندهرو بودند و میگفتند که با شادی باید در جبهه بود».
فروتن و شوخطبع
«هادی بصیر» برادر شهید میگوید: بعد از رفتن حاجی به جبهه، من و برادر شهیدم، اصغر هم به آنجا رفتیم. حاجی در جبهه، رفتار خوبی نسبت به رزمندههای گردانش داشت. او در عین جدیتی که در کار و برنامهریزی برای حمله به دشمن داشت، بسیار فروتن و شوخطبع بود».
شاگرد تنبل
«سید حبیبالله حسینی» همرزم شهید میگوید: «در عملیات پدافندی خیبر با گروهی از فرماندهان از جمله شهید بصیر به صورت نیمخیز و شتری در هوای تاریک به سوی دشمن حرکت میکردیم، حدود 50 متری دشمن رسیدیم و به اهدافی که داشتیم دست یافتیم. کار ما تقریبا تمام شد.
بصیر گفت: «سید اگر کارت تمام شد برگردیم. دلهره داشت که نکند دشمن در جریان اوضاع قرار گیرد و زحمات بچهها به هدر رود. بعد به شوخی گفت: آقا سید هر قدر توجیهمان کنی، چون شاگرد تنبلی هستیم باز روز امتحان جا میمانیم».
آلوچه زرد
«سیدقاسم حسینیان» همرزم شهید میگوید: «حاج بصیر از ریختوپاش و تشریفات بیزاری میجست. بعد از عملیات والفجر 8 که گردان ما در فاو بود، به دلایلی به هفتتپه برگشتیم. در چادرها کسی نبود، رفتیم در چادرها را باز کردیم و به اتفاق «غلامحسین مالایی» در چادر نشسته بودیم که حاج بصیر و رانندهاش وارد شدند و تقاضای غذا کردند. گفتیم چیزی نداریم غیر از کمی آلوچه زرد شده که به درد خوردن نمیخورد.
با کمال تعجب دیدیم که ایشان گفت همان آلوچه را بیاور میخوریم، خدا هضمش میکند. امام حسین (ع) کمک میکند. ما هم آن آلوچه را آوردیم و با هم خوردیم».
عدالت
«مسعود مصباح» همرزم شهید میگوید: «اگر امکاناتی وجود داشت به عدالت تقسیم میشد، حاج بصیر سعی میکرد بین آشنا (همشهری) و غیر آن فرقی نباشد و بر این موضوع نظارت داشت؛ مثلا وقتی بچهها میخواستند برای استراحت به مرخصی بروند، اتوبوسها که میرسیدند اول بچههای گروهانهای 2 و 3 را سوار میکرد، چون غالبا همشهری حاجی نبودند و این مقبول همه گروهانها بود، حتی ما از این اقدام منصفانه حاجی خوشحال بودیم».
بیت المال
«اکبر بصیر» رزمندهای از خانواده شهید میگوید: با آنکه از لحاظ مقررات اجازه داشت...سختی را به جان میخرید تا کمتر از بیتالمال استفاده کند و مدیون نباشد. وقتی به مرخصی میرفت اتومبیل فرماندهی را در جبهه میگذاشت و با اتوبوس رفتوآمد میکرد.
فرمانده...به اصرار از او میخواست بدون وسیله به مرخصی نرود. بهخاطر رعایت دستور فرماندهی و توجه به مسائل امنیتی از وسیله نقلیه برای رفتوآمد و حضور در میان مردم و جذب کمکهای مردمی استفاده میکرد».
چلوکبابی
«احمد الماسپور» همرزم شهید میگوید: حاجی را با خانواده سوار اتومبیل کردم و به طرف اهواز حرکت کردیم. در راه سادهترین غذا را به همراه داشت میخورد و به خانواده میداد. جلوی چلوکبابی فقط برای استفاده از آب میایستادیم. وقتی صمیمانه اعتراض کردم، گفت: اگر دوست داری به تو بهترین غذاها را بدهم، ولی من و خانوادهام به این غذاها عادت داریم و راحتتر هستیم».
لامپ
یکی دیگر از همرزمانش میگوید: «قبل از عملیات بدر، حاجی برای سرکشی از نیروها به پادگان بیگلو آمده بود و مشغول صحبت کردن با مسئولان گردان بود. ناگهان لامپ کوچکی را مشاهده کرد که در خاکها افتاده بود. خم شد و آن را برداشت و نگاهی به انداخت و متوجه شد سالم است. مسئول تدارکات گردان را خواست و به او گفت: «چرا لامپ سالم را دور میاندازید. اگر چه این لامپ کوچک است، ولی بیتالمال است و باید در روز قیامت جواب دهید. در حفظ بیتالمال کوشا باشید تا خدای ناکرده در روز قیامت سرافکنده نباشید».
انتهای پیام/