شکنجه گری که کارش به گدایی رسید

عراقی ها گروهبان ۲ را می گفتند اریف، نگهبان ۱ را می گفتند نایب اریف. عبد گفت: حالا که این گفته من شما بفرستم داخل، فعلاً کاری ندارم، ولی تنبیه تان سر جایش است. کابلی که می خواهم بهتان بزنم، می زنم... شما به من بی احترامی می کنید؟ شما می دانید من کی هستم؟! یک آدم چوپان بدبخت، زبان نفهم و بی شعور؟
کد خبر: ۴۰۷۷۶
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۷ - 10February 2015

شکنجه گری که کارش به گدایی رسید

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی اکبر اصغرزاد(فیاض) است:

نگهبانی در اسارت داشتیم به نام عبد. مدام بچه ها را بی دلیل شکنجه می کرد. آدم زبان نفهمی بود.

احمد چزابی دکتر و بچه ی اهواز بود، بعد از اسارت خاطره ای از دیدن عبد در اهواز تعریف می کرد: یک روز از فلکه ی ساعت اهواز رد می شدم، دیدم گداهای عراقی دور و بر پراکنده اند، یکی شان نظرم را جلب کرد. دیدم چقدر شبیه نگهبان عبد است! رفتم جلو و به عربی پرسیدم: تو اسمت عبده؟ گفت: نعم! تو کی هستی؟ گفتم: انا احمد! اسیر فی عراق. زن و بچه اش هم با هم بودند. عبد زمان جنگ عراق و آمریکا آمده بود ایران و گدایی می کرد.

بچه ها می خواستند او را بکشند. زنش افتاد به دست و پای بچه ها و گفت: تو را به خدا چرا می خواین او را بکشید؟

گفتند: می دانی چه بلایی سر ما آورده؟ چه شکنجه هایی بر سر بچه های اسیر آورده؟

گفت: چه می خواهی؟ دیگر بالاتر از این که خدا هم او را زده؟ نمی بینی کنار خیابان افتاد؟

در اسارت، یک روز ساعت ۵ صبح ما را به خط کردند تا آمار بگیرند، عبد ما را نگه داشت و گفت: بی احترامی کردید به من.

گفتیم: چرا؟

گفت: وقتی من می گویم آمار، باید در عرض یک دقیقه هر کسی هر جا هست بدود بیاید و بنشیند در صف آمار. شما دیر کردید. حالا پخش شوید.

دوباره گفت: آمار!

نشستیم. داد زد: نه! دوباره...

ده بار این کار را کرد. آخرین باز نایب اریف گفت: عبد خلاص! ول کن دیگه، بذار برن داخل.

عراقی ها گروهبان ۲ را می گفتند اریف، نگهبان ۱ را می گفتند نایب اریف. عبد گفت: حالا که این گفته من شما بفرستم داخل، فعلاً کاری ندارم، ولی تنبیه تان سر جایش است. کابلی که می خواهم بهتان بزنم، می زنم... شما به من بی احترامی می کنید؟ شما می دانید من کی هستم؟! یک آدم چوپان بدبخت، زبان نفهم و بی شعور؟

من بلند شدم. گفت: چیه؟

گفتم: سیدی عبد، شما آدم خیلی بزرگی هستید، میان این همه عراقی که ما دیدیم شما خانواده ی خیلی بزرگی هستید.

گفت: نعم! نعم! تعرفون!

خوشش آمد.

گفتم: سیدی عبد! تو را به بزرگی ات ما را ببخش.

باز خوشش آمد.

با این حال آن روز که او را مشغول گدایی دیدیم، کاری به کارش نداشتیم و رهایش کردیم.

 

منبع:سایت جامع آزادگان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار